داداشم حدودا یه هفته پیش یه بازی جدید برای پی اس فور دانلود کرد (که 52 گیگ ناقابل بود^^) نحوه ی بازیش خیلی خیلی شبیه فورتنایته ولی  Damn خیلی سخت تره کنترلش .__. ... اسمش Apex عه ^0^ حالا داشتیم بازی میکردیم، من از یه دختره توش خوشم اومد اسمش Lifeline ّبود... بعد لحظه ای که وارد مچ شد اینجوری بود که:

من: چرا این دختره ناخوناشو یه متر کاشته|: چجوری میخواد با اونا بجنگه؟ 

داداشم: آبجی... به ناخوناش چیکار داری بازیتو کن...

من: آخه چجوری اسلحه گرفته دستش؟

داداشم: *آه*... 

 

بگذریم امروز روز سوم چالشه^^...

 

پی نوشت: من با ناخون دراز دسشویی هم نمیتونم برم"-"

 

-شخصیت را به ملاقات مادربزرگ غرغرویش بفرستید. صحنه‌ی رسیدن شخصیت را بنویسید.

 

هنوز وقت ناهار نرسیده بود. و منم به جای این که ده ها نقاشی نیمه کاره ای که دارم رو تموم کنم، یه بوم جدید برداشتم و شروع به کشیدن یه نقاشی جدید کردم. هر دفه به یه بهونه ای نقاشی هام نصفه می مونن. این بار هم احتمالا دلیل این که علاقمو به ادامه دادن و تموم کردن نقاشی قبلیم از دست دادم اینه که کال گند زد بهش. تمام رنگ هاشو با انگشت پخش کرد. و فک کنم دیگه هیچ جوره نشه درستش کرد.

ناتی در اتاقمو باز کرد، موهای طلاییشو خرگوشی بسته بود.

-مامان می گه لباس بپوش. دیرمون می شه. 

-کجا قراره بریم مگه؟

-خونه ی مادربزرگ.

نگاهمو به سرعت به سمت تقویم بردم. حقیقت داشت. تولد مادربزرگ مادریم بود و ما هر سال برای جشن گرفتن این روز فرخنده می رفتیم خونش. 

یه نگاه به بومی که جلوم بود انداختم. بومی که پر از خط و خطوط بود ولی هنوز هیچ رنگی روش دیده نمی شد. با خودم فکر کردم این یکی نصفه نیمه رها نمی شه. در واقع قبل از شروع شدن رها می شه. توی روز بدی شروع به کشیدنش کردم. 

خونه ی مادربزرگ توی حاشیه ی شهره. از اون خونه های قدیمی که سقف های شیروونی و میله های چوبی دارن. بچگی هام فکر می کردم شبیه یه ورژن ساده و کوچیک تر شده ی قصر صورتیه. که البته صورتی نیست. 

قبل از این که از ماشین پیاده بشم، مادربزرگ رو دیدم که تو ایون خونش، پشت به خیابون روی صندلی چوبیش نشسته و داره رادیو گوش میده. ناتی زود تر از همه رفت و بغلش کرد.

-تولدت مبارک!

مادربزرگ رادیو رو خاموش کرد و عینک گرد و ته لیوانیش رو روی دماغ چروکیدش جا به جا کرد: برای یه پیرزن فرتوت که دیگه تولد نمی گیرن. 

مامان کیکی که برخلاف هر سال از بیرون خریده بود رو آورد و گفت: حرفشم نزن مامان. امروز هفتاد و نه سالت میشه. فقط یه بار تو زندگیت اتفاق می افته.

مادربزرگ ناتی رو از خودش دور کرد: بیکار بیکار نشستی تعداد سال های عمر منو می شمری. یه روزی از همین روزا می میرم راحت می شم. اون روز هم لازم نکرده عزاداری کنی، همونم جشن بگیر. آدم فقط یه بار می میره.

-خب باشه حالا. اینجارو نگاه کن ببین کی برگشته.

و به کال اشاره کرد. مادربزرگ دوباره عینکشو جا به جا کرد. خودشم می دونست نمی تونه با اون عینک درست حسابی ببینه ولی زیر بار نمی رفت که یکی جدیدش رو بخره. کال سلام کرد. 

-اوه سلام مرد جوان! بالاخره از اون خراب شده برگشتی خونه آره؟

منو کنار زد تا بتونه کال رو درست حسابی ببینه و از همه چیزش تعریف و تمجید کنه. مسخره بود ولی حتی فرصت سلام دادن هم پیدا نکردم. کیک رو از دست مامان گرفتم: می ذارمش تو آشپزخونه.

و رفتم داخل. صدای مادربزرگ رو می شنیدم: داداش بی عرضت باید ازت یاد بگیره. هیکلش عین چوب پنبه ی سر بطری آبغوره می مونه.

ناراحت نشدم. مدت طولانی ایه که بابت اینجور حرف ها ناراحت نمی شم. وقتی بچه تر بودم خیلی برام مهم بود. زود جوش می آوردم. هرچند اون موقع ها مادربزرگ اینقدر ظالمانه حرف نمی زد.

میز رو چیدیم، مامان مجبور شده بود تمامی ظرف هارو دوباره بشوره چون مادربزگ اونقدر چشماش ضعیفن که نمیتونه ظرف تمیز و کثیف رو از هم تشخیص بده. هرچند وقتی نشست پشت میز، اونقدر ها راضی به نظر نمی رسید.

-این بشقابه چرا خیسه؟ حتما دوباره مایع ظرفشویی هدر دادی که دوباره بشوریشون آره؟

مادربزرگ همیشه همینطوریه. دوست داره از هرچیزی ایراد بگیره. ما هم عادت کردیم به این کاراش. هیچوقت سعی نمی کنیم باهاش بحث کنیم یا نظرشو عوض کنیم. چون بیهودست. حتی وقتی پیرسینگ انتهای ابروی چپ منو به زگیل های جادوگری تشبیه کرد، یا وقتی که به ناتی گفت اگه به جای لیوان شیشه ای داخل لیوان پلاستیکیش آبمیوه بخوره ایدز می گیره، یا حتی وقتی که به کال گفت چرا با این قد و بالای رشیدش هنوز مجرده، هیچکس جواب خاص و کوبنده ای بهش نداد. به جز پدربزرگم. که همیشه به مادربزرگم می گفت که کاری به کارمون نداشته باشه. و مادربزرگم همیشه می گفت بالاخره یکی باید مارو اصلاح کنه.

-مثلا اگه این بچه تو این سن ایدز بگیره چی می شه؟ یه دکتر نمی دونم چی چی دیروز تو تلوزیون داشت می گفت ایدز از راه مایعات منتقل می شه. یکی باید این چیزا رو همیشه بهتون تذکر بده وگرنه خودتون اصلا توجه نمی کنید.

وقتی که مامان کیک رو گذاشت جلوش و شمع هارو روشن کرد گفت که نور شعله خیلی تنده و چشمشو اذیت می کنه. قبل فوت کردن هم نه آرزویی کرد و نه حتی اجازه داد عکس بگیریم. موقع خوردن مدام غر می زد که خامه ی کیک زیاده و شکرش بیش از حده؛ و لب به خامه ها نزد چون تو رادیو شنیده بود که بعضی از قنادی ها با تخم مرغ گندیده خامه درست می کنن. 

و این وضع تا لحظه ای که پامونو بذاریم بیرون ادامه داشت. این مهم ترین دلیلی بود که خیلی دیر به دیر به مادربزرگ سر می زنم. قدیما از دستم شاکی می شد. ولی از یه جا به بعد سعی کرد کمابیش نادیدم بگیره. چون منو به چشم یه بی عرضه می دید. که خودشو تسلیم اتفاقاتی کرده که تو گذشته افتاده. و اینجوری داره آینده رو هم خراب می کنه.

شاید هم درست بگه. ولی خب من ترجیح می دم همینطوری زندگی کنم. و هیچ مشکلی هم با فتح نکردن قله های موفقیت ندارم.

 

 

^-^