این روزها توضیح دادن انگار کار خیلی سختی شده.
وقتی موضوع جدیای برای بحث هست حتی صحبت با کسی که با حرفم موافقه هم باز سخته. و حتی همین الان هم برای نوشتن هر جمله با کلمات بازی میکنم، مینویسم و پاک میکنم و باز انگار یه چیزی درست نیست، باز انگار عجیبه، انگار باید پاکش کنم و دوباره بنویسم. باز انگار اشتباهه. ولی این تقصیر کلمات نیست، تقصیر جملهها نیست چون اونها شاید آخرین چیزهای اشتباهِ این روزها باشن.
*یادم رفت چی میخواستم بنویسم.*
چند وقت پیش توی سالن مطالعهی خوابگاه یه دورهمیِ "دوستانه" برگزار شده بود. من فقط چند دیقه تونستم توی اون جمع دووم بیارم، رسماً دعوا شده بود، یه عده میگفتن مردم چرا باید با پلیس بجنگن؟ و یه عده دیگه میگفتن پلیس چرا باید با مردم بجنگه؟ واقعاً تحمل مزخرفاتی که یه عده ارائه میدادن رو نداشتم. و بعدش واقعاً عصبانی و ناراحت بودم و به موضوع خیلی احمقانهای فکر میکردم، "چرا مردم نمیتونن با هم خوب باشن؟ چرا با هم میجنگن و همو آزار میدن؟" میدونم مسخرست.
نمیدونم تاثیر چی میتونه باشه، غم؟ خشم؟ یا یه چیزی شبیه اینها؟ ولی هرچی که هست، این روزها نسبت به هر موضوع بیربطی امیدوارتر هستم. بعضی چیزها خیلی قابل لمستر به نظر میان، حتی چیزهایی که شاید هیچوقت نخوام سمتشون برم و فقط تصورشون میکنم.
قبلاً وقتهایی که خیلی ناامید یا خیلی غمگین میشدم، خیلی به این که بمیرم فکر میکردم. البته فقط در حد همون فکر. (نمیدونم مزخرفه یا چی، ولی من زندگی کردن رو دوست دارم، ارزشمنده برام.) و حتی گاهی با جزئیات توی ذهنم برنامه ریزی میکردم که چطوری خودم رو حذف کنم. قبل مردنم چه آهنگی گوش بدم؟ توی نامهی آخرم چی بنویسم؟ چی بپوشم؟ کدوم گوشواره رو بندازم؟ ولی این روزها در اوج غصههام هم حتی نمیخوام تصورش کنم. چون هنوز مرحلههای خیلی زیادی از این بازی کوفتی مونده، مسیرهای نرفتهی خیلی زیادی توی این هزارتوی کوفتی هست. و من هزاران چیز ندیده، کتاب نخونده، تجربهی کسب نکرده، و کارهای انجام نشده دارم. و نمیتونم تصور کنم که قبل از این که آزاد بشم بمیرم.
و نمیدونم اون روز کی میرسه، روزی که از ته دل بخندیم، و بعد تموم شدن خندهها و پاک کردن اشکهامون، بابت جبر زندگیمون غصه نخوریم. همون جبری که باعث شد توی این گوشهی دنیا متولد شیم، بزرگ بشیم و نخهای قرمز روحمون به سنگهای آبی فیروزهایای که زیر این خاک مدفون شدن گره بخوره.
ولی قطعاً اون روز، میتونیم از اعماق قلبمون خوشحال باشیم.
پینوشت: چند وقت پیش پگاه گفت ای کاش از اول تو فرانسهای سوئیسی جایی به دنیا میاومدم و از همهی این کثافتها به دور بودم. ولی جدی، من یکی فکر نکنم دلم بخواد ایرانی نباشم. یعنی... اگر تو فرانسهای سوئیسی جایی متولد میشدم، باز هم "من" بودم؟
پینوشت: تو امتحاناتتون موفق باشین، خوب غذا بخورین و مراقب خودتون باشین3>