۲ مطلب با موضوع «چیز هآی پیشنَهآدی :: گُریزی بِه سویِ کِتآب» ثبت شده است

گریزی به سوی کتاب~ قسمت دوم، چشم‌های شینیگامی.

 

قتل‌های هولناکی در لس‌آنجلس رخ می‌دهند و قاتل سرنخ‌هایی در صحنه‌ی قتل به جای می‌گذارد. کشف رمز این قتل‌ها از عهده‌ی پلیس خارج است. شاید وقتش شده آدمی به هوشمندی قاتل وارد صحنه شود؛ کسی مانند L. کارآگاه مشهور با قدرت‌هایی ورای بشر.

خبD": ... گریزی به سوی کتاب عیدانهD": (احتمالا به میزان زیادی کاهلی کردم، ولی خب از همون روز اول هم می‌دونستم قرار نیست تو 13 روز 10 تا کتاب بخونم، الانم که فقط یه روز از تعطیلات مونده.)

از اون چند خطی که بالا نوشتم، احتمالا مشخصه که در مورد چه کتابی می‌خوام حرف بزنم، همتونم که حتما با انیمه‌ی دفترچه‌ی مرگ آشنایی دارین D": و در جریانین که چقدر خفنه و اینا/._. حالا کتاب "دفترچه‌ی مرگ" اثر نیشیو ایشین چیزیه که می‌خوام در موردش حرف بزنم.

نکته‌ی اول این که، این کتاب در اصل بعد از ساخته شدن انیمه نوشته شده و داستانش کاااملا با انیمه متفاوته. اینقدر متفاوته که به نظرم اصلا لازم نبود اسمش "دفترچه‌ی مرگ" باشه یا از اون شخصیتا توش استفاده شده باشه. و اگه از من بپرسین به نظرم بزرگترین ضعف این کتاب همینه، شخصیت پردازی! مثل اینه که نویسنده پیش خودش گفته "خب حتما هرکسی اینو می‌خونه انیمه رو هم دیده و شخصیت‌ها رو می‌شناسه پس لازم نیست زیاد به خودم زحمت بدم." .___. و کلا توی توصیف شخصیت‌هاش ضعیف عمل کرده بود. 

مثلا همین نائومی میسورا، خودشو جر داده بود که بگه این یه شخصیت خیلی باوجدان و با استعداده. ولی بیشتر به نظرم یه شخصیت خسته و منفعل به نظر می‌رسید که آخر داستان یهویی پوووف! به حقیقت دست پیدا می‌کنه._. درکل نمی‌شد خیلی با شخصیت‌هاش ارتباط برقرار کرد، مخصوصا BB که شخصیت جدید و خیر سرش مرموز هم بود._. ... 

به شخصه ترجیح می‌داد همیشه به او در حد و اندازه‌ی خودش احترام بگذارد اما ناچار بود قبول کند عموما مردم به این درجه از فهم و شعور هنوز نرسیده‌اند!

برای کار های گروهی اصلا مناسب نبود، نمی‌توانست با دیگران ارتباط خوبی برقرار کند و دقیقا استعدادش زمانی شکوفا شد که از سازمان بیرون زد و به تنهایی شروع به کار کرد.

بخوام صادقانه نظرمو بگم، تا وقتی که کتابو نصف کنم اصلا احساس نمی‌کردم دارم "کتاب" می‌خونم. بیشتر شبیه یه فیک بود که نویسندش شخصیت میسورا رو خیلی تو انیمه دوست داشته و به نظرش در حقش کم لطفی شده. ینی به عنوان یه فیک خوب بود، ولی به عنوان کتاب به نظرم باید بهتر می‌بود. نیمه‌ی دوم کتاب جالب‌تر بود، آدم بهتر باهاش ارتباط برقرار می‌کرد، هرچند که باز به نظرم خیلی خشک و خالی نوشته شده بود، خود داستان به تنهایی به اندازه‌ی کافی جالب و مرموز بود، فقط لازم بود بیشتر بهش شاخ و برگ بده تا هیجان انگیزتر بشه، که خب این کارو نکرده بود و اینم به نظرم یه ضعف دیگه بود. 

«کشتن یه بچه... خیلی وحشتناکه!»

«کشتن یه بزرگسال هم به همون اندازه وحشتناکه میسورا. کشتن کودک و بزرگسال هر دو به یه اندازه هولناکه.»

