این که موقع یه مکالمه ی عادی و معمولی (مثلا در مورد کتاب مورد علاقه، یا یه آهنگ ترند شده) با یه دوست کاملا معمولی یه چیزی رو اشتباه بفهمی و یه چیزی بگی، و بعدش دوستت اصلاح کنه و بگه نه، منظورم اون نبود و فلان چیز بود و بعدشم دوباره به ادامه ی مکالمه بپردازید امر عادی ایه. اونقدر عادی که شاید اون تا یه ساعت بعد یادش بره. 

ولی من همیشه پشیمون می شم.

پشیمون از این که چرا اشتباه فهمیدم.

و چرا حرف اشتباه زدم. 

نمی شد فقط خفه شم و دهنم رو ببندم؟

و تا مدت ها فکرم درگیر چیزیه که مخاطبم تاحالا پاک یادش رفته.

 

+همین دیروز داشتم به سنتاکو می گفتم که کمال گرایی در عین رویایی بودن چقدر مخربه. صفر یا صد بودن اگه به وقوع بپیونده نور علی نوره، ولی اگه نپیونده (که معمولا اینجوری می شه) نه تنها صدی وجود نخواهد داشت، بلکه حتی هفتاد یا هشتادی هم وجود نخواهد داشت و همه چیز توی همون صفر باقی می مونه.

در بهترین حالت.

اگه منفی نره.

 

پی نوشت: کسی اینجا لوکی دیده؟ خواهش می کنم یه مارولی اینجا باشه که لوکی دیده... دوستام هنوز ندیدنش... من یکیو لازم دارم... جدی می گم...

پی نوشت: فقط منم که می تونم برای هر تار موی تام هیدلستون فن گرلی کنم یا شما هم چشماتون به اشرف مخلوقات منور شده؟

پی نوشت: کیا لوکی رو با خودش شیپ می کنن؟ D: (محض رضای خدا بفهمید منظورمو...)