۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

#49

داره دیوانه وار برف میاد.

و من دارم به این فکر میکنم که چرا توی یه همچین هوایی نباید کلاه هودیمو سرم بکشم و پتو زمستونیمو دورم بپیچم و درحالی که فیلچه رو بغل کردم و چای هورت میکشم، یه انیمه ی جدید شروع کنم؟

و چرا باید به جای این کار نگران کنکور شیتیم باشم؟

هوا هوای انیمست...

تو این هوا باید بشینم کلی انیمه ببینم.

نه این که برای امتحان عربی خر بزنم.

 

پی نوشت: ولی چرا یه روز ببعی اعظم به چس قال گفت کم تفاله خوری سنگین تری؟...

پی نوشت: دلم میخواد عروس جادوگر ببینم. یا یورو کمپ... یا حتی میرای نیکی.

 

بعدا نوشت: الان فهمیدم... امتحان عربی مال هفته بعده|: خدایا شکرت... 

بعدا نوشت: چقدر شانسم خوب شده این روزا /:

بعدا نوشت: نه حرفمو پس میگیرم اصلا خوب نیست... فردا امتحان فیزیکه "-" اه...

 

  • ۱۴
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۹ آذر ۹۹

    #48

    این داستان: آوا و کلاس جبرانی ریاضی

     

    *روز پنجشنبه*

    من: بچه ها فردا ساعت 4 کلاس جبرانی داریم!

     

    *روز جمعه*

    من: خب بهتره تبلت رو سایلنت بذارم که بتونم خوب رو درسم تمرکز کنم!

    *بعد از نیم ساعت درس خوندن جلوی تلوزیون ولو شده و فورتنایت میزند*

    من: خب دیگه ساعت هفت شد... برم یه ذره دیگه هم درس بخونم.

    *تبلت را بر میدارد*

    *3 تا میس کال + شونصد تا پیام ناخوانده*

    من: اوه شت... ساعت چهار جبرانی داشتم...

    *همینطور که در پی وی همکلاسی هایش پخش شده و زاری میکند، علاقه مند است که دلیل خنده ی آنها را بداند*

    آنیتا: عجب آدام سان XD... عاشقتم لنتی... کلاس امروز تعطیل شد چون به ملیکا اطلاع نداده بودنXDDD

    من:

    من:

    من: واقعا؟"-"

    هانیه: آره XD

     

    *قر در کمر فراوان طور به پیشگاه الهی میرود تا دین این خوش شانسی را ادا بنماید*

     

    پی نوشت: اصلا نمیخوام به میهن بلاگ فکر کنم((":

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۸ آذر ۹۹

    از همراهی شما در سالهای طولانی زندگی سایت میهن بلاگ متشکریم...!!!

    دشواری نظارت بر محتوا و نظرات سایت ، قدیمی شدن نرم افزار سایت و عدم وجود توجیه کافی برای سرمایه گزاری مجدد جهت خرید سرورهای تازه و تولید نرم افزار جدید ما را مجبور به اخذ این تصمیم کرد.

    از کاربران محترم خواهشمندیم تا تاریخ ١٥ آذرماه درصورت علاقه از محتوای خود پشتیبان و یا کپی بردارند. در تاریخ ١٥ آذر سرورهای سایت خاموش خواهند شد.

    از همراهی شما در سالهای طولانی زندگی سایت میهن بلاگ متشکریم و امیدواریم سایر سرویس های ایرانی پاسخگوی نیاز کاربران عزیز ما باشند.

     

    این یه دروغ مسخرست.

    این زندگی غم انگیز تر از این نمیتونه باشه.

    میهن بلاگ برای همیشه داره میره. 

    و مگلونیای 14 ساله رو هم برای همیشه با خودش میبره.

    من اینو میدونم.

    همیشه به خودم میگفتم یکی از مزایا ی وب داشتن اینه که هیچوقت هیچوقت خاطراتی که توش داری محو نمیشن. 

    حتی به هم ریختن بخش نظرات هم باعث نشد این نظر عوض شه...

    پست آخر وب قبلیمو یادتونه؟

    گفته بودم به محض این که میهن درست شد برمیگردم...

    ولی کجا برگردم وقتی برای همیشه خاموش شده؟(=...

    برای آدمی که از تغییر متنفره... و تو گذشته هاش زندگی میکنه... و هنوز نمیخواد قبول کنه که از 14 سالگیش سه سال گذشته... این مسخره ترین اتفاق ممکنه.

