۲ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

۱۸/۱۰/۱۳۹۸

این روزها توضیح دادن انگار کار خیلی سختی شده. 

وقتی موضوع جدی‌ای برای بحث هست حتی صحبت با کسی که با حرفم موافقه هم باز سخته. و حتی همین الان هم برای نوشتن هر جمله با کلمات بازی می‌کنم، می‌نویسم و پاک می‌کنم و باز انگار یه چیزی درست نیست، باز انگار عجیبه، انگار باید پاکش کنم و دوباره بنویسم. باز انگار اشتباهه. ولی این تقصیر کلمات نیست، تقصیر جمله‌ها نیست چون اون‌ها شاید آخرین چیزهای اشتباهِ این روزها باشن.

*یادم رفت چی می‌خواستم بنویسم.*

 

چند وقت پیش توی سالن مطالعه‌ی خوابگاه یه دورهمیِ "دوستانه" برگزار شده بود. من فقط چند دیقه تونستم توی اون جمع دووم بیارم، رسماً دعوا شده بود، یه عده می‌گفتن مردم چرا باید با پلیس بجنگن؟ و یه عده دیگه می‌گفتن پلیس چرا باید با مردم بجنگه؟ واقعاً تحمل مزخرفاتی که یه عده ارائه می‌دادن رو نداشتم. و بعدش واقعاً عصبانی و ناراحت بودم و به موضوع خیلی احمقانه‌ای فکر می‌کردم، "چرا مردم نمی‌تونن با هم خوب باشن؟ چرا با هم می‌جنگن و همو آزار می‌دن؟" می‌دونم مسخرست.

نمی‌دونم تاثیر چی می‌تونه باشه، غم؟ خشم؟ یا یه چیزی شبیه این‌ها؟ ولی هرچی که هست، این روزها نسبت به هر موضوع بی‌ربطی امیدوارتر هستم. بعضی چیزها خیلی قابل لمس‌تر به نظر می‌ان، حتی چیزهایی که شاید هیچوقت نخوام سمتشون برم و فقط تصورشون می‌کنم. 

قبلاً وقت‌هایی که خیلی ناامید یا خیلی غمگین می‌شدم، خیلی به این که بمیرم فکر می‌کردم. البته فقط در حد همون فکر. (نمی‌دونم مزخرفه یا چی، ولی من زندگی کردن رو دوست دارم، ارزشمنده برام.) و حتی گاهی با جزئیات توی ذهنم برنامه ریزی می‌کردم  که چطوری خودم رو حذف کنم. قبل مردنم چه آهنگی گوش بدم؟ توی نامه‌ی آخرم چی بنویسم؟ چی بپوشم؟ کدوم گوشواره رو بندازم؟ ولی این روزها در اوج غصه‌هام هم حتی نمی‌خوام تصورش کنم. چون هنوز مرحله‌های خیلی زیادی از این بازی کوفتی مونده، مسیرهای نرفته‌ی خیلی زیادی توی این هزارتوی کوفتی هست. و من هزاران چیز ندیده، کتاب نخونده، تجربه‌ی کسب نکرده، و کارهای انجام نشده دارم. و نمی‌تونم تصور کنم که قبل از این که آزاد بشم بمیرم. 

و نمی‌دونم اون روز کی می‌رسه، روزی که از ته دل بخندیم، و بعد تموم شدن خنده‌ها و پاک کردن اشک‌هامون، بابت جبر زندگیمون غصه نخوریم. همون جبری که باعث شد توی این گوشه‌ی دنیا متولد شیم، بزرگ بشیم و نخ‌های قرمز روحمون به سنگ‌های آبی فیروزه‌ای‌ای که زیر این خاک مدفون شدن گره بخوره. 

ولی قطعاً اون روز، می‌تونیم از اعماق قلبمون خوشحال باشیم.

 

 

پی‌نوشت: چند وقت پیش پگاه گفت ای کاش از اول تو فرانسه‌ای سوئیسی جایی به دنیا می‌اومدم و از همه‌ی این کثافت‌ها به دور بودم. ولی جدی، من یکی فکر نکنم دلم بخواد ایرانی نباشم. یعنی... اگر تو فرانسه‌ای سوئیسی جایی متولد می‌شدم، باز هم "من" بودم؟

پی‌نوشت: تو امتحاناتتون موفق باشین، خوب غذا بخورین و مراقب خودتون باشین3>

  • ۲۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۸ دی ۰۱

    #152

     

    گر دست رسد در سر زلفین تو بازم

    چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

    زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست

    در دست مویی از آن عمر درازم

    فکر کنم حضرت حافظ باهام شوخیش گرفته. می‌گه خودت رو تنها و ناامید می‌بینی، ولی اگه سراغ آدم‌های درست بری و تلاش کنی، به چیزی که می‌خوای می‌رسی.

    این روزها یه جور عجیبی شدم، علی‌رغم این که می‌خوام ویژگی‌های مثبت درون خودم ایجاد کنم، انگار یه چیزی جلوم رو گرفته و حالا مغزم برای پیدا کردن کلمات و ساختن جمله‌ها خسته و زبونم برا چرخیدن و ادا کردن حتی خسته‌تر شده. و به عنوان کسی که از سال 94 یا 95 بی‌وقفه وبلاگ نوشته و جلوی خودشو برای نوشتن هیچ چرت و پرتی نگرفته، این وضعیت خب یه مقدار قمر در عقربه.

