مافوران عزیزم.
اگر اشتباه نکنم بیست و پنج آذر، روزی بود که باهات آشنا شدم.
راستش خیلی حرف برای زدن دارم. از این که چقدر این دنیا عجیب و به هم ریختهست، و در عین حال منظم و حساب شده، اونقدر که گاهی اوقات، از رخ دادن اتفاقاتی که به نظر «شانسی» میرسن، از صمیم وجودم شگفتزده میشم.
ولی بیا فعلاً در مورد تو حرف بزنیم. من و تو.
اون روز دقیقاً پنجاه و نه دقیقه حرف زدیم. و من همون ثانیهی اولی که صدای گرمت رو شنیدم، بیاختیار گریه کردم. چون راستش واقعاً فکر نمیکردم به این راحتی متوجه بشی اصلاً چرا اومدم پیشت، دروغ چرا، احساس میکردم قراره پشیمون شم، مثل همیشه به خودم بگم بیخیال. درست میشه. شونههامو بندازم بالا؛ از اتاق بند و از خوابگاه بزنم بیرون و برگردم پانسیون خودمون. یه بسته دستمال کاغذی بردارم و تا صبح زیر پتو بیحرکت بمونم. اگه لازم شد گریه کنم. اگه لازم شد آهنگ گوش بدم. و تا صبح حالم از خودم به هم بخوره.
میدونی مافوران، من فکر میکردم ازم متنفر باشی. اصلاٌ امید نداشتم همه چیز خوب پیش بره. ولی ویلی بهم گفت بهتره دست از فکر کردن جای آدمها بردارم. و راست هم میگفت. من زیادی تحلیل میکنم. زیادی خودم رو جای همه میذارم. حتی افرادی که نه دیدمشون و نه میشناسمشون. اونقدر تحیلیلشون میکنم که بیراهه میرم. و بعد به نقطهای میرسم که خط درست یا غلط اونقدر پخش شده که اصلاٌ دیده نمیشه. دیگه نمیتونم واقعیتها رو از توهمات خودم تشخیص بدم. و بعد میدونی بهترین راه حلم برای این موقعیت چیه؟ دقیقاٌ. رفتن زیر پتو و گریه کردن و آهنگ گوش دادن و از خودم متنفر بودن.
ولی اینجوری پیش نرفت.
تو شروع کردی به حرف زدن و صدای گرم و لحن گیرات، تو همون ثانیههای اول منو به گریه انداخت. انگار به قول ویلی، مائو کوچولوی درونم بالاخره یه گوشهی امن پیدا کرد. صداشو میشنیدم که میگفت «بالاخره. بالاخره فهمیدی. بالاخره پیداش کردی.»
اشکهام رو پاک میکردم، حرفهاتو ادامه میدادی و من دوباره گریه میکردم. وقتی ازم خواستی برات توضیح بدم چی شده، خیلی بلند هقهق کردم. چون راستش تو حرفهایی زدی که هیچکس بهم نزده بود. حرفهایی که انگار یه چیزی درونم منتظر بود تا یه روزی، یه جایی، از کسی بشنوه. حرفهایی که خودم هم نمیدونستم داره احساساتم رو شخم میزنه.
ازت میخوام از ته وجودت بپذیری که اشتباه نکردی. کسی که اشتباه کرده تو نیستی. یکی دیگهست. بهت قول میدم.
وقتی اینجوری مینویسمش، خیلی ساده، پیش پا افتاده و احمقانه به نظر میرسه. ولی حرفم رو باور کن، واقعاٌ هیچوقت کسی این رو بهم نگفته بود. آدمهای اطرافم؛ دوستهام و خانوادهم، احتمالاٌ از سر دوست داشتن بود که بهم میگفتن اشتباه کردم. احتمالاٌ از سر دوستداشتن بود که میگفتن «این؟ واقعاٌ این؟ احمق نباش. چطور ممکنه!» و شاید مائو کوچولوی درونم، واقعاً نیاز داشت که یکی روی سرش دست بکشه، و بهش بگه بهش باور داره. میدونه که اشتباه نکرده.
و خب من متاسفم که یه کم زود قضاوت کردم. چون واقعاٌ چطور ممکن بود همون بار اول همه چیز رو بتونی درک کنی؟ حتی چیزهایی که هنوز در موردشون حرفی نزده بودم؟
البته که همینطوره! اون احمق اعتماد به نفستو با خاک یکسان کرده! چه انتظار دیگهای از خودت داری؟
ولی حالا بذار در مورد اون احمق یه چیزی بگم. احتمالاً باید ازت معذرت خواهی کنم چون کاری که گفته بودی رو نتونستم انجام بدم. میدونی، اینجوری نبود که تواناییش رو نداشته باشم، فقط نمیتونستم. یه چیزی همش داخلم فرو میریخت، همش میگفت «حیفه... حیفه...» و مائو کوچولو ریز ریز اشک میریخت. و من فقط سعی میکردم با مسخره بازی و جوک ساختن از چیزی که چهار ستون بدنم رو به لرزه میندازه، فراموش کنم که در واقع چقدر برام سخته.
برای همینه که ازت معذرت میخوام. چون بهت گفتم این کارو میکنم ولی حالا زدم زیرش.
ولی تو درک میکنی مگه نه؟ این بار هم دستتو رو سرم میکشی و بهم میگی مقصر نیستم. مگه نه؟
پینوشت: چرا مافوران؟ چون انگاری یه شال گردن پف پفی مادربزرگی داشتی دور گردنت، اونقدر پف پفی و گرم که حتی صدات رو هم گرم میکرد.
پینوشت: منتظرم.