    میتونید بهم بخندید بابت گریه کردن به خاطر این موضوع.

    میتونید تا فردا بخندید.

    منم اشک ریزان پا به پاتون میخندم.

    چون حتی دیگه پیدا کردن تیکه های گذشته و دوباره زندگی کردن تو دورانی که مگلونیا ملکه بود برای همیشه غیر ممکن میشه.

    و این بار چشم حقیقت بین چونیبیو هم نمیتونه کمکی کنه.

     

     

    پی نوشت: چجوری میتونم تحمل کنم... جایی که هیچ "Magical Anime" یا "سرزمین رویا های من" یا "دنیای خوب ما" یا "Lovely death" یا حتی "بهشت گمشده" ای وجود نداره؟... 

    و یا حتی خیلی چیزای دیگه...

    پی نوشت: سنتاکو یادته یه مدت میگفتی بدت میاد از این که اینقدر در دسترسی؟... 

    خب فک کنم الان میتونی از یه جهت خوشحال باشی. سرزمین رویاهات برای همیشه بسته میشه و کسی نمیدونه که تو اینجایی. خیالت راحت، همه راه های ارتباطی قطع شده.

    پی نوشت: این عکسه... هیچی مهم نیست(*:

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۵ آذر ۹۹

    #47

    من همین الان فهمیدم.

    چنگیز جلیلوند دیروز فوت شده به خاطر کرونا.

    بهتر از این نمیشه.

     

     

    پی نوشت: دوبلر و بازیگر بوده اگه نمیدونستید... دوبلر ایرانی مورد علاقم بود آخه((":

    کلی خاطره داشتم با صداش...

    پی نوشت: اگه نمیدونستید باید بگم که جانی دپ و رابرت داونی جونیور از معروف ترین کسایی بودن که دوبله کرده بود...

    پی نوشت: سنتاکو. میدونستی دوبلر ناپلئون بناپارت هم بوده؟(=

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳ آذر ۹۹

    #46

    احتمالا اگه الان سال پیش بود و زنگ آخر در حالی که تو دلم دارم به معلم التماس میکنم که یه مقدار استراحت بده بهمون که بتونم برای حتی یه ثانیه سرمو بذارم رو میز، با دیدن اولین برف امسال انرژی دیوانه واری میگرفتم.

    هرچند که وقتی بهش میگم اولین برف سال یه مقدار عجیب به نظر میاد چون واقعا این اولین برف سال نیست. چون سال از فروردین شروع شده و امسالم ما کلا بهار برفناکی داشتیم. 

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، بعد از خوردن زنگ بدو بدو میرفتم سمت دفتر و به بابا زنگ میزدم که نیاد دنبالم چون میخوام پیاده برگردم. و بعدشم نعره زنان سمت فاضله میرفتم و میگفتم: امروز منم باهاتون پیاده میام! 

    و اونم ذوق میکرد.

    و کل راهو جیغ جیغ کنان در مورد این حرف میزدیم که میون بهتره یا کال.

    آخرشم هیچوقت به نتیجه نرسیدیم.

    اون نمیخواد جذابیت های میون رو درک کنه و از این کم سعادتی خودشه^^

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، با نشستن روی صندلی کنار پنجره اتوبوس و نگاه کردن به دونه های برف غرق فکر هام میشدم. فکر هایی که نهایتش به امتحان فیزیک اون روز و به موقع حموم رفتن و سر ساعت رسیدن به کتابخونه محدود میشدن. 

    و مسلما درگیری های بزرگتری نداشتم.

    شایدم داشتم. 

    روز های برفی... نمیدونم.

    یه چیز عجیبی دارن توشون. سال پیش این موقع ها... همونطور که نهایت تلاشمو میکردم از شر یه سری چیزا خلاص شم، همزمان همه ی تلاشمو میکردم که بهشون برسم. با این که میدونستم همش یه درجا زدن بی فایدست و خواستن و نخواستن من تفاوتی ایجاد نمیکنه که بلاتکلیف بودنم بخواد ایجاد کنه.

    تمام راه اون آهنگ چینی لنتی دوره ی کامبرین رو که هاله برام فرستاده بود رو زمزمه میکردم و موهام از به یاد آوردن ریتمش سیخ میشد.

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، بعد از این که عین جسد رسیدم خونه با سرعت لباس مدرسمو پرت میکردم توی کمد و میرفتم سیب پوست میکندم و فلاکسمو پر از چای سبز میکردم و خودمو برای التماس کردن به بابا آماده میکردم تا منو ببره کتابخونه. 

