با این که این پست رو دارم 4 آبان مینویسم، میخوام دقیقا 3 آبان پستش کنم((":

قبل از این که شروع به مزخرف گفتن کنم... میخوام تشکر کنم از همه ی کسایی که بهم تبریک گفتن((": از همون "تولدت مبارک!" های ساده که تو دایرکت و تو کامنتا گرفتم، تا کسایی که برام پست و استوری گذاشتن یا بهم کادو دادن((":

میخوام بگم... همتونو دوست دارم و ممنونم از این که یادتون بود و اهمیت دادین((":

تولد سال پیشم...

با این که کرونایی نبود و اون سال هم آدمایی بودن که بهم تبریک بگن، به اندازه ی امسال خوشحال نبودم و احساس با ارزش بودن نمیکردم... البته که سال پیش مشکلاتی داشتم که از لحاظ روحی خیلی اذیتم میکردن ولی الان همشونو دور ریختم و خوشحالم از این که دیگه چنین چیز هایی تو زندگیم نیستن... چیزایی که از کابوس ده تا کنکور هم بدترن...((:

داداشم یه برنامه ی تلوزیونی من درآوردی داره به اسم مصاحبه با جیمز"-"

شب تولدم داشت باهام مصاحبه میکرد XD... یکی از سوالاتش این بود که بهترین کاری که فکر میکنی تو 16 سالگیت کردی چی بوده؟

گزینه های زیادی به ذهنم اومد، از چیزای ساده مثل ثبت نام تو کتابخونه مرکزی تا چیزای خیلی بزرگتر... البته که اون مصاحبه یه شوخی بود و منم با شوخی گفتم که :"آدمای سمی زندگیمو دور ریختم"

شوخی نبود. یه حقیقت با یه مقدار اغراق بود... نمیخوام پست تولدمو، در واقع قشنگ ترین تولدمو با یاد و خاطره ی تهوع آور اون آدمی که منظورمه خراب کنم، ولی خوشحالم که تو تولد 17 سالگیم هیچ حضوری نداره، خوشحالم که منتظر تبریکش که هیچوقت قرار نیست برسه نموندم(=

اهم...

جو سنگین شد"-"

خیلی دلم میخواست به کامنت های صورتی و پشمکی تون که تک تک حروفاتشون برام سرشار از ارزش بودن رو دقیقا شب تولدم جواب بدم... ولی خب اتفاقات غیرمترقبه ای افتاد که نتونستم XDD...

 

 

هاله و اسرا رو میشناسین.

دوستای صمیمیم تو مدرسه ان. و خب ما هر سال به هم کادو میدیم، از اونجایی که روز های عادی مدرسه میرفتیم، پروسه تحویل کادو خیلی دردسر نداشت. ولی خب امسال مدرسه ای نیست(=

دیروز خانواده ی عموم اومده بودن خونمون. و خب نهایت تشکر رو دارم ازشون مخصوصا بابت برنامه های خفنشون جهت تبدیل من به آدم برفی با برف شادی XD...

همه چی خیلی عادی میگذشت و یه دورهمی ساده ی 9 نفری و خانوادگی بود. شوخی و مالیدن کیک رو صورت من"-" و عکس خانوادگی و چیزایی که انتظار میره.

نکته ی غیرقابل انتظار رفتار های تا حدودی غیر عادی مامانم بود. مثلا چرا باید وقتی داره چایی میریزه بهم بگه برو از اتاقت ادکلن بیار؟/: تو چایی میخواد ادکلن بریزه؟/: 

من وقتی متوجه قسمت عجیب داستان شدم... که در اتاقم باز بود، من بسته بودمش"-" و چراغمم خاموش بود"-"... همون لحظه که پامو گذاشتم تو... یهو صدای جیغ اومد و دوباره تبدیل به آدم برفی شدم"-" فک کردم دختر عمومه... ولی هاله و اسرا بودن...T-T

هاله داشت فیلم میگرفت و منم همینجوری که نفسم بالا نمیومد جهیدم و بغلشون کردم و گریه نمودم "-"...

نگو از طرف خونه مامانبزرگم اومدن تو حیاط، بعدشم مامانم دزدکی اینارو فرستاده تو اتاق منT-T...

نامه هایی که برام نوشته بودن رو خوندم و بعد از کلی غش و ضعف رفتن، بحثشون به اینجا کشید که کی میخوان برن"^"...

منم گفتم مگه از رو جسد من رد شین"-" 

رفتم به مامانم گفتم نمیذاری اینا برگردن"-"

هیچی"-"

زنگ زدن به خانوادشون"-"

و اجازه گرفتن"-"

که شبو بمونن((":

بعدشم که لباس قرمز هامونو پوشیدیم و رفتیم حیاط و با فشفشه کلی عکس گرفتیم... عین شیرین عقلا با آهنگ و چراغ قهوه قر دادیم... قر عرض میکنیدا"-" تا ساعت حدودا 1 داشتیم مسخره بازی در میاوردیم... پیژامه پارتی بود D:

بعدش پفک خوران فورتنایت زدیم و بعد از صرف نسکافه و دیدن چنتا ویدیو Try not to laugh بالاخره ساعت حدودای 3 و نیم اینا رفتیم تو تخت مامان بابام که کپه مرگمونو بذاریم ولی شما اشتباه میکنید... نخوابیدیم و حداقل تا یه ساعت بعد ادا اصول در آوردیم XD این وسط هاله نمیتونست چپکی بخوابه برا همون من و اسرا در آغوش هم شب را سپری نمودیم"-"... XD... حالا گویا داشتیم حرف میزدیم که یهو صدای من قطع میشه و اون دوتا میبینن که موتورم خاموش شده و خوابم XDDD

در کمال تعجب شاعت 6 صبح بیدار شدم... و اصلا خسته نبودم"-"... هاله هم بیدار بود و مثل همیشه... گشنه XDDD 

هیچی دیگه... 

تولد زیبایی بود...

و فقط اونجایی بهتر میشد که هلیا هم بود((":

هی سنتاکو... جات خیلی خالی بود((":

 

 

در کل میخوام بگم... این اولین سالیه که اینقدر خوشحالم. 

اونقدر تبریک گرفته بودم که یکی از همکلاسیام تعجب کرده بود از این که این همه طرفدار دارم XDDD

خوشحالم از داشتنتون... و ممنون بابت تمام آرزو های قشنگ و اکلیلیتون((":

امیدوارم روزی رو هم ببینم که شما هم به آرزو هاتون رسیدین... و بازم ممنون((":

بوس رو لپ همتون^^

 

پی نوشت: سنتاکو XD نمیخوام بحث منکراتی بشه ها... ولی اگه هاله گفت دیشب داشتم با کیدو بهت خیانت میکردم دروغ گفته... حرف مامی بناناتو باور نکن... 

پی نوشت: راستش اتفاقاتی که افتاد خیلی وسیع تر بودن، از دمپایی بگیر تا مادربزرگم XDD ولی خب پست تا همینجاشم خیلی طولانی شده(=

شاید بعدا در مورد اونا هم حرف زدم...

پی نوشت: بازم از همتون ممنونم T-T