هرزصد: پرده ی دوم، این یه رویاست؟

 

نمیدونم چرا اینقدر دیر این پستو گذاشتم، ولی دیروز هلیا نفرینم کرد و من بعدش فهمیدم که گرفتار این نفرینش شدم|"":

به هرحال، برای روز دوم چالش هلن، میخوام در مورد انیمه ی "سرزمین موعود دوران کودکی - The place promised in our early days" حرف بزنم که یکی از آثار ماکوتو شینکای هست((=

راستش جز چیزایی بود که از وقتی که اومده همش میخواستم ببینمش ولی پشت گوش مینداختم و خب... در آخر موفق به دیدنش شدم! به نظرم وقتی که اسم ماکوتو رو آوردم خودتون باید بفهمید چجور انیمه ایه.

طبق سنت دیرینه ای که دارم اول میخوام در مورد گرافیکش حرف بزنم. با این که اسمش رفته تو لیست انیمه سینمایی هایی که چشم نواز ترین گرافیک رو دارن، به نظر من گرافیک معمولی ای داشت. در واقع به نظرم حتی خیلی گرافیک و آرت قوی یا فوق العاده ای نداره، اما چیزی که باعث میشه آدم جذب گرافیکش بشه رنگ های خاصیه که توی طراحی فضا ها استفاده شده((=...

که یه مقدار منو یاد "5 سانتی متر در ثانیه" مینداخت ولی بهتون قول میدم خیلی شبیه نیستن، رنگ های طیف آبی، نارنجی و سرخابی به شدت توش دیده میشه و از نظرم خیلی جذابه((=... 

 

داستان زمانی اتفاق میوفته که در اثر جنگ، ژاپن به دو بخش تصمیم شده و هنوز کشمکش هایی در این مورد دیده میشه. برج خیلی بلندی توی منطقه ی هوکایدو ساخته شده که اونقدر بلنده که حتی از توکیو هم قابل دیدنه! در همین حین سایوری، هیروکی و تاکویا که سه تا دانش آموز راهنمایی هستن و تعطلات تابستونیشون شروع شده تصمیم میگیرن هواپیمایی درست کنن و به کمک اون به بالای برج برن. چن روز از شروع پروژه شون میگذشت و همه چی داشت خوب پیش میرفت که سایوری به صورت ناگهانی رفت و تا چندین روز ازش خبری نشد. بعد ها فهمیدن که سایوری از لحاظ جسمی به مشکل برخورده و تو بیمارستان بستریه. سایوری حدود سه سال توی خواب میمونه (بدنش رشد نمیکنه) و تاکویا این سه سال رو صرف تحقیق در این مورد میکنه. مشخص میشه که برج روسا در واقع این قابلیت رو داره که بین جهان های موازی و زمان های متفاوت ارتباط برقرار کنه و این به نوعی به سایوری مربوط میشه چون پدربزرگ سایوری اون برج رو طراحی کرده و ساخته...

 

حقیقتش نمیدونم چقدر از داستان رو اسپویل کردم، ولی برخلاف چیزی که توی خلاصه هاش خونده بودم، اونقدرا هیجان انگیز یا غافلگیر کننده نبود. معمولا وقت صحبت از جهان های موازی میشه انتظار چیز های هیجان انگیزی رو دارم ولی داستان این انیمه خیلی آروم و با سر بالایی ها و سراشیبی های ملایمی جلو میره و پایانشم دوست داشتنیه[=...

 

همونطور که ما خواب و رویا میبینیم، جهان هم رویای خودشو داره. جهان هم مثل افراد خواب میبینه و محتوای خواب و رویا هاشو پنهان میکنه. خواب های پنهان این جهان همون خواب هاییه که بهش میگیم جهان موازی.

 

در تنهایی انگار شب ها تمومی ندارن. یادمه تو دبیرستان دوستایی داشتم که نمیتونستم باهاشون وقت بگذرونم. حتی وقتی یونیفرم مدرسه تنم بود؛ اما توی این شهر با سی میلیون جمعیت یه نفرم نیست که دلم بخواد باهاش صحبت کنم یا ببینمش.

 

در کل انیمه ی جالبی بود و نمیشه گفت که اصلا خوشم نیومد، ولی اگه قرار باشه برای کسی از آثار ماکوتو چیزی رو پیشنهاد بدم، سرزمین موعود دوران کودکی جز اولین گزینه هام نیست((=

 

پی نوشت: بازم تو ادامه فقط چنتا اسکرین گذاشتم، فک کنم تا آخر این چالش به این سنت پایبند بمونم((=

 

 

 

 

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۷ تیر ۹۹

    هرزصد: پرده ی اول، نهنگ ها آواز میخونن

     

    این پست رو قرار بود دیشب بذارم ولی واقعیتش خیلی خسته بودم -.-........

    خب این یه چالشه که هلن شروعش کرده((= اینجوریه که به مدت ده روز یه انیمه ی سینمایی زیر 120 دیقه میبینیم و میایم در مورد یه یادداشت مینویسیم. ممنون از این که دعوتم کردی ((;

    خب انیمه ای که میخوام در موردش صحبت کنم، "بچه های دریا -  Children of the sea" هست که ذیشب با مامانم دیدم((=

    این انیمه سال 2019 به کارگردانی آیومی واتانابه منتشر شده که یه جورایی به ارتباط بین آدما و طبیعت و کلا جهان هستی میپردازه.

    قبل از هرچیزی میخوام توجهتونو به گرافیک جذابش جلب کنم((=...

    من واقعا گرافیکش رو دوس داشتم، انگار یه نفر شخصیت هارو با آبرنگ و ماژیک طراحی کرده بود و با روان نویس سیاه دورگیری کرده بود((=... یه جورایی منو یاد انیمه ی "بچه نهنگ ها آواز میخوانند" مینداخت. 

    هرچند مامانم گفت که گرافیک ضعیفی داره، ولی به نظر من یه چیز خاص بود و اولش هم گرافیکش جذبم کرد نه موضوعش!

    داستان در مورد دختریه به اسم روکا که پدر و مادرش از هم جدا شدن. پدر روکا توی یه آکواریوم کار میکنه، روکا هم تو تعطیلات تابستون دنبال یه سرگرمی جدید میگرده ولی وقتی موفق نمیشه، میره پیش پدرش. توی محل کار پدرش با یه پسر آشنا میشه به اسم اومی. اومی یه پسر عادی نبود، چون اومی و برادرش سورا پیش گاو های دریایی بزرگ شده بودن، میتونستن توی آب زندگی کنن. در واقع توی خشکی خیلی دووم نمیاوردن. اومی در نهایت میتونه خودشو با شرایط خشکی وفق بده و مدت بیشتری بدون اب سپری کنه. ولی سورا که برادرشه از این بابت خیلی به مشکل بر میخوره. تست ها و آزمایش ها نشون دادن که وقتی این دوتا روی خشکی میمونن، از طول عمرشون کم میشه، و حالا دانشمندا دنبال راهی هستن که جلوی این اتفاق رو بگیرن. این هم زمان با وقتی اتفاق میوفته که نهنگ ها آواز میخونن و یه مراسم خیلی مهم توی دریا آغاز میشه و روکا میفهمه که اونم ارتباط عجیبی با طبیعت داره((=

    شاید یکی از ایراد های انیمه این باشه که یه جورایی سر و تهش معلوم نبود. شاید مخاطب داستان کلی رو متوجه بشه، ولی حین دیدن انیمه اگه ازش بپرسی الان داره چه اتفاقی میوفته؟ به احتمال زیاد نتونه جواب خوبی بده((=...

    راستش رو بگم داستانش رو خیلی نپسندیدم  و به نظرم یه مقدار قر و قاتی بود، ولی اگه این مورد رو در نظر نگیریم، طراحی ها، جزئیات و ریزه کاری صحنه ها اونقدر قشنگ و گیرا بود که عاشقش شدم. یه جورایی منو یاد انیمه ی نسیمی از فردا مینداخت، زندگیشون خیلی شبیه اونا بود، "آدمایی که تو آب زندگی میکنن و تو خشکی خیلی دووم نمیارن مگر این که پوستشون تن تن مرطوب شه" این یکی از فاحش ترین شباهت هاشون بود. 

     

    این که خیلی میدرخشن، به این معنیه که میخوان توجه مارو جلب کنن. حشرات و بقیه موجودات هم اگه بخوان پیداشون کنیم، میدرخشن.

     

    اون صدای نهنگ هایی بود که داشتن زیر آب آواز میخوندن. صدا ها توی آب خیلی بیشتر از هوا پخش میشن. اونا میتونن با وجود صد ها کیلومتر فاصله با هم ارتباط برقرار کنن. آواز نهنگ ها شامل انبوهی از اطلاعات بسیار پیچیدست، ما انسان ها به سختی از طریق کلمات صحبت میکنیم، ما فقط میتونیم بخشی از افکارمونو بیان کنیم. اما نهنگ ها میتونن هرچیزی که دیدن یا حس کردن رو دقیق به هم متنقل کنن.

     

    نور قشنگی هست که باعث میشه احساس تنهایی کنم. خیلی ناراحت کنندست. شاید چون داره از بین میره میدرخشه. میدرخشه اما از بین میره.

     

    در هر صورت انیمه قشنگی بود، به نظرم ارزش یه بار دیدن رو داره، چون حتی اگه از داستانش لذت نبرین مطمئن باشین عاشق فضای انیمه میشین((=

    این انیمه دوبله فارسی هم داره، و من حقیقتا دوبله شو پسندیدم! خودم خیلی از اون آدمایی نیستم که با انیمه دوبله شده حال کنم، ولی اینو قشنگ دوبله کرده بودن، اگر قصد دارین دوبله شده ببینین، سانسور نشده ببینین چون چن تا از قسمت های مهم انیمه رو تو سانسور حذف کردن((=

     

    پی نوشت: ادامه مطلب فقط چن تا از اسکرین شات های حقیرانمو گذاشتم((=

    چیز خاصی نداره...

     

     

  • ۷
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲۶ تیر ۹۹

    #20

    صادقانه بگم... این دو سه روز اخیر یه افسرده ی بدبخت مودی بودم، ولی دیشب بعد از اتفاقی که افتاد تصمیم گرفتم که احیا بشم و کمتر به زندگی به سبک جلبک قرمز ادامه بدم(("=...

    سو...

    امروز زود از خواب بیدار شدم همون کاری که یه مدت کلا دیگه انجام نمیدادم... چن روز پیش یه برنامه ی درست حسابی نوشتم که خب در واقع فشرده ترین برنامه ایه که تاحالا نوشتم، نمیدونم قراره از پسش بر بیام یا نه...

    به هرحال... باید تمام تلاشمو کنم چون این یه ماه تابستونو واقعا نابود کردم...

    دیشب یه امتحان ریاضی خیلی مهم داشتم. البته اینجوری نیست که نمره امتحان جایی ثبت بشه یا هرچی... نمیدونم برام خیلی مهم بود و دلم میخواست به بهترین صورتی که میتونم بدمش...

    و تقریبا یه هفته هم براش خر زده بودم و شاید جالب باشه براتون اگه بدونین که دیشب ساعت 10 شب شروع امتحان بود و من... اصلا نرفتم که امتحان بدم((=...

    اولش فک کردم میتونم از پسش بر بیام ولی بعدش فهمیدم واقعا نمیتونم، حتی نتونستم درست حسابی پشت میز بشینم شاممو بخورم.

    زانوم، مچ پا و مچ دستم و کتف چپم در حد مرگ درد میکرد... هوف... 

    در مورد درد مچ دستم مامان میگه به خاطر اینه که خیلی مینویسم... راست میگه! خیلی مینویسم و این درد قبلا هم تو مچم بوده، ولی اینقدر شدید و طولانی نبوده. خلاصه دیشب در حالت مرگ بودم ولی سعی کردم بهش فک نکنم چون رفته رفته داشت بدتر میشد... و هلیا هم ک آنلاین بود و شروع کردم یه کم باهاش زر زدم و نمیدونم چجوری اسرا هم اومد وسط و بحث به جاهای باریک کشید"-"...

    بحثمون خیلی داغ بود ولی من دریافتم که رسما دارم میمیرم حتی دیگه نمیتونم تبلت دستم بگیرم"----"... هیچی دیگه... نفله طوری افتادم روی تخت و صبح که پا شدم... درد پام کلا خوب شده بود ولی مچ و کتفم همچنان درد میکردن... و درد مچم تا همین الان ادامه داشته... هعی...

     

     

    پی نوشت: Stylish جز بهترین و خفن ترین و گوش نواز ترین آهنگای لوناست... بی همه چیز بازی در نیارین و برین گوش بدین...

    پی نوشت: تو رنکینک CHOEAEDOL لونا چهارمه(("=... خدایا... 

    پی نوشت: شب یه پست دیگه میذارم... برای چالش هلن(("=

    پی نوشت: دعا کنین آدم شم...

    پی نوشت: کلاس ریاضیم دوباره غیرحضوری شد(("=

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۵ تیر ۹۹

    !Overprotected Kahoko

    پس گفتی میخوای از پیکاسو جلو بزنی؟

    ولی خوب یادمه که شنیده بودم پیکاسو یه عالمه زن داشت. ینی میخوای از پیکاسو هم بیشتر زن بگیری؟ اینقدر چشم چرونی؟

     

    چینین اتفاقات ژذابی معمولا همیشه رخ نمیدن.

    امروز با اختلاف جز مسخره ترین روز های زندگیم بود. دقیقا دو ساعت و یه ربع خواب موندم... یه خواب عجیب و مسخره هم دیدم که نمیدونم چی باید بگم در موردش... ذاتا من از قدیم الیام خواب های مبثت هیژده طوری زیاد میبینم، و این مورد با این که اصلا آثاری از بینزاکتی توش نبود، خیلی واقعی به نظر میومد و بعد از این که بیدار شدم و به خوابم فکر کردم، یه جیغ خفیف کشیدم و یه سیلی ژیگول به خودم زدم! حتی نمیخوام در موردش حرف بزنم... این دیگه چه سمی بود؟!

    امروز اصلا مود درس نداشتم ولی دلداری های مامانم و بذله گویی های بابام باعث شد حداقل تکالیفمو انجام بدم. دیروز مشاور زنگ زده بود و برنامه ای که تمام طول سال خیلی عالی و گوگول ازش پیروی کرده بودم و نتیجه ی خیلی خوبی هم ازش گرفته بودم رو از بیخ و بن زیر سوال برد... بهش اعتماد دارم، حداقل بیشتر از پشتیبان قلم چی که دفه ی قبل اصلا بهم زنگ نزد!...

    و خب میخوام به حرفش گوش کنم و مثل بچه ی آدم یا به عبارتی بچه ی کنکوری برنامه ریزی کنم!

    امروز تقریبا فقط کتاب خودم... مقداری هم تضاد سیرک تایپ کردم... امیدوارم بتونم تا قبل از پایان تیر این چپتر رو تموم کنم. 