    گاهی هم مامانم. یا شایدم مثل بعضی روزا با هر جفتشون لج میکردم و با اسنپ میرفتم.

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، هر هفته در انتظار قسمت جدید ایروزوکو سکای پودر میشدم و از گوش دادن به اندینگش که از ناگی یاناگی بود به نهایت احساس عر زنی و خود زنی میرسیدم. 

    و همونطور که سعی میکردم به درد پریودم اهمیت ندم و در مقابل خودن مسکن مقاومت کنم، به معنی اوپنینگ همون انیمه فکر میکردم و دوباره عر میزدم. به دلایل مختلف حالا...

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، بعد از این که بساتمو پخش کردم رو میز کتابخونه و برای هاله و اسرا جا گرفتم، جوری ژاکت کامواییمو به خودم میپیچیدم و غرق درس خوندن میشدم که حتی پچ پچ کسایی که بغل دستم میشستن و از دیدن نوشته های ریز و کتاب پر از استیک نوت و نوشتم به وجد میومدن هم نمیتونست حواسمو پرت کنه. 

    حتی یادمه یه بار یه دختره که اتفاقا از مدرسه خودمونم بود تو گوش دوستش گفت: این دختره از مدرسه ماست؟ و وقتی دوستش گفت آره، دوباره گفت چقدر کیوته((=

    و من اونقدر ذوب شدم با این حرف که کتابمو بستم و مایلد لاین جدیدمو پرت کردم اون ور و فقط چایی خوردم((=

    احتمالا اگه الان سال پیش بود، تا هر نکته ی جالب و خفن درسی ای میدیدم به هاله و اسرا میگفتم و درست وقتی که سرمو بلند میکردم با دیدن بلو جوری هورمون هام برانگیخته میشدن که تا یه مدت لرزش دستم ادامه پیدا میکرد و نمیتونستم تمرکز کنم((=...

    اسرا دستمو میگرفت و میگفت: وای بابا چته تو!...

    چرا با دیدن بلو این همه میلرزیدم...

    چرا سعی میکردم خودمو غرق کنم...

    چرا روزای برفی این حسو بهم میدن...

    راستش چرا های خیلی خیلی بیشتری هست که اون زمان بیشتر از الان ذهنمو مشغول کرده بودن(=

    چون هیچ جوابی براشون نداشتم.

    و نمیتونستم داشته باشم. نه یه دلیل و نه حتی یه نشانه.

    با این حال هنوزم عاشق هوای ابری و برفی ام. 

    روزایی که بدو بدو میرفتم کتابفروشی و تا اون فروشنده منو میدید میگفت: نه خانوم! جلد دوم ملکه سرخ رو نیاوردیم!...

    و من دوباره سر شکسته تر از همیشه برمیگشتم و سعی میکردم با خوردن دونه های برفی که از آسمون می افتن از شدت نا امیدیم کم کنم...

    و به این فکر کنم که چرا باید این همه درگیر یه داستان بشم و چرا باید این همه باهاش همدردی کنم؟

    احتمالا اگه الان سال پیش بود... هنوز خیلی چیزا رو نفهمیده بودم. و انجام یه سری کارا برام خیلی سخت تر از الان بود. 

    ولی خوشحالم که یه سری چیزا هنوز به قوت خودشون باقی ان.

    مثل چای سبز، مثل چشمای سبز بلو، مثل این حس عجیبی که به هوای ابری دارم، و یا حتی علاقه ی شدیدم به انگشت کردن شکم حنانه که همیشه مثل یه حسرت تو دلم موند((= 

    من هنوزم برف دوست دارم. و میخوام همینطور که به جای روسری، شال و کلاه سرم کردم پالتوی قهوه ایمو با پوتین پاشنه دار مامانم ست کنم و لبلو ی شاه توت بزنم و از بوی ادکلن هلوم لذت ببرم. درست همون وقتی که هاله کت زرد پشمالوشو پوشیده و اسرا از این که اون زنه به شلوار کرمی رنگش گیر داده اخلاقش سگی شده؛ تا دریاچه با هم راه بریم و نوشته های جدیدو روی جدول های اطراف چمن ها کشف کنیم((=

    احتمالا اگه الان سال پیش بود... بیخیال.

    نمیخوام با شک و احتمال حرف بزنم.

    منو برگردونین به سال پیش. 

    به وقتی که هنوز شونزده سالم بود.

     

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۳ آذر ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: