توی دلم میگم ای کاش هر روز مثل اون پنجشنبهی به خصوص باشه.
دست هم رو بگیریم، سرمون رو روی شونههای هم بذاریم و از حرفهای هم تعجب کنیم، سوتی بدیم، به هم بخندیم، اتفاقات رو تحلیل کنیم و اونقدر حرف بزنیم که رازی باقی نمونه. اونقدر که وقتی فردا صبح چشمهامون رو باز کردیم از خودمون بپرسیم چرا این حرف رو بهش گفتم؟
اونقدر آهنگ گوش بدیم و همخوانی کنیم و برقصیم و برقصیم و برقصیم که بوی عطر شیرین و خنکی که صبح زود زدیم، با بوی عرق بدنهای داغمون ترکیب شه. اونقدر که روز بعد کف پامون درد کنه و زانوهامون کبود شه و کتفمون تیر بکشه. اونقدر بلند فریاد بکشیم و بخندیم که گلومون درد بگیره.
خوب که بهش فکر میکنم، میبینم اون روز واقعاً خوشحال بودم. انگار دیگه نه دغدغهای بود و نه دیگه چیزی مهم بود. فقط من بودم، دوربین کنون قدیمیم و بطریهای آب. دیگه هیچی مهم نبود. هیچکس مهم نبود. جز رقص و آهنگ و باز هم رقص و رقص و رقص توی مینیبوسِ درحال حرکت و بد و بیراه گفتن به راننده.
از اون روز به بعد، دیگه نه سامورایی مهم بود و نه کیوراکا.
اونقدر که حتی چک کردن پروفایل و دیدن استوریهاشون هم، کاملاً عبث و بیهودهست.
پینوشت: تو این مدت انگار تازه شدم. درسته که از فردای همون روز دوباره باید برمیگشتم سراغ کارها و گرفتاریها و دغدغههای همیشگیم، ولی این بار یه چیزی متفاوت بود. انگار دیگه مریض نبودم. دیگه دلم نمیخواست گریه کنم. دوستهای خوبی دارم و آدمهای خوبی رو میشناسم که کنارشون بهم خوش میگذره. برای همین دیگه نیازی نیست سنگ ماجراهایی که ارزشش رو نداره رو به سینه بزنم.
پینوشت: این روزها زیاد جا به جا شدم و تازه دارم میفهمم ساکن و راکد موندن چقدر ذهنم رو فاسد و افسرده و مریض میکنه.
پینوشت: الان کاملاً احساس میکنم سبک، و پاک شدم. و خب. آره. ذهنم خالیه. دل سوزوندن برای بقیه سودی به حالم نداشت.
بعداً نوشت: یه نفر هست که امیدوارم ناامیدم نکنه.
(هنوز براش اسم نذاشتم، به نظرتون چطوری باید صداش کنم؟)