    و اتفاق پشم ریزونی هم که افتاد این بود که...

    اگه یه داداش، مخصوصا یه داداش کوچیکتر تو خونه داشته باشین به احتمال زیاد درک میکنین مشت و لگد های بیمعنی چه وضیتی رو ایجاد میکنن! من و داداشم واقعا مثل وحشیا با هم رفتار میکنیم... هم من هم اون. ممکن نیست نگاهمون به هم بیوفته و یه لگد تو شیکم هم نزنیم!... و این یه وضعیت کاملا معمول توی خونه ی ماست. حتی یادمه یه بار یه جوری با داداشم به جنگ بی دلیل پرداخته بودیم که پریودم یه هفته زودتر شروع شد|: 

    خلاصه... امروز بعد از این که چنتا مچ فورتنایت زدم ازش خسته شدم، این اواخر حتی فورتنایت هم حال نمیده. وقتی که خواستم پاشم، خیلی با اقتدار و انیمه طور ژاکتمو در آوردم که بکوبم رو صورت داداشم که کنارم نشسته بود، چنان با ضرب تکونش دادم که از دستم در رفت و خورد به لوستر و قشنگ پیاده شد||||:...

    یدونه از این آویزونی های شیشه ایش افتاد روی پارکت و شانس آوردم که نشکست و مامانم داشت ناهار درست میکرد و بابامم داشت ذرت هارو دون میکرد (برای ذرت مکزیکی*-*)

    منم خیلی نامحسوس با لرزش دستم مقابله نموده و رفتم از اتاق چهارپایه آوردم و خیلی محافظه کارانه وصلش کردم سر جاش... و اینگونه شد که کسی با خبر نشد^-^(البته ما داداشمو آدم حساب نمیکنیم^-^)

    انی وی...

    انتظار ها به سر رسیده!...

    بالاخره اومدم در مورد سریالم بنالم... یوح*-*

     

     

    پی نوشت: ذرت پخته خیلی خوشمزست. حتی از ذرت مکزیکی هم بهتره^^

    پی نوشت: اسرا... هیچی -.-

    پی نوشت: اوه ور یو آر؟ اوه ور یو آر؟...

    پی نوشت: دارم فک میکنم چی میشد اگه میتونستم از اون بنتو هایی که تو عکس هست بخورم؟

     

    http://s12.picofile.com/file/8402603484/98e5b49dc058cadec9763efbea6d5bd0.jpg

  • ۹
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۲۱ تیر ۹۹

    #19

    همین الان داشتم یه ویدیو ی انگیزشی میدیدم.

    میگفت فک کن پنج سال بعد، میخوای برگردی به پنج سال قبل؛ ینی همین الانت و اشتباهاتی که الان کردی رو جبران کنی و کارایی که باید  میکردی و نکردی رو انجام بدی.

    البته من هیچوقت آدمی نیستم که دلم بخواد به گذشته برگردم. اصلا اصلا دلم نمیخواد. حتی اگه اشتباهی هم مرتکب شده باشم، مطمئنم که اون اشتباه باعث شده یه چیزی توی من به وجود بیاد پس تمامی اشتباهاتمم برام عزیزن چون منو تبدیل به من میکنن.

    ولی الان دارم به این فک میکنم... که من نمیدونم دقیقا تا پنج سال بعد چه اتفاقایی برام میوفته و چقدر تفکراتم عوض میشن... نکنه واقعا واقعا پنج سال بعد... ساعت 00:00 آرزو کرده باشم که برگردم به پنج سال قبل و همونجا آرزوم برآورده شده باشه؟...

    نکنه من پنج سال بعد از من الان میخواد که یه کار مهم رو انجام بدم؟...

     

    پی نوشت: میرم بقیه ویدیو رو ببینم...

    پی نوشت: نظراتتونم جواب میدم، قول میدم^^

     

    http://s13.picofile.com/file/8402489534/3a0df757907ee8aeed871aa9ee3cb529.jpg

  • ۱۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۰ تیر ۹۹

    #18

    آزمونمو دادم...

    نمیدونم چطور شد که یه ساعت خواب موندم و یه ساعت هم زود تموم کردم|:

    البته شاید دلیلش این باشه که از 270 تا سوال فقط 60 تا جواب دادم|:...

    ایش... اصلا حس آزمون نداشتم امروز... 

    و خب نمیدونم چن روزه انگار خودم نیستم... یه حس داغونی دارم اصلا، نمیدونمم از کجا نشات میگیره، نه با کسی دعوام شده نه کسی چیزی گفته در واقع واقعا اتفاق خاصی نیوفتاده"-"...

    بازم نمیدونم این حس مسخره چیه که دارم...

    امروز هوا خیلی خوبه، همونطور ابری و خنک، منم دوباره ژاکت پوشیدم((=...

    هام...

    نمیدونم واقعا... هیچ حرف خاصی ندارم...

