خیلیا بهش میگن احساسات هورمونی.
خیلی دلم میخواد یه سری از تفکرات و احساساتمو در قالب یه تکست، یه جمله، یه بند یا یه توییت به زبون بیارم و بعدش برام مهم نباشه که کسی با خوندنش چه احساسی پیدا میکنه، چه برداشتی میکنه. نه این که برداشت های بقیه اونقدر برام مهم باشه که روحیمو به هم بریزه، ولی چی میشه اگه چند سال بعد برگردم و توییت 17 سالگیمو ببینم و به خودم بگم: هی! این دیگه چیه؟
و چی میشه اگه اون روز حس گند فراموشی بهم دست بده؟
و به خودم بگم... من آدمی نیستم که خودشو فراموش کنه و لا به لای روز هایی که خواسته و ناخواسته میگذرن جا بذاره و بعدا اصلا یادش نیاد که اون روز چنین آدمی بوده... پس چرا نمیدونم چرا اون توییت رو نوشتم؟
یه چیزی که باعث شده دروغ آوریل جز قشنگ ترین انیمه هایی باشه که دیدم، تو یه دیالوگ خلاصه میشه:"منو فراموش نکن، آریما کوسی!"...
من نمیتونم تو روی کسی نگاه کنم و اینو بهش بگم، اونم در حالی اعصابم مشکل دارن و دارم ویالون میزنم و میزنم و میزنم و میزنم تا جایی که پیشونیم عرق کنه و راهی بیمارستان بشم... به هرحال یه روزی آخرین کسی که منو یادشه هم میمیره و من برای همیشه از این دنیا پاک میشم... و این واقعا یه اتفاق مهار نشدنیه... آدما فراموش میکنن، مغزشون هر روز اطلاعات زیادی رو دور میریزه که به نظرش بی ارزشن.
آهان گفتم اطلاعات بی ارزش!
کیه که براشون ارزش میذاره؟
به قول یه بنده خدایی، زندگی تو این دنیا مثل یه آپارتمانه. سقف یکی، کف خونه ی اون یکیه.
ارزش هامون... باارزش ترین چیزا برای من، اونقدر برای یکی دیگه بی ارزشن که حتی به سلول های خاکستری مغزش زحمت نمیده که گوی های اون خاطرات رو توی دستای نورانیشون نگه دارن. خسته میشن و دیگه جایی برای گوی های خاطرات بعدی و آدمای جدید باقی نمیمونه. با یه دست هم نمیشه سه تا هندونه برداشت پس چرا لقمه ی بزرگتر از دهنمون بر میداریم؟
چیزی که میدونیم تو دهنمون جا نمیشه؟
چیزی که میدونیم دندونامون تحمل آسیاب کردنشو ندارن؟
چرا آدما کاری میکنن که میدونن نباید انجام بدن؟...
خیلیا بهش میگن احساسات هورمونی. بهت میگن تو آستانه ی 17 سالگیت هستی. اینطوری نیست که تاحالا مخاطب این حرفا قرار گرفته باشم، یه هرحال هرچقدرم که گزافه گو باشم یا بیخودی از خودم در بیام و به قول هاله با سر و کونم بازی کنم، یه سری چیزا رو شاید هیچوقت به کسی نگم، شاید اشک هایی که یه زمان ریختم؟
چی میشه اگه بگم هیچ آدمی جز خودم از یه سریاشون خبر دار نشد؟
نهایتش شاید همین جمله رو تحویل بگیرم، نتایج احساسات هورمونی!
از هورمون ها متنفرم؟ نه نیستم. به هرحال فقط چند مدل مولکول خاص هستن که یه سری کارایی توی بدن انجام میدن. فقط چنتا اتم که با آرایش خاصی کنار هم قرار گرفتن و دستاشونو دادن به هم، بعدش رو خودشون اسم گذاشتن و یه سلول هدف اتخاب کردن و به خودشون گفتن:هی! هر وقت از خونه بیرون اومدیم، باید حمله کنیم بهش!
مهم نیست موقعیت خوب باشه یا بد.
یه سریا تو موقعیت های ناجور گریشون میگیره.
یهو به خودت میای میبینی دستات خیس خیسن.
به هرحال به همونا هم نباید اهمیت بدی.
نباید بذاری ترکیب یه مشت آنزیم و نمک و به مقدار لازم آب اینقدر تورو برانگیخته کنه. تا جایی که تک تک الکترون های مغزت اونقدری انرژی بگیرن که پیمانه پیمانه پله های سرتو طی کنن، مثل فشفشه از جمجمت بیرون بزنن... فکر میکنی چجوری بیرون میزنن؟
دوباره همینه... یه مشت مولکول. چنتا سلول و یه مقدار پروتئین و از این آت و آشغالا.
فقط فرقش اینه که دیگه بی رنگ نیست.
اگه بریزه رو کلید های پیانو و بعدش خشک بشه هنوز اثری ازش هست. قرمزه. و اشک و خون هم یکی نیستن.
یکی از چشم میاد یکی از دماغ.
حتی مزه هاشونم یکی نیست.
یکی شوره یکی مزه ی آهن میده.
گفتم آهن!
به هرحال از بدنه ی کوزه همون چیزی تراوش میکنه که داخلشه.
خون بوی آهن میده. حتما جایی که ازش میاد هم پر از آهنه. و قلب خون رو پمپ میکنه.
پس قلبش آهنیه؟
آره.
مثل یه آدم آهنی. سرد و سفت. جوری که لیاقت هیچ چیزی رو نداره.
شاید حتی... هورمون ها هم طرفش نمیرن. اصن هورمون هایی که ترکیبی از چند عنصر هستن، میتونن روی آهنی که فقط و فقط از اتم های آهن تشکیل شده اثر بذارن؟ هورمون ها برای آهن حتی گزینه هم نیستن...
با این وجود بازم هورمون هایی پیدا میشن که با تمام وجود خودشونو پرت میکنن سمتش، تمامی سوراخ سمبه هارو طی میکنن، از داخل تمامی لوله ها و رگ ها و مویرگ ها میگذرن، تو هر فرصت مناسبی، با هر روشی، فعال یا غیرفعال از دیواره ی رگ ها و لوله ها بیرون میزنن تا یه نشانه پیدا کنن، ولی نشانه ای نیست. هر هورمون نمیتونه رو هر سلولی اثر بذاره. این طبیعتشه، فقط میتونه سلول هایی رو برانگیخته کنه که یه نشانه روشون دارن.
چی میشه اگه اون هورمون کل بدنو بگرده و بگرده و بگرده و نتونه گیرنده رو پیدا کنه؟ نتونه اون نشانه رو پیدا کنه؟ تا روزی که تجزیه شه، تصویه شه و یا حتی دفع بشه.
بهش بگن وجودت اینجا اضافیه. چقدر دیگه میخوای پشت در بمونی؟ تو گنده تر از چیزی هستی که بتونی از غشای پایه ی رگی که لایقشی عبور کنی...
و فکر کنه که دیگه تموم شد، همه چی از بین رفت ولی همیشه فقط یه تلنگر لازمه، گاهی یه کلمه شاید فقط یه حرف، یه صدا، یه دکمه با چنتا عدد روش... که وقتی با یه الگوی خاصی فشارشون میدی صدایی میشنوی که کل ماهیچه هاتو منقبض میکنه.
به هرحال به اونم نباید اهمیت بدی. اون صدا فقط از چنتا فرکانس و موج تشکیل شده. وجود خارجی نداره. انقباض ماهیچه هاتم، همش به خاطر یون کلسیمه. تو که نمیخوای به چنتا یون و چنتا فرکانس اجازه بدی برانگیختت کنن؟... که آخرش کاری رو کنی که نمیخوای و نوشته هایی رو ببینی که میدونی وجود دارن، ولی همیشه از دیدنشون چشم پوشی میکنی و وانمود میکنی که همشون توهمن، سرابن، وجود خارجی ندارن.
ولی میدونی چیه...
گوشتو بیار نزدیک...
میخوام یه رازی بهت بگم که شاید خیلی خوشایند نباشه...
ترجیحا گوش چپت باشه، چون من آدم خرافاتی ای هستم و همیشه چپ بدتر از راسته.
حالا که اومدی جلو خوب به حرفم گوش کن، به فرکانس هایی که از دهنم بیرون میاد با لرزش پرده ی گوشت و تحریک گیرنده های شنواییت توجه کن.
تو آدمی، زنده ای و اونا یه مشت مولکول و اتم و عنصر ان. دنیاشون با تو فرق داره، و اونجوری رفتار نمیکنن که دلشون بخواد، اختیاری هم ندارن. اونا نمیفهمن نباید تحت تاثیر فرکانس ها قرار بگیرن.
میدونی نتیجش چی میشه؟ برانگیخته میشن.
میفهمن که باید وجود داشته باشن. پس حمله میکنن به ضمیرشون، به هستشون، به چیزی که باعث میشه زنده باشن. بازش میکنن، میشکافنش و هزار جور دستورالعمل و ترفند روش پیاده میکنن. مولکول ها اغتشاش میکنن. این ور و اون ور میرن و تلاش میکنن که در کوتاه ترین بازه ی زمانی ممکن رسالتشونو به عمل برسونن. شاید بگی چرا این کارو میکنن؟
و من بهت میگم فرکانس هارو یادت بیار! و هورمون هایی که یه جای کار رو اشتباه رفتن، ولی نمیدونن کجا، و نمیخوان قبول کنن که این بدن دیگه تحملشونو نداره. و باعث میشه زجر بکشن.
میخوای آخر قصه رو بهت بگم؟ نه من این کارو نمیکنم.
میگی چرا این کارو نمیکنی؟
و من میگم چطور خودت تاحالا نفهمیدی؟
و مثل احمقا نگاهم میکنی. سکوت میکنی و به سکوت احمقانت ادامه میدی. درست وقتی که انتظار دارم فهمیده باشی دارم از چی حرف میزنم، مثل یه سگ گوشاتو تکون میدی و میگی: چرا همه میفهمن و من نمیفهمم؟ تو بگو که بفهمم!
سرمو تکون تکون میدم.
پروانه های توی شکمم برا پرواز کردن زجه میزنن و سعی میکنن از سوراخ کاردیام بیرون بیان. به دهنم برسن و تمام دنیا رو پر از پروانه و شفیره کنن. ولی نمیتونن. چون الان توی شکمم فقط معدم باقی مونده. و داخل معدمم اسید وجود داره. قوی ترین اسید دنیا و با سرعتی که پروانه ها تصورش رو نمیکنن داره بالا میاد.
و یون های کلسیم هنوز توی سیتوپلاسم ماهیچه های کاردیامن. دریچه بستست. و پروانه ها راه خروج ندارن.
داد و فریادشونو میشنوم و میدونم که از جنس فرکانسه. و نمیتونم جلوی شش هامو بگیرم. فرکانس ها حالا به شش هام حمله کردن و شش هامم به دماغم پناه آوردن.
دم، بازدم...
دم، بازدم...
رفته رفته تند تر و تند تر میشه تا جایی که به نفس نفس میوفتم. فکر میکنم دیگه تمومه، بدتر از این نمیشه. ولی قلبم بین شش هامه و تحت فشاره. لابد چون شش هام شورشو درآوردن.
تند تر میزنه.
پوم، تاک...
پوم، تاک...
و رفته رفته تند تر میشه. همه چیز با سرعت غیرقابل تصوری در جریانه. و من به این فکر میکنم که شاید خون من بوی آهن نمیده.
چون تحت فشاره. دچار انبساط و انقباض میشه. ولی آهن جامده. جامدات هم متراکم و منقبض نمیشن.
همینطور که سعی میکنم هورمون ها رو متقاعد کنم که ترشح اسید معده رو تحریک نکنن، به نگاه احمقانت ادامه میدی و منتظر جوابی و این همه چیزو بدتر میکنه.
من جیغ میزنم.
چون این یه چرخه ی نامتناهیه.
هورمون ها هیچوقت دست از ترشح شدن نمیکشن.
به نظرشون کار درستیه. ولی دارن پروانه هارو از بین میبرن.
شاید هم کار اشتباهی نباشه... اصلا چرا پروانه باید داخل معده زنده باشه؟