سناریوهایی وجود دارن که انگار فقط و فقط برای یه نمایش عروسکی نوشته شدن. برای چندتا عروسک کوچولوی مفصلی که داخل یه جعبه تکون میخورن، جعبهای که نمیتونی بری داخلش؛ نمیتونی جزئی از داستانش باشی. فقط باید ازش فاصله بگیری، نگاهش کنی، از داستانش لذت ببری، سرگرم بشی، برای دیدنش پول بدی و وقتی که تموم شد، بلند شی و دامنت رو بتکونی و راهت رو بکشی و بری و شاید دیگه هیچوقت برای دیدن یه نمایش تکراری به اونجا برنگردی.
شاید وقتی رسیدی خونه، وقتی شب شد، وقتی لباس خوابت رو پوشیدی و دندونهاتو مسواک زدی و به اهل اتاق «شب به خیر» گفتی و خزیدی زیر پتو، دوباره به اون سناریو فکر کنی. به تک تک دیالوگهاش، به جملههاش، به لحن بیانش و همه چیزش. حتی جزئیات لباس و صورت عروسکها. بعد آروم آروم فکر کنی اگر من هم یه عروسک باشم چی؟ اگر بتونم کوچیک بشم و برم توی جعبه چی؟ بعد سناریوی خودت رو بسازی. تا صبح فکر کنی و فکر کنی و فکر کنی و خواب رو از خودت بگیری. وقتی خورشید بالا اومد و از تختت بلند شدی و رفتی سر کار و زندگیت، باز هم فکر کنی. هر بار جزئیات بیشتری اضافه کنی، گه گداری تغییرش بدی چون فکر میکنی این داستانِ توئه، باید جوری باشه که میخوای، چون حالا دیگه فقط یه عروسک کوچولو نیستی، شدی شخصیت اصلی یه نمایش خیابونی. نمایشی که مردم برای دیدنش پول میدن، روی زمین خاکی مینشینن که تو رو نگاه کنن. انگار حالا فقط تو مهمی، فقط تویی که دیده میشی، تویی که شنیده میشی و تویی که تحسین میشی.
شاید حواست نیست، شاید هم نمیخوای حواست باشه. دوست داری غرق بشی، دوست داری اون حس رو تجربه کنی. برای همین هرچی میگذره بیشتر و بیشتر فکر میکنی. بعضی وقتها باورت میشه، بعضی وقتها هم فقط دوست داری برای اتفاقاتی که هیچوقت قرار نیست بیفتن انتظار بکشی.
ولی بیا صادق باشیم. تا کی میخوای توی این چرخهی معیوب بیانتها سرگردون باشی؟ فکر کنم فراموش کردی که حتی اگر عروسکها میون شیشه شکستهها تنها نباشن، به هرحال عروسکن. ولی تو نیستی.
پینوشت: میدونی باید تمومش کنم. فکر کردم تونستم تمومش کنم ولی اشتباه کردم چون مغز لجبازم بلد نیست سناریوهاشو بذاره کنار. شاید هم فقط لجبازه و نمیخواد حرف گوش بده. در هر صورت میتونم تا پایان امتحانات به خودم وقت بدم. ولی بعدش دیگه نمیتونم اینجوری باشم.
پینوشت: عزیزم توی خواب زیاد میبینمت. هم خواب شب و هم ظهر و هم عصر. تقریباً همیشه حضور داری. ولی درست مثل دنیای واقعی، فقط زیر چشمی نگاه میکنی و ساکتی و هیچی نمیگی. دروغ نگم یادم رفته صدات چه جوری بود.
پینوشت: *آه بلند و طولانی* ولی خب چه فایده؟ حتی توی خواب هم ازم دوری. بعضی وقتها همش دارم دنبالت میگردم ولی در نهایت نمیتونم پیدات کنم.
پینوشت: اون روز رو یادم نرفته. توی این سه سال شاید تنها باری بود که... بیخیال. نباید دیگه بهت فکر کنم. ولی دروغ نگم دلم میخواد اون لحظه رو تا آخر توی دلم نگه دارم.
پینوشت: سال پیش تابستون دوستداشتنی و پر تکاپویی داشتم. امسال آرزو میکنم پر تکاپوتر باشه.