     

    همین الان یادم افتاد قرار بود درباره ی اون سریاله پست بذارم|:

    ولی حسش نیست میدونین|:

    بمونه برای فردا اصن|:

    *یاد بابابزرگه افتادم"-" هرچی میشد میگفت بمونه برای فرداXDDDD*....

    نام نام...

    همین... میرم کتاب بخونم...

    و شایدم تضاد سیرک نوشتم"-"...

     

     

    پی نوشت: به حالت عادی باز خواهم گشت... ایح...

    پی نوشت: Play چونگها رو گوش کنین اه|: ... 

    پی نوشت: همت و اراده ی هلیا رو جهت ورود به بیان تحسین میکنم XD *تشویق^^*

    پی نوشت: نمیدونم چی|: حس کردم باید یه پی نوشت دیگه داشته باشم ولی حرف خاصی نبود|:

    پی نوشت: الان یادم افتاد که مدت ها پیش ایده ی یه چالش تو فکرم بود... به زودی اونم میذارم"-"... 

     

    http://s12.picofile.com/file/8402469534/13d35bec2fac8fcf4961659e9b1e09e6.jpg

  • ۸
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۰ تیر ۹۹

    Orbit!!!

    *ترجیحا همراه خوندن این پست 365 گوش بدین((=*

    بخوام روراست باشم، قرار نبود امروز پست بذارم.

    نمیدونم یه جورایی اصلا حس نوشتن نبود... علاوه بر این که حرف خاصی هم نبود... ینی بعضی وقتا که برمیگردم و بعضی از پستای خودمو میخونم حس میکنم یه جورایی افتادن روی یه روزمرگی ملایم که همینجوری دورانی بالا پایین میرن و هیچی هم تهشون نیست. حس ناچیزی بهم دست میده.

    به هرحال امروز میخواستم یه مقدار مشغول خودم باشم چون مامان بابام خونه نبودن، ولی بعدش فک کردم چرا امروز برم تو خودم؟ تو روز به این مهمی؟

    امروز روز اوربیته ((=... فقط یه روز توی 365 روز سال به اوربیت ها اختصاص داده شده و برای همین حس کردم باید این لحظات وصف ناپذیر رو ثبت کنم((=...

    وقتی که برای اولین بار یکی از آهنگای لونا رو شنیدم هیچوقت یادم نمیره، فک کنین یه پلی لیست خفن از Egoist داشتم که مو به مو تمام آهنگاشو حفظم... بعد همینطور که عین روانیا دارم با Fallen ادای راک استار ها رو در میارم (در حالی که حتی آهنگ راک هم نیست|:) یهو آهنگ بعدی پلی شد، یه چیزی که هیچوقت نشنیده بودمش. و خب داشتن یه آهنگ کره ای برای منی که حالم از کره به هم میخورد واقعا مایه ی ننگ بود. حتی نمیخواستم تا آخر گوش کنم((=...

    ولی خب... تا آخر گوش کردم و یادمه خیلی شوکه شدم که این آهنگ از کجا اومده، معلوم شد اشتباهی به جای یه چیز دیگه دانلودش کردم. 

    بعدشم که کلی رفتم سرچ کردم و دنبالشون گشتم، فهمیدم تازه دبیو کردن! و از روی عکساشونم که شدیدا جذب اولیویا شدم، خیلی بیبی فیسه(("=... با اون لبای قلوه ایش...

    به هرحال... هیچوقت فکر نمیکردم دخترای ماه باعث بشن اینقدر دیدگاهم نسبت به خیلی چیزا عوض شه...

    و اگه بخوام صادق باشم، چیزای خیلی زیادی ازشون یاد گرفتم!... این اولین سالیه که روز اوربیت رو میتونم به خودم تبریک بگم، و خوشحالم بابتش!

    خوشحالم از این که از اوایل دبیو تو فندوم دخترا بودم... حتی یادمه خیلی خیلی طول کشید تا اسماشونو یاد بگیرم و بتونم از هم تشخیصشون بدم، حتی اون اوایل همش گو وان و جین سول رو قاتی میکردم((=...

    بعضی وقتا به این فک میکنم... که اون دخترا حتی نمیدونن من وجود دارم.

    احتمالا تصور درستی از ایران ندارن، شایدم فک میکنن ما یه مشت بدبخت عقب افتاده ایم که تو غار زندگی میکنیم، شاید حتی تصورشم نکنن که تو ایران اوربیتی وجود داره... و بعضی وقتا دلگیر میشم به خاطر این مورد...

    ولی بعدش به این فکر میوفتم که حتی همین الان ممکنه آدمای زیادی باشن که نوشته های منو میخونن و من حتی ندونم که وجود دارن... چند بار این حرفو شنیدم، که مثلا یه روز یکی میاد میگه من خیلی وقته وبتو دنبال میکنم ولی روم نمیشد به خودت بگم!...

    بار ها اینجور حرفارو شنیدم((=...

    حتی هلیا میگفت دخترخاله هاش شدیدا درگیر زیر و رو کردن وب من بودن XDDD...

    خوشحالم بابتش!...

    و خب... اگه امروز روز اوربیته، و من یه اوربیت نگون بختم که حتی نتونستم یه لایت استیک بخرم... میخوام یه جورایی... ممنون باشم از دخترایی که همیشه حالمو خوب کردن... خیلی وقتا بوده که حوصله ی هیچی رو نداشتم... ولی بعد از دیدن فقط چند دیقه Loona the team یا TV Loona کلی سرحال اومدم، حتی با این که خیلی از همون ویدیو ها زیرنویس نداشتن و من حتی نمیفهمیدم چی میگفتن!...

    دیدن این که با اون دخترا با تمام سختی هایی که داشتن این همه موفق بودن، اونم تو یه کمپانی خیلی خیلی کوچیک!...

    علی رغم تمام هیت هایی که بابت اندامشون گرفتن، مخصوصا هیچو و کیم لیپ، یا هیت هایی که بابت دنسشون گرفتن... یا حتی هیت هایی که از طرف هموفوبیکا بابت حمایتشون از LGBTQ گرفتن، حتی خود یریم یه بار صریحا تو لایو گفت که بایسکشواله((=... حتی تو کشور خودشون اونقدرا معروف نشدن، حجم عظیمی از اوربیت ها آمریکایی ان((=... تو ایرانم که فقط 2 درصد از کیپاپرا اوربیتن|:...

    قوی بودنشون رو همیشه تحسین کردم...

    قرار بود حتی تو ژاپن فن ساین بذارن ولی به خاطر کرونا لغو شد، یا اون زمانی که لیدرمون بعد از اون همه دنس سخت سلامتیش به خطر افتاد و حتی توی کامبک سو وات نبود((=...

    ای کاش فقط میتونستم برم و بهش بگم که هاسول شی! دلم خیلی برات تنگ شده((=...

    اون زمان که موزیک ویدیو ی باترفلای تازه اومده بود، خیلی تحت تاثیرش قرار گرفتم[=...

    با این که اولین کامبک لونا بود، ولی فقط توی پارت رقصش دخترا رو نشون داد. بقیه قسمت های ام وی آدمایی رو نشون میداد که شاید توجه زیادی بهشون نمیشه. حتی یه دختر محجبه هم بینشون بود((=...

    چیزی که هیچوقت از هیچ گروهی ندیدم... 

    فک میکنم وقتشه که ای سخنرانی رو تمومش کنم... روز اوربیت مبارک((=

     

     

    پی نوشت: اینایی که دومتر ناخون دارن، حالا یا کاشت یا طبیعی، چطوری به امور طبیعی زندگیشون میرسن؟ الان من ناخونام بلند شدن اصلا نمیتونم تایپ کنم با کیبورد|:

    پی نوشت: اون سریالمو امروز تموم کردم و حقیقتا تا مرز کوری زار زدم. فردا میام در مورد اون مینالم... احتمالا!

    http://s13.picofile.com/file/8402338834/53fa2fc687b2752b37c6ba1a2f477e72.jpg

  • ۱۰
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۸ تیر ۹۹

    #17

    امروز از اون روزاییه که زیاد حس درس خوندن ندارم ولی شدیدا پتانسیل اینو دارم که یه سری کارا که یه مدته همش پشت گوش میندازمو انجام بدم، پس میشه گفت روز خوبیه!

    الان دقیقا میخواستم بنویسم که هوا اونجوری که دلم میخواد ابریه ولی تا این جمله رو تموم کنم یهو آفتاب درومد|:

    *پنکه پارس خزر را روشن کرده و همراه با آهنگ جیغ میزند*

    امروز میخواستم صحونمو تو حیاط بخورم ولی خب... اصلا یادم نبود که کله سحر کلاس دارم"-"...

    و خب تمرینامم ننوشته بودم، آللاه بوینمی سندرسن XDDD ولی خب از شانس جذابم امروز جز یکی هیچکش ننوشته بود"-" واااو...

    بابام امروز به خاطر سهام عدالت و این مسخره بازیا یادش افتاده که من کارت ملی ندارم... هیچی دیگه فردا هم کله سحر باید پاشم برم برای احراز هویت و چمد اقدام برای کارت ملی و از این مزخرفات -.-

    دیروز داداشم تو اینستا یه عروسک نمدی لاما دیده بود و آویزون من شده بود که آبجی بیا اینو باهم درست کنیم"^"...

    خب من خودم به شخصه تا حالا... آم... وایسید بشمرم|:... بله من تاحالا سیزده تا عروسک نمدی دوختم. یه مدت خیلی شدید رفته بودم تو فاز این چیزای نمدی، علاوه بر عروسک کلی خرت و پرت دیگه هم درست کرده بودم... یادش به خیر چه دورانی بود(("=...

    به هرحال دیشب بهش گفتم برادر من نمیتونم من! وقت ندارم باید درس بخونم وگرنه دوباره اون مشاوره زنگ میزنه قهوه ایم میکنه|: 

    هیچی دیگه، مامانم که اومد رفت آویزون اون شد که بیا اینو باهم بدوزیم، مامان بیچارمم تو اتاق من بود حتی روسریشو در نیاورده بود|: هیچی دیگه، نشست براش دوخت منتها چون رو صندلی من نشسته بود دیگه منم نتونستم بشینم پشت میز درسمو بخونم|: و اینجوری شد که تمرینامم ننوشتم... انی وی... حداقل تستامو بعد از ظهر کامل زده بودم"-"...

    حتی دیشب نتونستم سریال ببینم-.- 

    و خب در عوض با غزل حرف زدم، همون دختره که قبلا تو کلاس ریاضیم بود و گفتم که اوتاکو عه... نشستیم کلی برای اتک و لیوای عر زدیم D=

    یه مقدار مزخرف هم تو ادامه مطلب نوشتم"-" همین دیگه...

     

     

    پی نوشت: فردا امتحان ریاضی دارم اه "-"

    پی نوشت: ولی فک کنم دارم تو ریاضی پیشرفت میکنم"^"

    پی نوشت: وای وای دیروز هاله یه ویس برام فرستاد مال زمانی بود که هشتم بودیم XDDD هانیه از این آی واچ ها داشت، با اون سر کلاس ویس گرفته بودیم XD یادمه یه بار که داشتیم سر کلاس همینجوری با اون ساعته ادا در میاوردیم هانیه گفت خانوم میفهمه ها! و منم گفتم نه بابا اسکله نمیفهمه... همون لحظه خانوم برگشت سمت من آستینشو یه ذره داد بالا، دیدیم خانوم خودش از اون ساعتا داره XDDD تازه ردیف جلو هم بودیم.. عررررر XDDDD

    http://s12.picofile.com/file/8402123150/6280f92d8d94d2a3dcbce44d8087abc0.jpg

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۶ تیر ۹۹

    #16

    اومدم فقط یه سلامی عرض کنم که بدونید زنده ام XDDD

    این دو روز نمد چی شده بود، لپ تاپ بیانو نمیاورد|: دیشب درست شد ولی من حوصله نداشتم بیام و زر بزنم...

    هرچند الان حس میکنم تو این دوروز کلی چیز شده که باید به اطلاع برسونم"-"...

    بعضی وقتا فک میکردم چرا و چگونه به این همه اطلاع رسانی در مورد زندگی شیتیم عادت کردم"-"... ولی خب خیلی فکرمو درگیرش نمیکنم اصلا همینه که هست...

    دیروز بابام شلیل خریده بود منم ک عاشق شلیل... هیچی یدونه خوشگل و گوگولیشو برداشتم و تر تمیز شستم و یه گاز زدم و همون ثانیه یه کرم خیلی گنده از توش پرید بیرون|: منم جیغ زنان اون تیکه شلیلی رو که هنوز تو دهنم بودو نجویده بودمش رو تف کردم فشار دادم روی کرمه و جیغ زنان داشتم دور خونه میگشتم|: 

    چرا باید اون کرمه اینقدر گنده باشه؟

    تازه بابام برگشته میگه خب کرمه رو هم بخور، تو شیکم کرمه هم شلیله دیگه|: #منطق

    هیچی... پرتش کردم روی داداشم اونم برداشته با کرمه بازی میکنه میگه ببین خیلی کیوته|: رسما دارم کنار یه موجود بی مغز دیوانه زندگی میکنم... 

    اون مشاوره رو یادتون میاد که وقتی داشتم باهاش حرف میزدم مرغ و خروسا سر و صدا میکردن؟ 

    دیروز زنگ زد دوباره، مثلا اولین جلسه ی مشاوره بود"-"...

    اولا که با تقریب بهترین مشاوری بود که تا حالا باهام حرف زده بود، قشنگ زد تخریبم کرد از اول ساخت"-"

    برگشت بهم گفت تو شبکه های اجتماعی عضوی؟

    -بله

    خب تلگرام داری؟ بله"-"

    واتساپ چی؟ واتساپم داری؟ بله"-"

    خیلی خوب... اینستا چی؟ اونم داری دخترم؟ بله"-"...

    حالا یه جوری بهش گفته بودم به تلفن خونه زنگ بزن چون تبلتم همیشه خاموشه این فک کرده بود من دور کل محازی رو خط کشیدم ینی رسما ازم نا امید شد وقتی دید همه چی دارم XD تازه شانس آوردم فکرش طرف وب نرفت وگرنه کافی بود بهش بگم وب دارم تا همونجا تلفونو بکوبه تو سرم"-"...

    قابل ذکره که اون اول شماره خونه رو هم اشتباه داده بودم به بدبخت XDDD خدایا منو گاو کن...

    جدا از تمام اینا...

    حدود دوماهه که کلا از فرم درومدم، کلا یه برنامه ی درست حسابی ندارم ایش -.-... و خب یادمه اون زمان که با هلیا مبارزه ی شیرین میدیدیم چقدر رو فرم بودم... چون کل روز درس میخوندم به امید این که شب ساعت 10 به خودم جایزه بدم سریال ببینم"-"...

    برای همون رفتم یه مینی سریال ژاپنی شروع کردم XDDDD

    خیلی باحاله لنتی... تا اینجا که کلی خندیدم بهش XD ... تفاوت اصلی سریال های ژاپنی با کره ای اینه که از هر ده تا سریال ژاپنی نهایتش یکی یا دوتاش قابل دیدنه|: کلا ژتپن تو فیلم و سریال خیلی پیشرفت نداشته...

    و خب این مینی سریال 10 قسمتی هم که شروع کردم از اوناییه واقعا ارزش دیدن داره XD البته وقتی که داشتم نظرات کاربران"-" رو میخوندم دیدم که اکثرا خوششون نیومده و گفتن که خیلی بچگونست و اینا. 

    حالا خودم که فقط تا قسمت 6 دیدم ولی خیلی ازش خوشم اومده، در اصل کمدیه ولی خب به نظرم بیشتر آموزنده باشه تا کمدی... 

    خلاصه این که وقتی تا ته دیدمش و از پایانشم خوشم اومد حتما کامل معرفیش مینمایم"-"...

     

     

    پی نوشت: دیروز داشتم اعضای لونا رو به آیلی میشناسوندم... آخرشم ازش امتحان گرفتم ببینم کامل یاد گرفته یا نه XD

    پی نوشت: هلیا موزیک ویدیو ی سولو ی اولیویا رو ندیده بود"-"... منم مجبورش کردم ببینه و اونم مجبورم کرد یه سناریو از بی تی اس بخونم که البته هنوز نخوندم"-" مطمئنم محتوای مناسبی نداره، خلاصه اگه از راه رستگاری منحرف شدم و خوار و ذلیل شدم بدونین تقصیر هلیاست "-"...

    پی نوشت: چرا هلیا فک میکرد تو موزیک ویدیو اونی که اولیویا گاز میگیره سیبه؟|: پس من یه ساعت در مورد میوه های YYXY و تئوری های Love4eva داشتم گل لگد میکردم؟"-"... 

    پی نوشت: اونقدر توی این یه هفته نوشتم که مچ دست راستم دو روزه که خیلی درد میکنه... این اتفاق قبلا هم افتاده بود ولی تا حالا اونقدر شدید نشده بود که بخوام به دوا درمون و پماد و کوفت و زهرمار روی بیارم|:

    پی نوشت: سه شنبه امتحان ریاضی دارم"-"... فردا هم کله سحر کلاس دارم و حدس بزنین چی؟ هنوز تمرینامو ننوشتم"-"...

    پی نوشت: آی ســــییی یو... آی ســــــــــاااا یو... دتس رایت... ویچ وان ایز ترو؟ آی لاو اور لاود یو؟... آه... See Saw ی لونا رو گوش کنید"-"... همین الان"-"...

    http://s12.picofile.com/file/8401987334/6fbbd922bdb824db5c67c9dbca9769a4.jpg

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۵ تیر ۹۹

    #15

    *در هر صورت! شما که تصور نمی کردین نامه رو به پای یه پرنده ی نامه رسون ببندم؟ نکنه فکر کردین یکی که شبا رو کنار سنگ قبر می خوابه به پرنده ی نامه رسون احتیاج پیدا می کنه؟!*

     

    امروز رو مود خوبیم!

    پس قصد دارم امروزمو بپاچونم... تازه کلاسم ندارم که خسته بشم و فلان... میخوام کلی درس بخونم D=....

    یسسسس...

    دیروز یه جوری جنازه طور از کلاسم برگشتم که فقط ولو شدم روی تخت"-"...

    بعدشم که نشستم با هلیا حرف زدم و فلان... بعد باورتون نمیشهXD... من یه مدت طولانیه دارم از این که برای لونا استیکر میم طور تو تلگرام نیست رنج میبرم"-"...

    و خب همیشه تو چتا هم از عکسای میم استفاده میکردم که خیلی رو اعصاب بودن XD... 

    و خب دیروز طی یه حرکت انتحاری نشستم یه پک استیکر 94 تایی درست کردم XDDD... وای خدا خیلی خوشحالم... به یکی از آرزو هام رسیدم"-"...

    نمیدونین که... من حتی از اون موقعی که اصلا تلگرام نداشتم آرزوم این بود که بتونم استیکر برای تلگرام درست کنم XD...

    و دیشب حدودا ساعت 12 اینا به آرزوم رسیدم|""": هق هق*.....

    قراره یه ملت رو با استیکرام زخمی کنم XDDDD...

    بعله...

    امروزم دوباره ساعت هفت بیدار شدم ولی مثل همیشه تا ساعت 8 رو تختم در حالت لودینگ بودم XDDD... هوف...

     

    پی نوشت: اون هلیای نادون امروزم برنداشت، ولی میبخشمش، چون دیروز که خیلی خود شاخ پندار شده بودم زدم بلاکش کردم که ببینم چه حسی داره XDDD هیچی... تمام گنجینه های چتمون به فنا رفت... یه ساعت فقط داشتیم خنده عصبی میزدیم XDDD

    پی نوشت: واتا واتا واتانوکی.. واتانوکی نوکی نوکی... XDDD

     

    http://s13.picofile.com/file/8401706976/f214570157c12997caffa10355aa122b.jpg

     

  • ۷
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱۲ تیر ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: