به خودم قول دادم که وقتی لپ تاپ روشنه همه ی کارامو باهاش کنم چون بعدا دوباره حوصله ندارم روشنش کنم و دلیلشم اینه که خیلی دیر بالا میاد چون قدیمیه.

از این به بعد شاهد یه بخش جدید تو وب خواهید بود با عنوان داستان های کذایی!

من از اوناییم که تو یه سری موقعیت های خاصی به شدت روح و روانم قاتی میکنه و مزخرف میگم، مزخرفاتی که از مزخرفات روزانمم مزخرف ترن. داستان هورمون ها هم از همونا بود.

امروز خیلی خسته ام چون هیچ کاری نکردم ولی بیاین بخش خوبشو ببینیم.

پدیده ای که هر نمیدونم چند سال یه بار رخ میده امسال در حال رخ دادنه، چه پدیده ای؟ ماه آبی! 

ینی چی؟ ینی توی یه ماه؛ دوبار شاهد ماه کامل باشیم. وقتی برای اولین بار اسمشو شنیدم فک کردم یه چیزی مثل ماه خونینه و قراره ماهو آبی ببینیم ولی نه.

نمیدونم کی روش اسم گذاشته.

و ماه رو چه رنگی میدیده.

اصن تئوری های زیادی در مورد همین رنگ ها هست. 

یه سریا میگن رنگ های مختلف وجود ندارن و مغز ما فقط بلده که اونارو به صورت های متفاوتی پردازش کنه پس رنگ های مختلف رو میبینیم. تازه شاید اصلا اون آبی ای که من میبینم اون آبی ای نباشه که تو میبینی. 

شاید همه ی آدما به یه رنگ مشترک علاقه دارن. ولی همون یه رنگو مغزشون جوری تفسیر میکنه که به صورت های متفاوتی میبینن. برای همونه که من صورتی و طوسی دوست دارم و اسرا و هاله آّبی. 

کی گفته صورتی و آبی دوتا رنگ جدا از هم هستن؟

کی گفته صورتی و آبی یه رنگ مشترک هستن؟

اگه برگردین به زمان نوزادیتون، اون وقتی که حتی در حد رنگ ها از دنیا اطلاعات ندارین حرف کدوم رو باور میکنین؟

اصلا نوزادا میفهمن رنگ چیه؟ باور چیه؟ اگه بهشون بگن فرق "یکسان بودن" و "تفاوت داشتن" چیه، میتونن جواب بدن؟

نه البته که نمیتونن.

نوزادا که حرف زدن بلد نیستن.

بدن آدم وجود داره که دستگاه عصبیشو ساپورت کنه. هرچی دم و دستگاه و بافت و کوفت و زهرمار داریم همش... همه ی اندام ها برای ساپورت سیستم عصبیمونن...

اصلا چرا کسی میمیره؟ چرا جسمش خاموش میشه؟

مثل یه شمع که شعله شو فوت میکنی. وقتی سیستم عصبی از کار میوفته، دیگه شعله ای اون بالا نیست که بخواد پارافین اطرافشو ذوب کنه. پس به چه دردی میخوره؟ پارافین چطور میتونه ذوب شه؟ گرمایی نیست. 

اصلا بگین ببینم... اگه اون شمع نور نداشته باشه، پروانه ای دورش میگرده؟ نه نمیگرده... چون نمیبینه. چیزی از پروانه ی مونارک میدونین؟

تو چشماشون نورون دارن، سلول عصبی دارن، گیرنده دارن و این گیرنده ها جایگاه خورشیدو تو آسمون مشخص میکنن و به سمتشون پرواز میکنن. از کجا فهمیدن که باید دنبالش برن؟ اگه خورشید نور نداشت دنبالش میرفتن؟ من که فکر نمیکنم.

اگه شمع نوری نداشته باشه، تو شب های تاریک پروانه چجوری باید شمعو پیدا کنه؟

سادست.

نمیکنه.

چرا هم نداره. اون شمع خاموشه. به درد نمیخوره. مهم نیست که هنوز پارافین تازه دور فیتیله ی نسوختشه. اون شمع دیگه به درد نمیخوره. 

اگه فقط یه لحظه... فقط یه لحظه اون مغز لعنتی تصمیم بگیره وجود نداشته باشه چی میشه؟ چیز خاصی نمیشه.. شعله خاموش میشه. و بقیه چیزایی که وجود دارن دیگه به درد نمیخورن. 

میدونین میخوام چی بگم...

هر چیزی... هر پدیده ای یه نقطه ی ضعف داره.

اگه بزنی به اونجا... دیگه داستان تمومه.

اگه انرژی فعال سازی رو به یه مشت اتم که سردستشون اکسیژنه بدین میسوزن. آتیش میگیرن و دود میشن میرن هوا.

پست قبلی گفتم همش از یه مشت اتم و مولکول ساخته شدیم؟

الان گفتم انرژی فعال سازی آخر داستانه؟

ولی اگه انرژی فعال سازی باعث بشه بسوزیم... و آتیش بگیریم... پس اون شعله چجوری میخواد خاموش شه؟ نباید بدتر روشن شه؟

این یه پارادوکسه... ولی بذارین یه سوال دیگه بپرسم... نمیخوام داستان فردا رو از الان اسپویل کنم.

اون نقطه ضعف چیه؟

اگه یه بادی هست که شعله رو خاموش میکنه و اگه یه انرژی هست که سوختن رو فعال میکنه، اون باد از کجا میاد و اون انرژی چیه؟...

به قول اون مثل قدیمی اگه آب یه جا بمونه میگنده. مغزمون باید اغتشاش کنه. باید فعالیت کنه باید توی زندان جمجمه این ور اون ور بدوئه و اونقدر توی مایع مغزی نخاعی دست و پا بزنه و شنا دوچرخه بره که غرق نشه.

فردا نیاین بگین چرا مغزم نمیذاره بخوابم.

نگین چرا این همه فکر میان سراغم.

نگین چرا دست از سرم بر نمیدارن.

نگین چرا نمیتونم فرار کنم.

از مغرتون شکایت نکنین. 

اون یه زندانیه. 

توی یه اتاقک تاریک پر از آب. و شنا هم بلد نیست. و خورشید رو نمیبینه که به سمتش بره. حتی اگر شمع رو جلو چشمتون بگیرین بازم مغزتون اون نور رو نمیبینه. و شما نمیتونین نور رو نشونش بدین. چون اگه جمجمه رو سوراخ کنین که از اون سوراخ نور رو ببینه، تمامی آب داخلش میریزه بیرون و همه جارو کثیف میکنه.

اون محکوم به فناست.

پس چرا یه هیکل به این گندگی میخواد ازش محافظت کنه؟ مثل اینه که دست و پاتون با محکم ترین فلز دنیا به کف وان مهر و موم شده باشه. وانی که پر از اسکناس صد دلاریه.

حالا میفهمین چرا مغز یهو تصمیم میگیره وجود نداشته باشه؟

یهو خاموش بشه و برای همیشه بره جایی که پر از نوره... پر از رنگ های آبی و صورتی و خاکستریه...

وقتی داخل شکم مامانم بودم همه جا تاریک بود. حتی خودمو نمیدیدم فقط میدونستم وجود دارم. و دنیای بیرون چیزی نبود که احتمالا اون زمان تصور میکردم. اوه راستی من با چشم باز به دنیا اومدم.

ولی مغز عزیزم. 

امیدوارم دنیایی که بعد از این اتاق فرار خیس انتظارشو میکشی صورتی و خاکستری باشه. 

همون جوری که دوست داری.

ولی قبلش بیا با هم راجب یه موضوع جالب تر حرف بزنیم.

میدونم که دهن نداری و گوش هم نداری که بگی و بشنوی. ولی مگه وقتی من تو شکم مامانم بودم بلد بودم حرف بزنم؟ پس چرا به حرف کسی که بهم میگفت لگد بزن گوش میدادم؟

پس بهم گوش بده... تو همین دنیا هم دنیا های زیادی هست که من و تو چیزی ازش نمیدونیم...

مثلا بهم بگو ببینم...

چرا باید هر نمیدونم چند سال یه بار دوبار ماه کامل رو تو یه 30 روز ببینیم؟...

ای کاش میتونستی بهم بگی... بهم بگی که تو اون نیمه ی تاریک ماه که هیچکس از زمین نمیبینه چی نهفته. اونجا چجور دنیاییه.

ولی تو که هیچوقت اونجا نبودی. یا اصلا گیرم که بودی. تو که چیزی نمیفهمی.

تو که حتی خورشید رو نمیبینی...

یه چیز دیگه!

به قول اون دیالوگ مشهور، آدم دلتنگ چیزایی نمیشه که هیچوقت نداشته. منم وقتی جنین بودم نمیدونستم نفس کشیدن تو خشکی و وارد کردن عامل سوختن به ریه هام چه حسی داره. 

ولی وقتی برای اولین بار تجربش کردم، فهمیدم که بدون اون نمیتونم زنده بمونم.

بهم بگو ببینم...

تو چرا تو مایع داخل جمجمه دست و پا میزنی؟

از کجا میدونی اگه از اون مایع بیرون اومدی حالت بهتر میشه؟...

خیلی منتظر جوابت موندم.

ولی میدونی چیه... 

من هیچوقت جوابی نمیشنوم. 

چون تو دهن نداری.

حالا بگو ببینم... کسی که نمیتونه حرف بزنه، چطوری باید حرف بزنه؟

اوه ببخشید... بازم ازت خواستم بهم بگی... تو هیچوقت نمیتونی بهم جواب بدی...