بعد از این که دیدم بیشتر از یه ماهه که مثل یه مفت خور بی مصرف فقط وقت تلف میکنم و عملا هیچ برنامه ی خاصی رو تو زندگیم دنبال نمیکنم، تصمیم گرفتم یه چالش سی روزه شروع کنم. درسته که صرفا فقط یه چالشه ولی حداقل باعث میشه یه مقدار بهش پایبند باشم و حداقل خودم احساس انگل بودن به خودم نداشته باشم .___. 

میخواستم برم سراغ چالش ژورنال ولی... نمیدونم فکر کردم الان حال و حوصله ی جواب دادن به اون دست از سوالاتو ندارم. برای همون یه چالش دیگه شروع کردم که احتمال میدم هیچکدومتون انجامش ندادین... بگذریم.

چالش 30 روزه ی نوشتنه. در واقع مثل نوشتن یه داستانه. خودم فقط سوال روز اولشو دیدم و از بقیش خبر ندارم. فقط فکر کردم چیز جالبیه D": 

شنبه ی گرانقدرمو با این چالش (و البته امتحان زیستی که عملا تو فرجه ی یک هفته ایش گل لگد کردم و هیچ شکر خاصی نخوردم) شروع مینمایم ^-^

از همین تریبون از تمام کسایی که خوششون اومده دعوت میکنم که شرکت بنماین /.__. ولی چون میدونم تا اسم نگم کسی توجه نمیکنه، دعوت میکنم از یومیکو - هانائه - کیدو - هانی بانچ - آرتمیس - استلا

کس دیگه ای هم اگه خوشش اومد دریغ نکنه همتون از طرف من دعوتین D: 

 

خب امروز روز اولشه^^

 

پی نوشت: معلومه که حال نداشتم کسایی که دعوت کردم رو لینک کنم؟ .___.

پی نوشت: امروز فقط نیم ساعت فرصت دارم که امتحان زیستمو بنویسم چون بعدش کلاس دارم ._. شانس...

پی نوشت: یه جورایی این چالشه منو یاد اون چالش چند کهکشان آن ور تر میندازه D: 

پی نوشت: هنوز مطمئن نیستم قراره با لحن نوشتاری بنویسمش یا خوانداری... هیچوقت نمیتونم درست حسابی در موردش تصمیم بگیرم ._.

 

-از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابانتا قدم بزنید و به مکان مورد علاقه تان بروید.

 

اینبار موهای قهوه ای رنگم رو زیر کلاه قایم نکردم. روز تعطیل بود ولی مدتیه که میزان خوابم کاهش پیدا کرده. وقتی بیدار شدم، خورشید هنوز طلوع نکرده بود. با این که می دونستم الان وقت بیرون رفتن نیست، ولی بازم یه لباس گرم پوشیدم و بدون این که کسی متوجه بشه از خونه رفتم بیرون. خورشید در حال طلوع بود. اولین نسیم های پاییزی می وزیدن و زمین پر از برگ های خشکیده بود.

نمی دونستم دارم کجا میرم. ولی تنفس توی این هوا رو دوست داشتم. قبل از این که احدی از خونش بیاد بیرون یا ماشینشو روشن کنه، و شنیدن صدای پرنده هایی که سکوت صبحگاهی رو می شکونن. 

از وسط شهری که من توش زندگی میکنم، یه رود خونه عبور میکنه. قدیمیا می گن این رودخونه خیلی چیز مهمی بوده چون حتی توی سال های قحطی و کم آبی هم به طور کامل خشک نشده. 

هرچند باور کردن داستان هایی که در موردش می گن برای من چندان آسون نیست. چون به نظرم کم آب تر از چیزیه که بتونه مردم یه شهر رو نجات بده. اطرافش جدول کاری شده به علاوه ی یه سری تدابیر معماری خاص که مبادا یه وقت طغیان کنه. ولی اگه از من بپرسید، حتی تصور طغیان این رودخونه هم خنده داره. عمقش شاید حتی به یک متر هم نرسه، ولی اطرافش پر از درخته. یه تعدادشون رو شهرداری برای حفظ آبرو و این که بگه چقدر دوستدار محیط زیسته توی روز درختکاری توی سال های مختلف کاشته. ولی بیشترشون خود به خودی رشد کردن. 

همینطور که داشتم سی چهل سال قبل اینجا رو تصور میکردم، زمانی که هیچ خیابون یا ساختمونی این اطراف وجود نداشت، یهو به خودم اومدم و دیدم راه زیادی رو اومدم. حالا دیگه هوا کاملا روشن بود و می تونستم ببینم که یکی دو نفر هم تازه تازه دارن میان بیرون که برن و به مشغله های روزانشون برسن. 

نفس عمیقی کشیدم و راهمو درست به سمت چمن های اطراف رودخونه خم کردم. نشتستم روی چمن هایی که تا هفته ی قبل هنوز سبز بودن، الان دیگه کاملا طلایی شدن. هر لحظه این به فکرم می رسید که واقعا چرا این وقت صبح اومدم بیرون؟ می تونستم بمونم خونه و به کار های عقب موندم برسم. می تونستم قهوه درست کنم. حتی می تونستم اتاقمو مرتب کنم. ولی ترجیح دادم بیام و کنار رودخونه، جلوی پارکی که وقتی خیلی کوچیک بودم پاتوق همیشگیم بود بشینم و فقط نفس عمیق بکشم. تا جایی که مطمئن بشم ریه هام دیگه بیشتر از این نمی تونن پر شن. هرچند پشیمون نیستم. ولی دوست داشتم احساس مفید بودن کنم. 

-به نظرم اگه آسم داری حتما باید دارو هاتو به موقع بخوری تا اینجوری به نفس نفس نیوفتی.

فهمیدم که تنها نیستم. و اگه بخوام صادق باشم اگه حرفی نمی زد اصلا نمی فهمیدم که یه دختر ریز اندام که داره با آبرنگ نقاشی می کشه توی دو متریم نشسته. چتری داشت و باقی موهاش تا کمرش میرسیدن و توی نور طلایی دیده می شدن. سخت مشغول نقاشی بود. و فکر می کنم با نفس عمیق کشیدن تمرکزش رو به هم ریختم.

-هرکسی که نفس عمیق می کشه که آسم نداره.

خندید: آره همینطوره. 

همون لحظه موبایلم زنگ خورد. مامانم بود. دوباره از این که اول صبحی از خونه زدم بیرون شاکی بود. برای همین اصلا باهاش بحث نکردم و فقط با "آره" و "باشه" جوابش رو دادم. وقتی قطع کرد دلم نمی خواست برگردم خونه. ولی از جام بلند شدم که برگردم. از بالا نگاهم به نقاشی دختر افتاد. 

-نقاشیت قشنگه.

و جوری به روم لبخند زد که دماغش چین افتاد. 

 

 

پی نوشت: یوح ^-^... یه مقدار حس عجیبی داره این که شروع کنی به نوشتن یه داستان، در صورتی که اصلا هیچ آمادگی ذهنی ای نداری و حتی نمیدونی شخصیت اصلیت چه شکلیه XD اصلا دختره یا پسر .___. ... حدودا بعد نوشتن سه سطر اول تصمیم گرفتم که پسر باشه، گفتم که بدونید ^-^\

پی نوشت: امیدوارم عکس پست هیچگونه تاثیری توی تصوراتتون نذاشته باشه چون من منظورم اصلا چنین چیزی نبود /._.