این داستان: آوا و والدین هماهنگ
*پشت لپتاپ نشستم و حدودا ساعت نه شبه*
*هیونگ زنگ میزنه*
هیونگ: امروز کلا خونه تنهام، مامان بابام و خواهرم نیستن، شبو هم نمیآن خونه، میخوای بیای؟
من: آره داوش، بذار به مامانم بگم...
*مامانم تازه از بیرون اومده*
من: مـــامـــاااان*-*
مامانم: باز چیه؟:/ آبرنگ نمیدم بهت:/
من: مامان"-"... میخوام برم خونه هاله"-"...
مامانم: حتما میری شبو بمونی هَ؟:/
من: آره دیگه"-"...
من: *با کلی آه و زار*
من: مامان آخه نمیدونــیT-T... هاله الان خونه تنهاست، هیچکس نیستT-T... شبو هم قراره تنها بمونهT-T ینی نرم پیشش؟ گناه داره آخه]":
مامانم: :|
مامانم: به من هیچ ربطی نداره برو به بابات بگو.
*با قدم های استوار میره تو اتاقشون*
*بابام پیش مادربزرگمه*
من: بـــااابـــاااا*-*
بابام: نَدی گینَده؟"-" (باز چیه؟)
من: "-"...
من: منو میبری خونه هاله؟"-"...
بابام: یه کم دیر نیست به نظرت؟:|
من: خب شبو قراره بمونم"-"...
بابام: مامانت اجازه داد؟"-"
من: آرهههه^----^
بابام: من فردا نمیتونم برگردونمتا'-'...
من: حالا فردا رو یه کاریش میکنیم'-'...
بابام: باشه برو حاضر شو...
من: *کف زنان و دف زنان میرم تو اتاقم که حاضر شم*
*در همین حین بابام به زیارت مامانم میره*
*نمیدونن که دارم صدا پچ پچ هاشونو میشنوم*
بابام: تو به این دختر اجازه دادی بره شبو بمونه؟
مامانم: چی شده مگه؟
بابام: هیچی، سوییچ کجاست؟
مامانم: بهش اجازه دادییی؟؟؟!!!
بابام: بهم گفت مامان اجازه داده"-"...
مامانم: من فرستادمش پیش تو که تو اجازه ندی"-"...
بابام: من از کجا باید میدونستم"-"
بابام: همیشه تو اینجور موارد تو اجازه نمیدی"-"...
مامانم:
بابام:
من: *خنده شیطانی*
پینوشت: میخواید بدونید بعدش چه اتفاقی افتاد؟ D:
روز بعد اینجوری بود که:
هیونگ: بابام الان تو ویلاست، بهتون اجازه میدن بیاین ویلا یه شبم اونجا بمونیم؟
من و کیدو: بذار زنگ بزنیم...
*زنگ میزنم به مامان*
من: مـــااامـــااان*-*
مامانم: ها چیه یه شب دیگه میخوای بمونی؟:/
من: مامان"-"... هاله اینا ویلا دارن یدونه"-"...
مامانم: خب؟ الان چون اونا ویلا دارن باید تو هم بری زیارتش کنی متبرک شه؟:/
من: من که هنوز چیزی نگفتم"-"
مامانم: خب من میدونم می خوای چی بگی:/
من: خب؟"-"...
مامانم: به من هیچ ربطی نداره زنگ بزن به بابات بگو:/...
*زنگ میزنم به بابا*
من: بـــااابـــاااا*-*
بابام: زود بگو دستم بنده"-"...
من: ینی خیلی کار داری؟...
بابام: بهت گفته بودم نمیتونم بیام دنبالت دیگه! الانم برو به مامانت بگو من کـ...
من: باباااا"-" نمیگم که بیا دنبالم"-"
بابام: عه؟ آهان... آخیش...
من: یه شبم بمونم؟
بابام: به! البته!*-* امشبم بمون*-* خوش بگذرهههه*-*
من: *-*
بابام: *-*
مامانم: :|
عاره XD...
پینوشت: البته مربوط میشه به حدودا یه ماه قبل^^