«چیزی توی این عکس‌ها به نظرت غیر طبیعی نمی‌اد؟»

«این که همشون مُردن؟»

«مرگ غیر طبیعی نیست!»

«خیلی فلسفی بود من نمی‌تونم...»

(نمی‌دونم چرا خیلی به این تیکه خندیدم XD)

تا اینجا همش از نویسنده ایراد در آوردم، ولی نگارش این کتاب هم یه سری مشکلات کوچیک داشت که بعضی وقتا خیلی رو اعصابم می‌رفتن. مخصوصا در مورد علائم نگارشی. هرکی که متنو تایپ کرده مشخصا علاقه‌ی شدیدی به علامت تعجب داشته. قشنگ کل متن کتاب غرق در علامت تعجبه._. نکته‌ی بعدی این که دیالوگ‌ها درکل به زبان گفتاری نوشته شدن، ولی بعضی جاها یهو نوشتاری می‌شد._. نمی‌دونم متوجه شدید منظورم چیه یا نه... ولی اینم خیلی رو مخ بود. (کتابی که من دارم ترجمه‌ی سیما تقوی از نشر پیدایش‌ـه.)

اهم، غر زدنام تموم شد، بذارین نکات مثبتشم بگمD: 

یه چیزی که به نظرم بامزه بود و خوشم اومد این بود که راوی داستان ملو بودD; و تو بعضی قسمتا وسط داستان می‌پرید نظر خودشم می‌گفت._. که البته کم اتفاق افتاد ولی باز جالب بودXD و اون بی اعصاب بودنشم کاملا حس می‌شدD:

این که من کی هستم ، به جز اون دوتایی که گفتم برای شخص دیگه‌ای نباید جالب باشه، ولی من مایکل کیل هستم، بهترین دستیاری که مثل سگ مرد. (بچXDDD)

تمام چیزی که کیرا موفق شد به دست بیاره نوعی حکومت مبتنی بر وحشت و یه طرز فکر رقت‌انگیز و بچگانه در این مورد بود. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم فقط می‌تونم اینطور حدس بزنم که دلیل اصلی این که خدایان پیروزی به کیرا لبخند زدن فقط برای سرگرم کردن خودشون بود. شاید این خدایان عملا دنیایی مملو از خون و خونریزی و خیانت و دورویی می‌خواستن. 

لفظ داستان کارآگاهی دیگر در هیچ کتابی استفاده نمی‌شود و به جای آن، از الفاظی مانند داستان‌های معمایی و مهیج استفاده می‌شود. هیچکس به کارآگاهی که بتواند همه چیز را استنتاج کند نیازی ندارد. بلکه خیلی هیجان‌انگیزتر است که یکدفعه حقایق را بروز دهند. (نیشیو سان خودشم همین کارو کرده والا.)

مشهورترین کتاب‌ها، دارای ناجیانی هستند که از قدرت‌های استثنایی برخوردارند.

نکته‌ی مثبت بعدی، پایان داستان! پایانشو واقعا دوست داشتم. ینی جوری که داستان شروع شد، فکر نمی‌کردم آخرش باحال باشه. در واقع اوایل خیلی ساده و واضح به نظر می‌رسید، یه پرونده‌ی قتل خیلی سخت وجود داره، خفن‌ترین کارآگاه کل دنیا بهش علاقه نشون می‌ده، خودشو تحت عنوان "ریوزاکی" نشون می‌ده، به همکارش نمی‌گه که همون L عه، آخرشم قاتل پیدا می‌شه و شما رو به خیر و ما رو به سلامت._. نه خیر!!! در واقع فقط تا وقتی که ریوزاکی وارد می‌شه طبق انتظار پیش می‌ره، اما پایان داستان جالب‌ترهD: (هرچند که باز می‌گم علی رغم خوب بودن خط داستانی، نویسنده نتونسته خوب بنویستش. و بیشتر نچسب به نظر می‌رسه تا هیجان انگیز. ولی خب.)

هرکسی پس از بار‌ها تکرار یک کلمه یا حرف طی یک دوره‌ی زمانی، به خودش می‌اید که آیا واقعا در تمام این مدت کلمه را درست تلفظ می‌کرده؟ بعضی اوقات، این حالت در مورد شناخت خود شخص نیز صدق می‌کرد. این که چه مدت یک شخص می‌توانست خودش باشد؟ میسورا فکر می‌کرد آیا او هنوز همان نائومی میسورای سابق است؟ هنوز خودش است؟

بالاتر گفتم توی توصیف شخصیت‌ها ضعیف عمل کرده، اما یه سری موارد خاص رو خوب توضیح داده، جوری که شاید توی انیمه تا این حد قابل لمس به نظر نمی‌اومد. مثلا این که چرا L خودش رو نشون نمی‌ده و از طریق یه لپ‌تاپ و صدای کامپیوتری با بقیه حرف می‌زنه؟ چرا خودشو مخفی کرده؟ آیا L واقعا یه منزوی بدبخت گوشه گیره که علاقه‌ای به آدما نداره و در غار تنهاییش معماها رو حل می‌کنه؟ نوپ.

انسان‌هایی که توانایی بالا یا هوش بسیار بالایی دارند عموما این حقیقت را از دیگران پنهان می‌کنند. آ‌نها توانایی‌های خودشان را در بوق و کرنا نمی‌کنند و جار نمی‌زنند. وقتی کسی در خصوص توانایی یا کارهایی که انجام داده بیش از حد سخنرانی می‌کند و آنها را به نمایش می‌گذارد، پس در حقیقت آنچنان افراد مهمی نیستند. 

(و در ادامه هم توضیح داده بود که همین مخفی شدن L باعث شد لایت نتونه زارت اسمشو توی دفترچه بنویسه و ناک اوتش کنه. چون اگه L بمیره برقراری عدالت حتی سخت‌تر هم می‌شه و این چیزا)

«ولی افرادی هستن که عدالت نمی‌تونه نجاتشون بده و افرادی هم هستن که فقط شیطان می‌تونه نجاتشون بده...»

مانند آن کودک 13 ساله که قربانی شده بود و دیگری که خودش خلافکار و جنایتکار بود! (منظورش این بود که 13 یه عدد نحس و شیطانیه و توی کارت‌های تاروت هم 13 ینی مرگ، بعد یه قسمتی نائومی به خاطر این که طرف 13 سالش بوده و هنوز کوچیک بوده بهش شلیک نکرده و یه جورایی انگار 13 که عدد شیطانه، نجاتش داده.)

جمع بندی...

بشخصه وقتی می‌خوام یه کتاب بخرم، ژانر جنایی/کارآگاهی جز اولویت‌های آخرمه. نه به این خاطر که این ژانر رو دوست ندارم، به خاطر این که عموما فقط برای بار اول خوندن جالبن. بعد که ماجرا رو کامل می‌فهمی انگار دیگه از دهن می‌افتن، و واقعا هم کم پیش می‌اد آدم یه داستان جنایی رو دوباره یا چندباره بخونه. و خب بیشتر ترجیح می‌دم یه کتاب جنایی رو قرض بگیرم تا این که بخرم. علت این که اینو خریدم هم، این بود که انتظار داشتم به اندازه‌ی انیمه هیجان‌انگیز باشه، و برای همین خیلی انتظاراتم بالا بود که برآورده نکردشون(((= ولی به عنوان یه داستان جنایی، کتاب خوبی بودD: مخصوصا اگه نویسنده بهتر توصیفش می‌کرد از اینم بهتر می‌شد. و به نظرم اگه خودشو به انیمه‌ی دفترچه‌ی مرگ نمی‌چسبوند و یه داستان جنایی مستقل با شخصیت‌های خودش بود، دیگه خیلی خیلی بهتر از این می‌شد D:

 

+یه چیز جالب دیگه که خوشم اومد، چند سطر آخرش بودD: 

درحالی که به حبس ابد در زندان کالیفرنیا محکوم بود، به دلیل حمله‌ی قلبی مرموزی جان سپرد. 

DDDD: 

 

پی‌نوشت: حالا جالبه، اسم کتاب دفترچه‌ی مرگه، در صورتی که اصلا دفترچه‌ی مرگی توش وجود نداره XD... 

پی‌نوشت: اگه براتون سواله، باید بگم ماجرا مربوط می‌شه به قبل از انیمه. در واقع یه پرونده که L قبل از رسیدن به لایت و کیرا و اینا درگیرش بوده. و بله درست حدس زدید، لایتی هم توی این کتاب نیستD: (در صورتی که روی جلد کتاب عکس لایته:/ نسیابنتسبایتسانت)

 

 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۲ فروردين ۰۱

    گریزی به سوی کتاب~ قسمت اول، روح جنگل!

    ساتسوکیِ یازده ساله به همراه پدر و خواهر کوچولویش، مِی، به خانه‌ی جدیدشان در منطقه‌ای روستایی می‌روند تا به مادر بیمارشان نزدیک‌تر باشند. اما طولی نمی‌کشد که در جنگلِ پشتِ خانه‌ی قدیمی و مرموزشان به شبحی جنگلی به نام توتور برخورد می‌کنند. وقتی مِی گم می‌شود، ساتسوکی باید خواهر کوچولویش را پیدا کند و در این راه باید از دوستان جدید و جادوییشان کمک بگیرد.

    خب سلامD":

    حتما با چالشی که هلن شروعش کرده آشنایی دارین، گریزی به سوی کتاب عیدانه! توضیحات کامل توی وب خودش هستD": ... نمی‌دونم این که "توتورو" رو بخشی از این چالش حساب کنم تقلب محسوب می‌شه یا نه؟ چون چند روز قبل از تعطیلات شروعش کردم. ولی به هرحال، این شما و این "همسایه‌ی من توتورو" ^----^

    این کتاب توی سال 1943 توسط سوگیکو کوبو نوشته شده، یه انیمه به همین اسم هم توی سال 1988 توسط هایائو میازاکی (کیوت‌ترین پیرمرد جهان T_T) ساخته شدD:

    تمام سعیمو می‌کنم که از کتاب حرف بزنم نه انیمه.

    داستان خیلی روون و گوگولی با دوتا دختر بچه‌ی شر و شیطون که یه سال از مادرشون دور بودن شروع می‌شه، همینطوری آروم و گوگولی پیش می‌ره و به انتهای خودش می‌رسه. نکته‌ای که حین خوندنش خیلی توجهمو جلب می‌کرد، این بود که نویسنده صحنه‌های زیادی رو به صورت دقیق توصیف می‌کرد، مثل این بود که  همینطوری که یه فیلم داره پخش می‌شه، یهویی اسکرین شات بگیری و وصفش کنی(=... 

    آسمان آبیِ آبی بود و خیلی پهناور!

    جاده پر از چاله چوله بود و تمامی هم نداشت.

    نسیم گندم‌ها را نوازش می‌کرد و خورشید بر ساقه‌های مواج و درخشانشان می‌تابید، سبز و طلایی. همان‌طور که باد با خنده و بازی می‌وزید، وانت سه‌چرخ که کلی اسباب و اثاثیه پشتش بود روی جاده بالا و پایین می‌پرید.

    جدا از این که تمام اسامی و مکان‌ها همشون ژاپنی‌ان، (قائدتا) از داستان و مضمون این کتاب ژاپنی بودن می‌بارهD:

    منظورم اینه که مطمئنا براتون پیش اومده، یه وقتایی آدم فقط دلش می‌خواد به یه سری چیزا باور داشته باشه. فرقی نمی‌کنه یه مسئله‌ی ریاضی و اثبات هندسه باشه، یا وجود یه موجود غولتشن طوسی رنگ. وقتی هم یکی ازتون بخواد که وجود اون "چیز" یا درست بودن اون "باور" رو ثابت کنین، اینطوریه که انگار نه اثباتی وجود داره، و نه حتی بعضا منطقی به نظر می‌رسه، ولی شما شخصیت اصلی یه داستان هستین و فقط دلتون می‌خواد باور داشته باشین حتی اگه واقعا واقعا احمقانه باشه!

    تاتسو آرام گفت:«می‌تونی بگی چیه؟ منظورت یه غوله؟ مثل داستان‌های پریان؟»

    «غول نه! توتورو. خودش گفت. گفت توتورو!»

    «توتورو حرف می‌زنه؟ آدمه؟»

    «نه! فقط توتورو بود. خیلییی گنده بود!»

    از جوری که نویسنده با ذهن مخاطبش بازی می‌کنه خوشم می‌اد. اولش اینطوریه که دوتا بچه کوچولو دارن در مورد یه سری موجود جادویی حرف می‌زنن، مثل هر بچه‌ی دیگه‌ای که خیال پردازی می‌کنه. اما بعدش همون موجودات جادویی جوری توصیف می‌شن که انگار واقعا وجود دارن، و آدم پیش خودش می‌گه اوه! روحای جنگل واقعی‌ان! و بعد دوباره جوری توصیف می‌شن که انگار یه مشت خیال‌پردازی بچگونه‌ان:))) و بعد دوباره برعکس! مثل این که نویسنده خودشم نمی‌دونه چی درسته چی غلطه، آیا واقعا توتورو و دوستاش وجود دارن یا نه، و به مخاطبش می‌گه اگه می‌خوای باور کن، اگه نمی‌خوای هم، خب باور نکنD: اگرم کسی ازت خواست توتورو رو بهش نشون بدی که حرفتو باور کنه، فقط بهش بگو:"اون وجود داره! من دیدمش! دروغ نمی‌گم!" چون روحای جنگل، اینطوری نیستن که هر وقت ازشون خواستی خودشونو نشون بدن، اونا هر وقت که لازم باشه درست کنارت ظاهر می‌شن.

    ساتسوکی فکر کرد که اگر جنگل فرمانروایی دارد اینجا باید محل زندگی‌اش باشد. فرمانروایی‌ای که برایش اهمیت نداشت که کسی به ملاقاتش می‌رود یا نه، او در بهترین زمان به ملاقاتشان می‌آمد.

    آسمان آبی روشن در دوردست بالای سر درخت‌ها بود. اما به نظر ساتسوکی این سایبان انبوه شاخه‌ها که بالای سرش آه می‌کشیدند از خود آسمان هم بزرگ‌تر بودند. 

    «باشکوه نیست؟ زیبا نیست؟ قرن‌هاست که این درخت این‌جاست. شاهد تغییر دنیای اطرافش بوده. بهتون گفته بودم؟» تاتسو کنار ساتسوکی ایستاد و گفت:«عاشق خونه‌مون شدم. چه اهمیتی داره که خراب می‌شه و مردم می‌گن که شبح داره. اون خونه و این درخت به هم احتیاج دارن.» ایستاده بود و به درخت نگاه می‌کرد و مثل آدم بزرک‌ها با دخترهایش صحبت می‌کرد. «مثل آهنربا منو به خودش جذب کرد. خیلی وقت پیشا مردم و جنگل با هم سازگار بودن. جدانشدنی، مثل مادر و فرزند.»

    نکته‌ی بعدی، مفهوم "خونه" یه جای امن و راحت. جایی که بابا هست، غذا هست، مامان نزدیکه، همسایه‌ها مهربونن و دوستای خوب زیادن. حتی اگر یه وقتایی بخوان اذیتت کنن و کرم بریزن، روزی که قراره دوباره برگردی چهار بار به ایستگاه قطار سر می‌زنن تا ببینن بالاخره رسیدی یا نه((= جایی که دوستت دارن، و دوسشون داری. مهم نیست اگه روش زندگی توی روستا اونقدر سخت باشه که برای حموم رفتن مجبور بشی آب گرم کنی یا برای غذا درست کردن آتیش روشن کنی. 

    یه قسمت توی کتاب هست که توی انیمه نیست، ساتسوکی و مِی برای یه مدت کوتاه به توکیو پیش فامیلاشون می‌رن. با این که توکیو نسبت به روستای ماتسوگو خیلی پیشرفته تره، تمیز تره، مادربزرگ کلی براشون لباس و اسباب بازی و آبنبات می‌خره، اما اونا ترجیح می‌دن به روستا برگردن. چون اونجا "خونه"ـستD": ... و تازه خاله کیوکوی رو اعصاب هم اونجا نیست._.

    اوایل که یاسوکو مریض شده بود، خاله کیوکو به پدرش گفته بود:«اگه بیشتر مراقب زنت بودی الان توی بیمارستان نبود.»

    ساتسوکی که صدا را شنیده بود با خودش فکر کرد: خیلی احمقانست. بابا ما رو دوست داره و مراقبمونه. مامان به خاطر باکتری سل این مریضی رو گرفت. همین. تقصیر بابا نبود. ازت خوشم نمی‌اد خاله کیوکو. بله، اصلا هم خوشم نمی‌اد.

    ساتسوکی فکر کرد: خب اگر هم می‌خواستم، نمی‌تونستم جوابی بدم. چطور می‌توانست نظرش را توضیح دهد؟ یا نظر مِی را؟

    در ماتسوگو بچه‌ها زیر یا روی هر چیزی که دلشان می‌خواست می‌خزیدند و کسی هم چیزی نمی‌گفت. ساتسوکی می‌دانست که هرگز نمی‌تواند کاری کند که خاله کیوکو این را بفهمد. فقط می‌گفت:«چیزی که اشتباهه، اشتباهه. چون شما رو تو دردسر ننداخته دلیل نمی‌شه درست باشه.»

    بالاتر گفتم نویسنده با ذهن مخاطبش بازی می‌کنه؟D: خب درسته. ماتسوگو یه روستای کوچولو، با مردم مهربون و همدله. اشکالی نداره اگه داخل بوته‌ها خوابت ببره، یا وقتی هوا تاریکه بین درختا منتظر اتوبوس بابا باشی. حتی اگه یه دختر کوچولو باشی. و خب اینجا آدم بیشتر از نصف کتاب رو خونده. عملا به این نتیجه رسیده که توی این خونه‌ی امن و امان، انگار هیچ خطری وجود نداره. بعد از این که نویسنده مطمئن می‌شه به این نتیجه رسیدید، یهویی شاپالااااق می‌زنه تو ذوقتون^-^ و یادتون می‌اره که اینجا یه دنیای واقعیه و مثل تو فیلما نیست! آدما مریض می‌شن، گم می‌شن، بلا سرشون می‌اد. اگه دختر کوچولوی 4 ساله‌ای که گم شده توی رودخونه غرق بشه چی؟

    مادربزرگ تازه فهمیده بود که بیشتر اوقات ساتسوکی فقط نقاب دختری شجاع را به صورت می‌زند. 

    می‌خواست از ترس فریاد بزند. اما صدایش در گلو گیر کرد. قل خورد و افتاد و احساس کرد که هوا هم گرفته و سنگین‌تر شده. 

    پاشنه‌های پایش درد می‌کرد. پوست زانوهایش زخمی شده بود و خونریزی داشت. دست‌هایش با خار و سنگ‌های تیز بریده و زخم شده بود. عرق از چانه‌اش روی خاک ریخت.

    بیشتر به نظرم تاکید نویسنده روی این بود که اتفاق‌های خوب، وجود دارن، ولی اینطوری نیست که هر وقت تو دلت خواست یه اتفاق خوب بیفته. باید صبر کنی، منتظر بمونی، بهش فرصت بدی و بعد یهویی به سمتش کشیده می‌شی. شایدم اون به سمتت می‌ادD; درکل، کتابیه که به نظرم حتی اگه داستانشو می‌دونین ارزش خوندن دارهD: 

    چند صدا در دنیا وجود داشت؟ پر پرندگانی که بی‌تاب در خواب تکان می‌خوردند، صدای آهنگین حشرات، حتی زیر باران سنگین. آسمان‌ها اقیانوسی از صدا بودند. برمی‌خواستند و محو می‌شدند. صدا‌های بی‌صدا. 

    اینجا.

    ما اینجاییم.

    اینجا.

    هرچه بیشتر غرق در این افکار می‌شد، بیشتر هیجان زده و بی‌قرار می‌شد. این دنیای جدید آنقدر جالب بود که به زحمت می‌توانست به درس‌هایش گوش کند.

    خیلی چیزها در زندگی به سرعت می‌گذرند. چرا آنقدر تا اواسط سپتامبر طول کشید؟ 

    ساتسوکی که داشت با دوستانش بازی می‌کرد فکر کرد: همونطور که هر وقت می‌خوایم نمی‌تونیم توتورو رو ببینیم، چیزهای خیلی مهم هم انگاری هیچوقت اتفاق نمی‌افتن. سرش را تکان داد.

     

     

    پی‌نوشت: امروز یه بار دیگه با بقیه خانواده نشستم دیدم انیمه رو... و اینبار انگار حتی دوست داشتنی‌تر هم شده بود(": ... هق.

    پی‌نوشت: می‌دونستین که قدیما ژاپنیا به ماه مِی "ساتسوکی" می‌گفتن؟ D: 

    پی‌نوشت: اینو سنتاکو بهم دادهههه نستبینبT-T *َشوآف*

    بز سفید یه نامه نوشت.

    ولی بز سیاه گفت با خودش،

    که بهتره بخورتش.

    جای این که بخونتش.

     

     

  • ۱۲
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲ فروردين ۰۱
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: