من کلماتم رو گم کردم. به همین راحتی.
دیگه نوشتن راحت نبود. دیگه راه فرار نبود. دیگه یه وسیله برای ابراز خودم نبود. یهو فقط... دیگه نبود. اونجا نبود. چیزهایی که همیشه بهشون پناه میبردم دیگه نبودن.
من یه روزی شونزده سالم بود. تازه عینک خریده بودم. چتریهام پشت مقنعه میموندن و موهام گاهی قرمز بود و گاهی نارنجی. یه دانشآموز تجربی رندوم. نه اونقدر خوب بودم که تراز هفت هزار قلمچی بیارم، و نه اونقدر بد که نمرهی پایین نوزده توی کارنامهی ترمم داشته باشم. هوای ابری امن بود. هلوهای درخت حیاط امن بودن. میزم که پر از نکتههای پراکندهی زیست و فرمولهای فیزیک بود هم همینطور.
تازه بدتر هم میشه، من یه روزی چهارده سالم بود. اون موقع خیلی نمیفهمیدم چه اتفاقی توی دنیای اطرافم داره میافته ولی تا وقتی که یه کلاه جالب داشتم که دائم توی مدرسه سرم بذارم و همیشه یه انیمهی سریالی که تو یه روز تمومش کنم، دنیا خیلی پیچیده و بزرگ به نظر نمیرسید. من فقط من بودم. توی اتاق خودم که دیوارهاش صورتی بود. اگر عروسک میدوختم، اگر نقاشی میکشیدم، اگر مراسم جادوگری اجرا میکردم و حتی اگر فرش اتاق رو میسوزوندم، در نهایت، یه گوشهی امن داشتم.
یه جایی برای ابراز، یه چیزی برای نشون دادن. هر روز به خودم ثابت میشدم. وقتی در مورد شخصیتهای خیالی توی ذهنم حرف میزدم یا میگفتم در واقع یه جادوگر هفتصد سالهام، شاید همکلاسیهام بهم میخندیدن؛ اما من در نهایت یه شیطونک صورتی داشتم که توی راهپلهی عقبی مدرسه بکوبمش زمین و خیلی برام مهم نباشه که آدمها درکم نمیکنن.
چون من ثابت شده بودم. من یه مائو تامایی با موهای صورتی بودم که یه دختر کوچولو با چشمهای قرمز درونش زندگی میکرد. من وجود داشتم، حتی اگه نمیدونستم دارم کجا میرم.
یه بار یکی گفت گذشته جالب به نظر میرسه فقط چون ازش گذشتی. راستش، الان خیلی از اون روزها دور شدم. بله واقعاً ازشون گذشتم. اما گاهی احساس میکنم چیزهای مهمی رو اونجا جا گذاشتم. اگر میتونستم برم عقب، احتمالاً از خودم میپرسیدم چطور میتونه از هیچ چیز نترسه؟ چطور میتونه سرش رو بالا بگیره بدون این که نگران باریدن سنگ از آسمون باشه؟
من این روزها انگار وجود ندارم. یه گربه خونگی لاغرمردنیام که برای هیچ خوراکی و اسباب بازیای ذوق نداره. بالای کابینت نشسته و هر از گاهی اهل خونه رو نگاه میکنه. بعد خمیازه میکشه و سرش رو برمیگردونه. چون خب؛ بعد از چهار سال، برگشتن به خونه خیلی برام راحت نیست. انتظار نداشتم همه چیز مثل قبل باشه و مشکل دقیقاً همینجاست. چیزهای مریضی از گذشته باقی موندن. چیزهایی که باید توی گذشته میموندن، مثل موریانه چسبیدن به کفپوش چوبی این خونه. وقتی راه میرم یا خرت خرت زیر پام له میشن، یا انگشتهامو گاز میگیرن.
به خودم میام و میبینم ساعتهاست که نشستم روی تخت. نمیتونم بلند شم و نمیتونم راه برم. خون تمام وجودم داره به سمت پاهای زخمیم میره، اما سیاهتر و سردتر از اونیه که بخواد سرازیر بشه. پس داخل رگهام میمونه و از درون منو میخوره. هم منِ شونزده ساله رو، و هم منِ چهارده ساله رو.
خب به عقب که نگاه میکنم، با خودم فکر میکنم عجب مسیر طولانیای رو اومدم. و چه مسیر طولانیتری پیش رو دارم. ماههای آخر بیست و یک سالگی برخلاف اوایلش خیلی جالب نمیگذره. روزها پر شدن از انرژیهای منفیای که راه تخلیهشون خیلی وقته گرفته شده. اگر هنوز شور جوانی در سر داشتم، توی همچین موقعیتهایی یا میخواستم تموم شم، یا آرزو میکردم کسی کنارم باشه و اونقدر از عشق و محبت لبریزم کنه که نتونم نگران چیز دیگهای باشم.
اما الان نه میخوام تموم بشم، و نه میخوام لبریز باشم.
فقط میخوام سرخوش باشم، همونطور که خیلی روزها بودم. سرخوشی یه روزهایی به خاطر شیطونک بود، گاهی لواشک مجلسی، گاهی کتونیهای خاکستری، گاهی هایلایتر دو طرفه، گاهی جوراب ساق بلند، گاهی نگین چسبدار. کفشهای پاشنه بلند شاید، یه روزهایی فلاکس چای. بعدش شد سایههای رنگی. بعدش دیدن موهای بلند و جمع کردن آدامسهای نعنایی. آخ که چقدر زود تموم شدن. بعدش رسیدم به اپلیکیشن رینگو و بعدش هم سرقلیونی بنفش و ته سیگار وینستون نقرهای.
نمیدونم راستش. این چند ماه اخیر از نشدنها و غر شنیدنها کلافه شدم. دونه دونه داخلم جمع شدن و نمیدونم باید چیکارشون کنم.
توی این بازهی زمانی، فقط شیرینی خانم هلویی میتونه خوشحالم کنه.
- Maglonya ~♡
- شنبه ۲۶ مرداد ۰۴