    خب شاید عادی باشه. به هرحال اتفاقات زیادی افتاده. چه توی دنیای اطرافمون، و چه توی دنیای خودمون. حداقل برای من که اینطور بوده. مخصوصاً حالا که دایره ارتباطاتم نسبت به قبل گسترده‌تر شده، بیشتر می‌فهمم که چقدر کوچیکم، چقدر دنیا بزرگ‌تر و پیچیده‌تر از چیزیه که تو ذهنم بوده. و خب این هم شگفت‌انگیزه و هم ترسناک.

    می‌گن حافظ اون غزلش رو توی روزهای سخت غربت و دوریش نوشته. از غصه‌هاش گفته. از دردی که توی سینش بوده. شاید فهمیده که این یلدا مثل یلداهای قبلی نیست. به دلایل مشخص البته. خب من نمی‌دونم شما چقدر به فال و طالع و اینجور چیزا معتقدین. خیلی‌ها می‌گن خرافاته و این چیزا. ولی من قبول ندارم. راستش به قدرت انرژی‌های اطرافمون خیلی بیشتر باور دارم تا مغز‌های کوچیک و ناچیزمون. و خب این صحبت‌ها گاهی منو می‌ترسونه. "غم‌زدگی و غربت"... چون به هرحال، من یه نیتی کردم و به شاخه‌نبات قسمش دادم که راستشو بهم بگه و حالا نمی‌دونم باید چطوری برداشت کنم:"]

    بگذریم...

    به مدت سه هفته برای فرجه‌ی امتحانات برگشتم شهر خودمون، با خودم قرار گذاشتم توی این سه هفته کارهای مفید بکنم و یه سری تغییرات توی خودم ایجاد کنم... (که البته یه هفته‌ش گذشت و تنها کاری که کردم خوابیدن بوده. هه هه.) اتفاقاتی افتاد که باعث شد سعی کنم اجتماعی‌تر باشم. دوستام می‌گن توی سال گذشته پیشرفت خوبی داشتم، ولی کافی نیست. من هنوز بابت موقعیت‌هایی که به خاطر منزوی بودنم از دست می‌دم از دست خودم کفری می‌شم. و بابت احمق بودنم ساعت‌ها گریه می‌کنم و کابوس می‌بینم. (اوه توی این مدت عجیب‌ترین خواب‌های کل زندگیمو دیدم. یکی از اون یکی پشم ریزون‌تر!)

    درکل... اگه پیشنهاد و راهکاری دارین حتماً بهم بگین. اگه کتابی‌، پادکستی، چمیدونم یوتیوبری چیزی هم می‌شناسید که در این زمینه توصیه‌های سازنده داشته باشه... خب خیلی خوشحال می‌شم باهام به اشتراک بذاریدش:")...

    +یادمه راهنمایی که بودم، خب زیادی اسکل بودم. یعنی اسکل به معنی واقعی‌ها! الان واقعاً برام سواله که اون زمان چطور اینقدر شوت بودم. اون زمان انتخاب رشته کردم و به خودم می‌گفتم که خب واقعاً پیچیده نیست. تجربی می‌خونم، یا دکتر می‌شم یا پرستار. شاید باورتون نشه ولی تمام تصورم از "آینده" همین بود:)))... تو سه سال دبیرستانم خیلی رشد کردم. آروم آروم فهمیدم کانسپت "آینده" و این که "می‌خوای با خودت چیکار کنی؟" چقدر پیچیده و سردرگم کنندست. چقدر ترسناکه. از اون ترسناک‌هایی که ترجیح می‌دی یه گوشه وایستی نگاه کنی ولی متاسفانه این هزاتوی توئه و خودت باید راه خروج رو پیدا کنی. هرچی جلوتر رفت آرزوهای بیشتری افتادن توی دلم و هربار این هزارتو، حتی تو در توتر شد. الانم که وضعیت اینطوری قر و قاتیه. خلاصه که الان که دارم اینو می‌نویسم، به شدت از آینده ترسناک هستم^^ (احمق نباید با یه مسئله‌ی جدی اینطوری شوخی کنی.)

    جدی وقتی یه جمله از معضلاتم رو به بابا گفتم اونقدر به نظرش احمقانه و دور از دسترس اومد که کلاً سکوت کرد و اجازه داد منظورش رو از تو چشماش بخونم:))) واضح‌تر از این نمی‌تونست باشه. یعنی.

    پی‌نوشت: ولی واقعاً، توی این مدت چندتا پست نوشتم. ولی منتشر نکردم. هیهی. احساس گناه کل وجودمو گرفته.

    پی‌نوشت: ببینید. این فقط در حد یه پی‌نوشته. واقعاً می‌گم. ولی احساس می‌کنم یه عالمه پروانه داخل معده‌م دارم. یه عالمه‌ها! از 22 آذر به این ور. شاید یه کم زودتر. شایدم فقط تحت تاثیر محیط قرار گرفتم. نمی‌دونم><

    پی‌نوشت: کلی پست گوگولی مگولی هست که نخوندم:")... سعی می‌کنم همشونو بخونم. دوستتون می‌دارم><

    پی‌نوشت: یلداتون مبارک. و این که... خیلی مراقب خودتون باشین:")

  • ۲۴
  • نظرات [ ۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱ دی ۰۱
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: