بیاید در مورد تغییر فصلها حرف بزنیم.
فکر میکنم بار اولیه که همچین احساسی رو تجربه میکنم، شاید هم مغز تنبلم دنبال یه بهونه میگرده تا بتونه تمام این تغییرات جدید و اتفاقات ناشناخته رو گردنش بندازه. به خودش بگه «من یه درختم.» و از پیچیدگیهای «بزرگ شدن» شونه خالی کنه.
راستش انگار واقعاً شبیه یه درختم. با این فرق که ساکن نیستم و حرکت میکنم. ولی شاخ و برگ جدید در میارم، شکوفه میدم و بعد خزان میشم و اجازه میدم دونههای سرد و یخ زدهی برف روم بشینه. میشکنم، دوباره رشد میکنم، دوباره میشکنم و دوباره رشد میکنم.
زمستون سال قبل، همین موقعها، شاید برای من شروع یه انقلاب بزرگ بود. چیزی که اون زمان، نمیتونستم تصور کنم چقدر قراره غیرقابل پیشبینی جلو بره. انگار زمستون دستهای سردش رو گرفت جلوم، گفت میخوام یه چیزی نشونت بدم، بعد یه گوهر تمیز و نورانی رو انداخت تو دامنم. ولی من صداش رو نشنیدم که گفت «بده بغلی.»
راستش تمام اون روزها یه حالت آشفته و پر شور و شعف عجیبی داشتم. به هم ریخته بودم ولی میخندیدم. انگار درد داشتم ولی قلقلکم میاومد. مثل شکوفههای درخت هلو. که امسال زیر برف موندن و دونه دونه زمین ریختن. ولی هنوز صورتی و شاداب بودن.
وقتی به روزهایی که گذشته فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که روزهای گرم تابستونی که گذشت، شاید بهترین روزهای سالی بودن که حالا فقط دو ماه و اندی ازش باقی مونده.
تابستون گرم، جوون، سبز و پر جنب و جوش بود. انگار به هر زبونی میخواست بهم نشون بده راهی که انتخاب کردم درست نیست.
راستش بهترین تابستون عمرم بود. اوایلش هیونگ یک هفتهی کامل اومده بود، و ما تمام اون هفته رو بیرون بودیم و توی سوراخ سنبههای شهر رو میگشتیم. شب خونهی همدیگه میرفتیم، آرایش میکردیم، لباس میپوشیدیم، دوستهای قدیمیمون رو میدیدیم و شبها با ماشین دور دریاچه میچرخیدیم و چای میخوردیم.
میبینی؟ آدمهایی که بهت اهمیت میدن این شکلیان. اینها کساییان که ارزشش رو دارن.
بعد، به طور کاملاً اتفاقی و برنامهریزی نشده، رفتم کارگاه سفال؛ که یکی از قشنگترین تجربههای زندگیم بود. و تقریباً تمام اون دو ماه رو، صبحها بعد از خوردن یه صبحونهی نصفه و نیمه، حاضر میشدم، آرایش میکردم و موهام رو از بالا میبستم و بدو بدو میرفتم کارگاه. و تا وقتی که شکمم از گرسنگی صدا بده و استادم با نگاههای چپ چپ بهم بگه دیگه وقت رفتنه، پشت میز مینشستم. گِل برمیداشتم، ورز میدادم، بهش شکل میدادم، نگاهش میکردم، ازش متنفر بودم. خرابش میکردم و اونقدر این پروسه رو تکرار میکردم که بالاخره از چیزی که درست کردم راضی باشم.
آدمهای زیادی نیستن که این کار رو بلد باشن یا فرصتش رو داشته باشن نه؟ فکر کنم باید به خودت افتخار کنی؛ شاید؟
و مهمتر از اون، بالاخره مدرکی که از سال قبل براش برنامه داشتم رو تونستم بگیرم، پروسهی درس خوندن توی تابستون هم جالب بود. چون این بار بعد از مدتها، دیگه نه فشار امتحانی روم بود، و نه ترس از قضاوت. تابستونیترین و خنکترین لباسهام رو میپوشیدم، کیف و کتابهام رو بر میداشتم و... حقیقتش... بله. خوشحالم که تونستم به دستش بیارم. بعد از اون از دوتا آموزشگاه بهم کار پیشنهاد شد. حقوقشون هم بدک نبود. ولی متاسفانه، با شرایط رفت و آمدم به خوابگاه هماهنگ نمیشد.
شاید بعد از این همه چیز تغییر کنه.
ولی بعد، پاییز شد. جدا از وجود و حضور تمام اون آدمهای ارزشمندی که بالاتر گفتم، انگار این بار، پاییز تصمیم گرفته بود هر چیزی که با چنگ و دندون نگهش داشته بودم رو ازم بگیره. صادق باشیم، واقعاً انگار یه درخت بودم که مجبور بود یه گوشه بشینه، سرد شدن هوا رو حس کنه، و بعد زرد و قهوهای شدن برگهاشو، و کنده شدنشون، و ریختن و رفتنشون رو نگاه کنه. بدون این که کاری از دستش بر بیاد.
گند زدی آوا، گند زدی.
جالبتر از همه، آبان ماه بود. از روز اولش، تا هفتهی آخرش. گریه گریه گریه. واقعاً هیچ چیز حتی شبیه چیزی که تصورش رو میکردم نبود. این وسط وارد دههی دوم زندگیم هم شدم که رسماً قوز بالا قوز بود. و بعد پاییز هرچی جلوتر میرفت، همه چیز بدتر و بدتر میشد. شاید باورتون نشه ولی یه روز به قدری بهم فشار وارد شد که وسط دانشگاه دعوا راه انداختم و آخر سر یکی از پسرا رو قشنگ کتک زدم:)))... (حقش بود البته. ایح ایح.)
تموم شدهست. همه چی تموم شدهست.
فکر میکردم دیگه که دیگه همینه. باید اجازه بدم زمان بگذره. ولی بعد، وقتی زمستون اومد، انگار میخواست مسئولیت کاری که سال پیش کرده بود رو گردن بگیره. انگار آروم آروم دستش رو روی سرم میکشید و میگفت اشکالی نداره. درست میشه درست میشه. موقعیتهای جدید، با آدمهایی که... کم و بیش جدید محسوب میشدن؟
صمیمیتر شدن با کسی که خیلی وقت بود میشناختمش، ولی تمام این مدت اون دور دورا بود. همو نگاه میکردیم، قضاوت میکردیم، بدون این که کلمهای بینمون رد و بدل شه. ولی بعد به طور نانوشتهای، همه چی عوض شد. و توی روزهایی که نمیدونستم باید چطوری شرایط رو یه جوری هندل کنم، شاید تنها کسی بود که اینقدر راحت تونستم «هرچی» بگم و هر قدر که خواستم گریه کنم.
ممنونم. هیچوقت تا حالا بهش فکر نکرده بودم.
خلاصه... این زمستون اتفاقات جالبی دارن میافتن که بیشتر لازمه در موردشون حرف بزنم. چون یه طورایی انگار، اگر تابستون اونقدر لجبازی نمیکردم و پاییز اینقدر گریه، شاید الان متوجه یه سری چیزها نبودم.
پینوشت: داداشیا. اگه پیج آبنبارت رو فالو ندارین، خیلی خیلی خوشحال میشم اگه یه نگاهی بهش بندازین:*)