۱۵ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

هورمون ها درک نمیکنن.

 

خیلیا بهش میگن احساسات هورمونی. 

خیلی دلم میخواد یه سری از تفکرات و احساساتمو در قالب یه تکست، یه جمله، یه بند یا یه توییت به زبون بیارم و بعدش برام مهم نباشه که کسی با خوندنش چه احساسی پیدا میکنه، چه برداشتی میکنه. نه این که برداشت های بقیه اونقدر برام مهم باشه که روحیمو به هم بریزه، ولی چی میشه اگه چند سال بعد برگردم و توییت 17 سالگیمو ببینم و به خودم بگم: هی! این دیگه چیه؟

و چی میشه اگه اون روز حس گند فراموشی بهم دست بده؟

و به خودم بگم... من آدمی نیستم که خودشو فراموش کنه و لا به لای روز هایی که خواسته و ناخواسته میگذرن جا بذاره و بعدا اصلا یادش نیاد که اون روز چنین آدمی بوده... پس چرا نمیدونم چرا اون توییت رو نوشتم؟

یه چیزی که باعث شده دروغ آوریل جز قشنگ ترین انیمه هایی باشه که دیدم، تو یه دیالوگ خلاصه میشه:"منو فراموش نکن، آریما کوسی!"...

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۰ آبان ۹۹

    Mystical

     

    People like to remember special "

    .moments by taking photos

    That way they can look at those photos

    ".and relive those moments whenever they want

     

     

    Mystical-

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۹ آبان ۹۹

    این من هستم!

    این من هستم!

    1. از تظاهر کردن و تغییر کردن متنفرم.
    2. عاشق آسیای شرقی ام.
    3. از چای خوردن و کتاب خوندن خیلی لذت میبرم.
    4. از درس خوندن خوشم میاد ولی از امتحان متنفرم.

    ممنونم از آیلی و استار گرل که دعوتم کردن و هاتف که این چالش رو شروع کرد، دعوت میکنم از: یومیکو - نوتلا - آکی سان - ایزومی مومو.

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۶ آبان ۹۹

    هرچند با یک روز تاخیر!

     

    با این که این پست رو دارم 4 آبان مینویسم، میخوام دقیقا 3 آبان پستش کنم((":

    قبل از این که شروع به مزخرف گفتن کنم... میخوام تشکر کنم از همه ی کسایی که بهم تبریک گفتن((": از همون "تولدت مبارک!" های ساده که تو دایرکت و تو کامنتا گرفتم، تا کسایی که برام پست و استوری گذاشتن یا بهم کادو دادن((":

    میخوام بگم... همتونو دوست دارم و ممنونم از این که یادتون بود و اهمیت دادین((":

    تولد سال پیشم...

    با این که کرونایی نبود و اون سال هم آدمایی بودن که بهم تبریک بگن، به اندازه ی امسال خوشحال نبودم و احساس با ارزش بودن نمیکردم... البته که سال پیش مشکلاتی داشتم که از لحاظ روحی خیلی اذیتم میکردن ولی الان همشونو دور ریختم و خوشحالم از این که دیگه چنین چیز هایی تو زندگیم نیستن... چیزایی که از کابوس ده تا کنکور هم بدترن...((:

    داداشم یه برنامه ی تلوزیونی من درآوردی داره به اسم مصاحبه با جیمز"-"

    شب تولدم داشت باهام مصاحبه میکرد XD... یکی از سوالاتش این بود که بهترین کاری که فکر میکنی تو 16 سالگیت کردی چی بوده؟

    گزینه های زیادی به ذهنم اومد، از چیزای ساده مثل ثبت نام تو کتابخونه مرکزی تا چیزای خیلی بزرگتر... البته که اون مصاحبه یه شوخی بود و منم با شوخی گفتم که :"آدمای سمی زندگیمو دور ریختم"

    شوخی نبود. یه حقیقت با یه مقدار اغراق بود... نمیخوام پست تولدمو، در واقع قشنگ ترین تولدمو با یاد و خاطره ی تهوع آور اون آدمی که منظورمه خراب کنم، ولی خوشحالم که تو تولد 17 سالگیم هیچ حضوری نداره، خوشحالم که منتظر تبریکش که هیچوقت قرار نیست برسه نموندم(=

    اهم...

    جو سنگین شد"-"

    خیلی دلم میخواست به کامنت های صورتی و پشمکی تون که تک تک حروفاتشون برام سرشار از ارزش بودن رو دقیقا شب تولدم جواب بدم... ولی خب اتفاقات غیرمترقبه ای افتاد که نتونستم XDD...

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۳ آبان ۹۹

    #40

     

    مائو باری دیگر با مشتی چسناله بر میگردد((=

    شاید این بار هزارمه که به خودم میگم: بیخیال! الان وقت چسفرده بودن نیست، کی میخوای یه تغییری ایجاد کنی و تقریبا برگردی به حس و حال همیشگیت؟

    خب... به عنوان یه مودی بدبخت واقعا زود به زود حالم عوض میشه، یه دیقه خوشحالم، ثانیه ی بعدش در حال زار زدن.

    این روزا هوا همش آفتابیه. ولی سرده. خیلی سرد.

    از این تضاد مسخره متنفرم. تابستون هم وضع همین بود. هوا ابری بود ولی گرم بود.

    چند روز پیش سر کلاس زبان بخش اسپیکینگ یکی از سوالا این بود که از کدوم اخلاقت خوشت نمیاد و دوس داری تغییرش بدی؟ و من گفتم که واقعا تند تند عصبانی میشم حتی سر چیزای کوچیک.

    *شاید* اونایی که منو تو واقعیت دیدن به این حقیقت اقرار کنن که وقتی من با یکی صمیمی بشم یا حداقل از حالت غریبگی در بیام، خیلی آدم جو گیر و الکی خوشی ام جوری که همیشه خوشحالم و میخندم و این حرفا.

    واقعا نمیخوام شاخ بازی در بیارم، و بگم که "هه... من همیشه زخم هامو میپوشونم..." بیخیال|: من هنوز 17 سالمم نشده|:

    چیزی که میخوام بگم در مورد همون تضاده. همونطور که هوا آفتابیه ولی سرده، منم خیلی وقتا جو گیر به نظر میرسم، ولی خب از چسفردگی بی دلیل رنج میبرم.

    این روزا یه جورایی... نمیدونم. 

    حتی نمیشه اسمشو تنبلی گذاشت چون واقعا اینجوری نیست که تنبل شده باشم... ولی بیش از اندازه میخوابم. شبا حدودا ی 11 بیهوش میشم...  ساعت حدودای 8 - 9 بیدار میشم و بعد از ظهر هم میخوابم ولی بازم خسته ام. بازم میخوام بخوابم.

    امروز وقتی که بعد از ناهار خزیدم زیر پتوم به خودم گفتم قرار نیست بیشتر از 45 دیقه بخوابم. برای نیم ساعت بعد آلارم گذاشتم. ولی وقتی بعد از نیم ساعت برگشتم و آلارممو خاموش کردم حس خیلی داغونی داشتم. قلبم دو سه روزه همین جوریه. انگار داره خفه میشه. مثل دوچرخه ای که چرخاش باد ندارن و داره جون میکنه که از یه سربالایی خاکی بالابره. احساس میکردم میتونم اصطکاکی که قلبم موقع تپش ایجاد میکنه رو رو دیواره ی کیسه های حبابکیم حس کنم. 

    نبضمو توی تک تک سرخ رگ هام حس میکنم. حتی وقتی مامانم اومد بیدارم کنه هم همین جوری بود. خودشم خسته بود برای همون ولو شد روم. سرش رو بازوم بود و گفت: قلبت چرا اینجوری میزنه؟

    ینی رسما... 

    بعدشم حس کردم به چند تا نفس عمیق نیاز دارم. ولی بعدش سرم گیج رفت و دوباره گرفتم خوابیدم...

    تقریبا از دوشنبه اینجوری ام. اولش سعی میکردم بدون توجه به این مشکل فقط به کارای عقب افتادم برسم و به خودم بگم هی... به خودت تلقین کن که زیاد نمیخوابی و واقعی میشه.

    ولی نشد.

    امروز بعد از این ساعت 10 صبحونه خوردم، حدودا دوساعت پشت میزم بودم و زیست میخوندم. ولی بعدش... وقتی کتابو بستم اینجوری بود که انگار هیچ کاری نکردم. انگار تمام اون 120 دیقه زل زده بودم به هایلایت ها و نکته هایی که با خودکار و مایلد لاین رنگی علامت زده بودم. در واقع هیچی نخونده بودم...

    نمیدونم. انگار ذهنم همش یه جای دیگست. 

    نمیدونم چرا اینجوریه. تمرکزم به شدت از دست رفته. ینی فقط خدا به آزمون فردام رحم کنه...

     

    !!!! ~ یه نکته مهم ~ !!!!

    شما دارید با یه چسفرده ی بدبخت حرف میزنید. امیدوارم ناراحت نشید از این تغییرات مود یهویی... اصن من میخوام یه فرمول جدید به فیزیک اضافه کنم:

    -> اندازه تغییرات مود تقسیم بر زمان = شدت حرکات یهویی و بی معنی (یا به اختصار: شحیبم).

    -> هرچی تغییرات مود شدید تر باشه، شحیبم هم بزرگتر و شدید تر خواهد بود. 

    ->  کمیت از نوع نرده ای.

    -> یکا: e بر t

    e = emotion ، t = time*

    همین.

     

    پی نوشت: میخواستم روز کامبک یه پست حجیم بذارم. ولی مطمئن بودم قراره تبدیل به طوماری بس بلند بالا بشه پس جلوی خودمو گرفتم. ولی در کل برید عر بزنید... برید لذت ببرید و به شگفتی های خلقت پی ببرید... 

    پی نوشت: جیهان عضو ویکلی کیوت ترین اوربیت کل دنیاست =^= همون طور که گو وان کیوت ترین میراکل کل دنیاست =^=

    پی نوشت: فکر میکردم هیچوقت روزی رو نبینم که بلاک بری به وی وی یه چس لاین بده. ولی دنیا جای عجیبیه... حداقل تو Why not یکی دو جمله گفت "-"

    پی نوشت: من رو آلبوم 12:00 کراش زدم. آهنگاش یکی از یکی بهترن... هرچند همونطور که انتظار داشتم Universe یه چیز دیگست...

    پی نوشت: بهم نگید که هنوز موزیک ویدیو رو ندیدید چون قهر میکنم T-T

    پی نوشت: دیروز کلاس ریاضی داشتم. شاید فکر کنید بازم با میکروفون گل کاشتم ولی اشتباه نکنید. استاد میکروفونمو به کل قطع کرده بود که حتی اگه خودمم خواستم نتونم روشنش کنم:)

    دلم شکست اصن...

    پی نوشت: از فیزیک متنفرم. بای.

  • ۹
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱ آبان ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: