نفیلی عزیزم.
اعتراف میکنم گاهی اوقات از برداشتها، احساسات و طرز تفکر آدمهایی که به خودم نزدیک میدونم شگفتزده میشم؛ و این موضوع این حقیقت رو که همگی ما داریم بزرگ میشیم و راه خودمون رو پیدا میکنیم و به سمت چیزی حرکت میکنیم که توی اعماق وجودمون مخفی کردیم رو محکمتر از قبل به صورتم میزنه. و این موضوع لزوماً غمانگیز نیست، اتفاقاً جالبه؛ جالبه که گاهی اوقات دیدگاههایی رو از افراد دیگه میشنوم که خودم تا حالا متوجهشون نبودم.
یه وقتهایی از برداشت اشتباهی که داشتم خوشحال میشم، باعث میشه حس کنم همه چیز اونقدرها که فکرشو میکردم بد نیست و منم اونقدری که فکر میکردم تنها نیستم. چون من مدت طولانیایه که خودم رو زودرنج و زودجوش (اگر کلمهی درستی باشه) خطاب میکنم و بیشتر اوقات، احساساتم رو میذارم پای نازک نارنجی بودنم و گاهی اوقات، تمام حرفهایی که توی دلم نگهداشته بودم مثل یه بچهی ناخواسته به شکمم لگد میزنن و دردم میگیره، گاهی اوقات گریه هم میکنم. گاهی اوقات هم برای اشک ریختن زیادی خالیام. اما چیزی که اخیراً متوجه شدم، اینه که این ناراحتیها منو متمایز یا غیرقابل درک نمیکنه، چون افراد دیگهای هم هستن که از فلان حرف و فلان رفتار ناراحت شده باشن و اتفاقاً با من هم نظر باشن.
من اونقدر حرفها رو توی دلم نگه میدارم که در نهایت تحملم تموم شه. و منفجر میشم و روی سر و صورت اطرافیانم میپاشم. و اونها فقط عصبانیتم سر یه چیز کوچیک رو میبینن، نه تمام چیزهایی که از قبل پشت سرم مخفی کرده بودم. بیشتر وقتها اهمیت ندادن به این نکتههای کوچیک تاثیرهای بدی میذاره. این که خودت رو مسخره کنی یا به خودت حق ندی. خیلی وقتها فقط یه سوءتفاهم کوچیکه و با یه مکالمهی ملایم طرف متوجه اشتباهش میشه. و این کاریه که این روزها انجام میدم و برام جالبه که چرا تا الان متوجهش نبودم. مثلاً همین "مکالمهی ملایم" رو با مرجان خانم داشتم. نمیدونم چقدر صداقت توی حرفها و جملاتش به کار برد، ولی برخلاف انتظارم، گفت که تمام این مدت واقعاً نمیدونسته چقدر آزاردهنده شده و ای کاش خیلی قبلتر بهش گفته بودیم.
در هر صورت، سال جدید تا اینجا برای من در حد قابل قبولی سپری شده، شاید اونقدری که قبل از عید احساس فعال بودن میکردم، در عمل فعال نبوده باشم، درسته روزهایی بودن که فقط برای چای و غذا خوردن از تختم بیرون اومدم، و البته که همیشه تمام کارهایی که توی پلنرم مینویسم تیک نمیخورن، اما وقتی به خود سال قبلم نگاه میکنم، که چقدر عاجز و بیچاره بود، میفهمم چقدر راه اومدم، و بیشتر میفهمم چقدر راه دارم که بعد از این برم. و گاهی اوقات، از بزرگ و مبهم بودن آینده وحشت میکنم. از این که هیچکس نمیدونه قراره چی بشم.
مگنولیای تو3>
---
پینوشت: دایرهی افرادی که باهاشون ارتباط دارم و همچنین مهارتهای اجتماعیم با سرعت بسیار کندی درحال پیشرفته. و این برای منی که میزان درونگراییم از عید به این ور ده درصد بیشتر شده واقعاً شگفتانگیزه. (اگر برای کسی سواله که چطوری این اتفاق افتاد، باید بگم دقیق نمیدونم، شاید همه چیز از اونجایی شروع شد که سعی کردم بیشتر لبخند بزنم و کمتر نگران این باشم که نکنه حرفی که میخوام بزنم مسخره باشه.)
پینوشت: از بین چیزایی که توی چالش نقشه کشی نوشته بودم، 2 مورد دیگه هم خط خورد، یکیش ورزش کردن بود، یه ماه باشگاه رفتم، و خب وزنههایی که میزدم در طول ماه حتی 3 برابر شدن. (گوردت) و با این که مربیم گفت حتما ادامه بدم، برنامهای برای این کار ندارم چون خیلی خستم میکنهTT و تازه مامانمم کلی عصبانی شد چون معتقده لاغرتر شدم._. ... +مورد دومی که خط میخوره مدیریت مالیه. نوشتن چیزهایی که قصد دارم در طول ماه بخرم و چیزهایی که واقعاً میخرم توی ژونالم واقعاً موثر واقع شدهTT (زندگی دانشجویی خیلی خرج داره خلاصهTT)
پینوشت: راستی راستی! بالاخره بعد یه سال دوربین خریدمD": ... تقریبا هر روز باهاش کلی عکس میگیرم، البته هنوز چنگی به دل نمیزنن چون تنظیماتشو هنوز کامل یاد نگرفتم. (اینجوری میشه که مثلاً میخوام ازیه ساعت عکس بگیرم بعد دوربین یه صفحهی سیاه تحویلم میده^^)
پینوشت: این Street photography معرف حضورتون هست؟ وای خیلی باحاله، دلم میخواد امتحانش کنمD"": ...