آقای سینوز عزیز. 

این نامه رو می‌نویسم چون گفتی یه روح تنها هستی و من دوست ندارم یه روح تنها سیگار بکشه. 

می‌دونی این روزها زندگیم خیلی با قبلاً فرق کرده. نه فقط به خاطر این که دیگه کارمند شدم و باید قبل از طلوع خورشید بیدار شم و کارهای خسته کننده انجام بدم و وانمود کنم کارفرمام آدم بامزه‌ایه؛ توضیحش یه ذره سخته ولی این اولین باریه که همراه ورود به یه مرحله‌ی جدید، سعی می‌کنم ورژن جدیدتری از خودم رو نشون بدم. از دست کشیدن از دوستی‌های کپک زده نترسم، بابت چیزهایی که در موردشون مقصر نبودم معذرت خواهی نکنم، واقعاً باور کنم که دختر خوشگلی هستم، و، خب... برای آدمی که قسمتم نبود توی دلم کینه جمع نکنم.

یادت بیاد یا نه وقتی در مورد دل‌شکستگی یا همچین چیزی حرف زدی، گفتم داغ دلم رو تازه کردی. ولی بهش که فکر می‌کنم، هنوز یه لبخند کوچولو می‌زنم. عشق و محبتی که یه روزی توی دلم بود هنوز هم بهم اجازه نمی‌ده جز خیر و صلاح براش چیز دیگه‌ای بخوام. دروغ نگم هنوز گاهی اوقات ممکنه عکسش رو نگاه کنم و ناخودآگاه توی ذهنم بگم «جوجه کوچولو»، حتی با این که اونقدر قد بلند بود که کمتر پیش می‌اومد بتونم صورتش رو ببینم.

اون روز گفتم شاید حقم بوده. نمی‌دونم این جمله از دید یه نفر دیگه چطور ممکنه به نظر برسه اما من فکر می‌کنم گاهی اوقات لازمه که سرم به سنگ بخوره و بشکنه. ویلی بهم می‌گه تو خیلی مهربون و ملاحظه‌گر هستی و لازم نیست اینقدر برای آدم‌هایی دل بسوزونی که ارزشش رو نمی‌دونن. و شاید لازم بود یکی قدرم رو ندونه یا از قدم زدن کنارم بترسه تا بهم بفهمونه اگر ممکنه چیزها خوب پیش برن، به این معنی نیست که واقعاً قراره خوب پیش برن.

چون آخه... آقای سینوز، می‌دونی مشکل کجاست؟ 

من فکر می‌کنم هر چیزی گفتن نداره. کلمات یه روزی اختراع شدن برای صحبت کردن، ولی من فکر می‌کنم هر چیزی الفبای خودش رو داره و زبون خودش رو. فقط لازمه که شناخته و درک بشه، اون موقع می‌فهمی که نقطه‌های سیاهی که روی چهارتا خط موازی گذاشته می‌شن، دارن از یه موسیقی گوش نواز صحبت می‌کنن. اما هر الفبایی اینقدر ملموس نیست که جایی تدریس بشه، اما اونقدر ملموس هست که با یه ذره توجه رمز گشایی بشه.

آدم‌های زیادی بهم می‌گن باید بیشتر صحبت کنم و به قولی صادق‌تر باشم. اما آقای سینوز مگه این خودِ خودِ صداقت نیست؟ من پنهان‌کار و دروغگوی خیلی خوبی هستم اما ترجیح می‌دم به آدم‌ها یه دریچه نشون بدم و ازشون بپرسم توی اون دریچه چی می‌بینی؟ 

به نظرت احمقانه‌ست؟ که انتظار داشته باشم کسی که ادعا می‌کنه اهمیت بده، حداقل توی چشم‌هام نگاه کنه و متوجه بشه دارم گریه می‌کنم؟ اگر ازم بپرسن چرا گریه می‌کنی با کمال میل توضیح می‌دم، اما چرا پرسیدنش اینقدر سخته؟ چرا من مقصرم که محبت و دلسوزی رو گدایی نمی‌کنم؟

آقای سینوز من عادت داشتم بابت این موضوع معذرت خواهی کنم چون با سلول به سلولم از بحث کردن متنفرم. دلم نمی‌خواد توضیح بدم، فقط می‌خوام شنیده بشم. بحث نمی‌کنم چون با یه معذرت‌خواهی مسخره موضوع تموم می‌شه. اما مدتیه که تصمیم گرفتم با معذرت خواستن صورت مسئله رو پاک نکنم. به جاش از شر آدم‌هایی خلاص بشم که جرئت نگاه کردن بهم رو ندارن. چون واقعیت رو بالاتر هم گفتم، من دختر خوشگلی هستم. ارزش نگاه کردن رو دارم. 

حالا قرار نبود بحث رو اینقدر به حاشیه بکشم، گفتم که، احتمالاً حقم بود. و بهم خوش گذشت. هیچوقت تو زندگیم از اون حجم از عشق سرشار نشده بودم. اون زمان حتی نوک انگشت شست پام هم سرمست بود. اونقدر لبریز که شاید واقعاً هیچکس جز خودم نفهمه خونِ داخل رگ‌هام با چه گرمایی جاری می‌شد. احتمالاً نورانی هم بود. و بهم نشون داد کی هستم. جوجه کوچولو درست مثل یه ورژن دیگه از خودم بود. شاید یه منِ دیگه توی دنیای موازی. من دستش رو گرفتم و وقتی که رهاش کردم، متوجه شدم نباید توی آدم‌های دیگه دنبال چیزی بگردم. الان هم... نه دلتنگم و نه غمگین. نمی‌دونم چی‌ام. فقط می‌دونم کمتر از از دست دادن می‌ترسم. و فهمیدم کسایی که با میل خودشون داخل دریچه رو نگاه نمی‌کنن، واقعاً به درد من نمی‌خورن.

 

پی‌نوشت: من به قولم عمل کردم، تو هم عمل کن. سیگار بی سیگار. بوگندوی کثیف.