۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

نامه‌ی روز نهم

عزیزانم.

نمی‌دونم باید برای کدومتون بنویسم. بابت اتفاقاتی که افتاده متاسفم. بابت بعضی‌هاشون صمیمانه معذرت می‌خوام، و بابت بقیه... فقط... ازتون می‌خوام درکم کنید.

  • ۲۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۳۰ شهریور ۰۲

    نامه‌ی روز هشتم

    فلیسیتی عزیزم.

    خب... سلام؟ خیلی خیلی وقته باهات حرف نزدم. تقریباً یادم نیست چطوری صدات می‌کردم. شاید هم اصلاً هیچوقت واقعاً اسمت رو به زبون نمی‌اوردم. احتمالاً دلیلش این بود که ارتباط زیادی با هم نداشتیم. به اندازه‌ای از هم دور بودیم که احتمالاً به فکر هیچکس نرسه "من" دارم برای "تو" نامه می‌نویسم. راستش رو بگو، خودت جا نخوردی؟

    آخرین باری که صدات رو شنیدم رو فکر نکنم هیچوقت یادم بره و به خاطرش افسوس نخورم. بعد از این که گوشی رو قطع کردی خیلی از خودم بدم اومد. وقتی به مامان گفتم چطوری باهات حرف زدم، حتی بیشتر از خودم بدم اومد. «نمی‌تونستی حداقل حالش رو بپرسی؟ نمی‌شد حداقل بهش بگی امیدواری حالش خوب شه؟» واقعاً نمی‌شد؟ 

    هنوز ناراحتم. هنوز وقتی یادت می‌افتم غصه می‌خورم. لعنتی تو خیلی آدم خوبی بودی. تو واقعاً آدم نازنین و دوست‌داشتنی‌ای بودی. گاهی فکر می‌کنم چرا باید همه‌ی این اتفاق‌ها برات می‌افتاد؟ شاید من واقعاً توی جایگاهی نباشم که حق داشته باشم نظر بدم. ولی فکر می‌کنم برای تمام سختی و دردی که کشیدی، زیادی خوب بودی و هیچکدوم این‌ها حقت نبود. 

    همیشه اراده و امید به زندگی‌ت رو تحسین می‌کردم. تقریباً توی هر مسیری که رفته بودی به درِ بسته خورده بودی. همیشه بد شانس بودی. اما با تمام این‌ها هیچوقت ندیدم غر بزنی. هیچوقت ندیدم  ناله کنی یا اخم‌هات تو هم باشه. اما خب. خسته بودی. خیلی دویده بودی. خیلی شکسته بودی. آروم آروم فرسوده شده بودی. اونقدر آروم که وقتی عکس‌های چند سال قبلت رو دیدم حتی نتونستم بشناسمت. انگار نمی‌تونستم باور کنم تو هم یه روزی رنگ داشتی و مادرزادی زال نبودی. 

    برای همین وقتی اون روز تلفن رو قطع کردم از خودم بدم اومد. گاهی اوقات از خودم می‌پرسم اگر می‌دونستم اون آخرین باره، چطور حرف می‌زدم؟ اصلاً چی می‌تونستم بگم؟ می‌دونم فکر کردن به همچین چیزی واقعاً مسخره‌ست. به هرحال همونطور که گفتم، ارتباط زیادی نداشتیم. اما با این وجود خیلی ناراحت شدم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.

    راستش انتظار نداشتم درست یکی دو روز بعد از اون تماس کوفتی، درست روز تولد کیدو، وقتی با هیونگ داشتیم روی شلوار جین رنگین کمون می‌کشیدیم، یهو بشنوم که فوت کردی. بهش که فکر می‌کردم منطقی به نظر می‌رسید. اما نمی‌خواستم قبول کنم. حداقل اون روز نمی‌خواستم قبول کنم. اما به هر حال اتفاق افتاده بود. تو دیگه بینمون نبودی. 

    اینجا که روز خوش ندیدی. امیدوارم حداقل اونجا حالت خوب باشه.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۲۴ شهریور ۰۲

    نامه‌ی روز هفتم

    مگی عزیزم.

    نوشتنِ نامه برای تو می‌تونه یکی از سوررئال‌ترین چیزهایی باشه که تا دو سال قبل می‌تونستم متصور بشم. خیلی خنده داره مگه نه؟ 

    آخرین باری که با هم حرف زدیم سوم دیِ سال نود و نه بود. سه سال پیش. سه فاکینگ سال پیش. اون روزها هنوز نقطه‌ی ضعفم بودی. حتی شنیدن اسمت منو به هم می‌ریخت. نمی‌دونم وابستگی عجیبی که بهت داشتم از کجا منشا گرفته بود، ولی بعد از تمام اتفاقاتی که افتاد، راستش حالم رو به هم می‌زد. به خودم نگاه می‌کردم و می‌گفتم «چرا اینقدر رقت‌انگیزی؟» شاید دو سه سالی می‌شد که اینطوری زندگی کرده بودم، خودم رو به خاطرت به در و دیوار زده بودم. البته که تو بیشترش رو ندیدی، چون می‌دونی که، زیاد تو نشون دادنِ این که واقعاً چقدر اهمیت می‌دم، خوب نیستم. ولی اون شب، سوم دیِ سال نود و نه، انگار بعد از اون همه مدت جفتمون تصمیم گرفته بودیم هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کنیم و مثل دوتا آدم عادی با هم حرف بزنیم.

    ولی می‌دونی که. من همیشه زیاده روی می‌کنم.

    یادمه اون لحظه حس خیلی عجیبی داشتم. انگار بعد از اون همه درد کشیدن بالاخره تونستم یه مرهم پیدا کنم. مثل وقت‌هایی که دستت سوخته و می‌گیریش زیر آب یخ. گز گز لذت‌بخشی داشت. به نظر می‌رسید همه چیز می‌تونه مسالمت‌آمیز ادامه پیدا کنه. ولی عزیزم. «این یه سرابه.» تو یه سراب بودی. قرار نبود هیچ چیز مسالمت‌آمیز پیش بره. خیلی وقت بود که از این مرحله گذشته بودیم. برای همین، پیش خودم گفتم «به اندازه‌ی کافی باهات بحث کردم. به اندازه‌ی کافی باهات دعوا کردم. تو نمی‌فهمی. تو درک نمی‌کنی. تو منو زخمی می‌کنی و بهم درد می‌دی.» و بدون خداحافظی رفتم. فکر کنم بار اولی بود که "من" کسی بودم که می‌رفت.

    ولی آیا این باعث شد همه چیز تموم شه؟

    اوه عزیزم. البته که نه. نمی‌دونم تو چه فکری می‌کردی. ولی راستش خیلی خیلی عمیق‌تر از چیزی که فکرشو کنی درون من ریشه زده بودی. احتمالاً تا حدی تقصیر خودم هم بود. زیادی بزرگت کرده بودم. ازت یه بت ساخته بودم. هر کاری حاضر بودم کنم تا تو نگاهم کنی. ولی من حتی برات گزینه نبودم. یادته؟ خودت اینو مستقیم بهم گفتی. 

    من اون شب تصمیم گرفتم برای همیشه کنار بذارمت و یک بار برای همیشه تمومت کنم. که تصمیم درستی هم بود. فکر می‌کنم خیلی خوب از پسش براومدم. راستش راحت نبود. چون رد پای خیلی عمیقی روم گذاشته بودی. من خیلی برات گریه کردم. خیلی نگاهت کردم. بله، از خودم یه دلقک ساختم. چون ما روزهای خوب زیادی کنار هم داشتیم. هر بار که اشک می‌ریختم به این فکر می‌کردم که خیلی بیشتر از این گریه‌ها، کنارت خندیدم. آدم بامزه‌ای بودی. و راستش، اون اواخر کم کم به این فکر می‌کردم که خیلی بهتر می‌شد اگر هیچ خاطره‌ی خوبی باهات نداشتم. چون اگه اینطور بود، اگه نمی‌شناختمت، ازت نمی‌خواستم برگردی؛ ازت انتظار نداشتم درک کنی.

    ولی خب الان مدت زیادی گذشته. اسمت دیگه ضربان قلبم رو بالا نمی‌بره. دلم برات تنگ نمی‌شه و حتی ذره‌ای دلم نمی‌خواد به روزهایی برگردم که هنوز من ملکه بودم و تو وزیر. و راستش می‌خوام ازت ممنون باشم. باید باشم. وقت و انرژی زیادی رو صرف تو کردم و در نهایت با این که به یه فنجون قهوه و بیسکوییت مهمونم کردی و با یه قلب آبی خداحافظی، فیلتری بودی که خیلی منو تغییر داد. به وضوح حس می‌کنم که چقدر باعث رشدم شدی. درسته که راحت نبود. ولی ارزشمند بود. و بابتش ازت ممنونم. از صمیم قلبم ممنونم. 

     

    پی‌نوشت: خیلی قلقلکم می‌اد که اینو بگم، به هرحال هم که اینجا رو نمی‌خونی. سرت شلوغ‌تر از این حرف‌هاست. ولی بخوام صادق باشم بعد سوم دیِ سال نود و نه، یه بار دیگه هم باهات حرف زدم. احتمالاً همین یه ماه پیش بود. خیلی خنده داره. این بار تو کسی بودی که فشار می‌خورد. ای کاش می‌دیدی چطور داشتم قهقهه می‌زدم. خیلی روحمو شاد کردی. من معلم ادبیاتتم. هاهاها.

    پی‌نوشت: ولی جدا از شوخی. با این که اون شب خیلی بهم خوش گذشت و خندیدم، ولی بعدش خیلی برات ناراحت شدم. دلم به حالت سوخت. احساس یه مسافر زمان رو داشتم. انگار داشتم با آدمی حرف می‌زدم که هنوز متعلق به سه سال قبله. حتی یه ذره هم عوض نشدی. به هیچ عنوان رشد نکردی. و خیلی ناراحتم برات. همیشه احساس می‌کردم به اندازه‌ای باهوش هستی که بتونی زندگیت رو خیلی بهتر از این کنی. ولی هنوز داری دست و پا می‌زنی. هنوز انگار چهارده سالته. ای کاش بهتر شی. ای کاش نجات پیدا کنی. 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۹ شهریور ۰۲

    نامه‌ی روز ششم

    جیم‌جیم عزیزم. 

    دایی بزرگم از وقتی بچه بودم عادت داشت «گانی سوئوخ» صدام کنه. چون فکر می‌کرد زیادی خونسرد و بی‌احساسم. چون احوالشون رو نمی‌پرسیدم. چون زیاد حرف نمی‌زدم. مادربزرگ گاهی اوقات حرفش رو انکار می‌کرد. می‌گفت من بچه‌ی با محبتی هستم. فقط نمی‌تونم ابرازش کنم. مامان می‌خندید و با شوخی می‌گفت «ما که ندیدیم.» 

    نمی‌دونم دلیلش چی می‌تونست باشه. نه تنها فامیل، بلکه حتی معلم‌ها و هم‌کلاسی‌هام هم همیشه بهم می‌گفتن زیاد آدم استرسی‌ای به نظر نمی‌رسم. انگار اهمیت نمی‌دم. انگار نگران هیچ‌ چیز نیستم. انگار اونقدرها چیزی حس نمی‌کنم. حتی پاییز سال قبل، هیونگ بهم گفت «کیدو یه جورایی فکر می‌کنه اگه به تو بگه، برات اهمیتی نداره.» 

    "برات اهمیت نداره."

    همیشه فکر می‌کردم خیلی ظالمانه‌ست که این حرف‌ها رو بشنوم. چون راستش همیشه از خودم مطمئن بودم. می‌دونستم چقدر برام مهمه، می‌دونستم چقدر تحت تاثیر قرار می‌گیرم، چقدر گریه می‌کنم. تاثیر تمام این‌ها رو روی ظاهر و عملم به وضوح حس می‌کردم. بله اهمیت می‌دادم. از صمیم قلبم اهمیت می‌دادم. اما به دلایلی، کسی نمی‌تونست این اهمیت دادن رو ببینه یا حتی حس کنه. به قول مادربزرگم، من بچه‌ی بامحبتی هستم. فقط نمی‌تونم ابرازش کنم.

    اما سوالی که الان مطرحه اینه که آیا همچنان همینطوره؟

    جیم‌جیم من خیلی زودتر از این حرف‌ها قرار بود این نامه رو بنویسم. ولی نتونستم. راستش، خسته شدم. از این که نمی‌تونم مطمئن باشم خسته شدم. وقتی ازم سوالی می‌پرسن و جواب قاطعانه‌ای به ذهنم نمی‌رسه خسته شدم. انگار نمی‌تونم مثل قدیم‌ترها واقعاً واقعاً «احساس» کنم. وقتی خواستم در مورد بدترین باری که دلم شکست بنویسم به این قضیه فکر کردم. اون شب اولین چیزی که به ذهنم رسید ماجرای خون‌دماغ اعظم بود. ولی واقعاً اون بدترین بار بود؟ اصلاً واقعاً دلم شکسته بود؟ نمی‌تونم قاطعانه جواب بدم. برای همین در موردش حرفی نزدم.

    الان هم، صرف نظر از این که در لحظه دلم برات تنگ شده یا نه، فکر کردم تو بهترین مخاطب این نامه می‌تونی باشی. چون تا جایی که می‌دونم و به خاطر دارم، تو جزء افرادی بودی که خیلی وقت‌ها دلتنگش بودم. خیلی انتظار اومدنش رو می‌کشیدم. دروغ چرا، بالاخره بعد از این همه سال تعارف که نداریم؛ اکثراً ناامیدم کردی. باعث شدی به خودم بگم «واقعاً که. چه فکری پیش خودت کرده بودی مثلاً؟» اما بعد دوباره دلم برات تنگ می‌شد و منتظرت می‌موندم. 

    در نهایت، احتمالاً واقعاً جز تو مخاطب دیگه‌ای نمی‌تونستم انتخاب کنم. حتی با وجود این که دلم برات تنگ نشده. حداقل، در حال حاظر نشده.

    شاید هم دایی همیشه راست می‌گفته. شاید من واقعاً خونم سرده.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۲ شهریور ۰۲

    نامه‌ی روز پنجم

    هیونگ و کیدوی عزیزم.

    نمی‌دونم چرا خنده‌م گرفته. احتمالاً به خاطر اینه که دیگه حرفی نمونده که ما سه تا به هم نزده باشیم. یادتونه؟ تو مدرسه اونقدر همیشه کنار هم بودیم خیلی وقت‌ها دیگه اسممون رو نمی‌گفتن. "اون سه تا" صدامون می‌کردن. هاهاها.

    بعضی وقت‌ها دقیق که فکر می‌کنم، به خودم می‌گم باید خیلی خوش شانس بوده باشم که شما دوتا رو پیدا کردم. دوستی‌های زیادی نیستن که هشت سال دووم بیارن، بدون این که از هم دور بشن یا یه حاشیه رونده بشن. راستش خوشحالم می‌کنه. تقریباً هیچ چیز نتونست روابطمون رو به هم بریزه. حتی دعواهایی که داشتیم، دلخوری‌هایی که پیش اومد، فاصله‌ی فیزیکی‌ای که از هم داریم و خیلی چیزهای دیگه. هیچ چیز نتونست باعث بشه بعد از این همه سال، بعد از رفت و آمد این همه آدم، وقتی صحبت از دوست صمیمی می‌شه کسی غیر از شما دوتا بیاد تو ذهنم. 

    و راستش، هر روز دیدن شما، و هر روز حرف زدن باهاتون شاید تنها چیزی در مورد دبیرستان باشه که دلم واقعاً براش تنگ می‌شه. اون سال‌ها ما در مورد هر چیزی با هم حرف می‌زدیم. و هر روز حرف‌های تازه داشتیم. از کتاب‌هایی که خوندیم، می‌خوایم بخونیم یا برنامه داریم که بخونیم، از لباس یا کفش جدیدی که خریدیم، دیدگاهی که به زندگی داشتیم، هدف‌هامون، رویا‌هامون، آینده‌مون و این که می‌خواستیم چی بشیم و چطور بشیم. 

    الان دیگه هر سه‌تامون بزرگ شدیم. هم رشته‌های تحصیلیمون فرق می‌کنه، هم شهری که توش زندگی می‌کنیم، هم مسیر‌های فرعی‌ای که برای خودمون در نظر گرفتیم. اما راستش ما هنوز هم همونیم. درسته که نمی‌شه در مورد آینده با قاطعیت نظر داد، اما فکر نمی‌کنم هیچوقت از هم جدا شیم.

    تا وقتی که هیونگ هر روز موز می‌خوره، کیدو عطر اف‌اف خیاری می‌زنه، و من کاپشن صورتی می‌پوشم.

    ما فراموش نمی‌شیم.

  • ۲۰
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۵ شهریور ۰۲

    نامه‌ی روز چهارم

    کیوراکای عزیزم.

    ازت متنفرم؛ دیگه نمی‌خوام ببینمت؛ برو به جهنم.

  • ۱۸
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۳ شهریور ۰۲
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: