وقتی آلارمش زنگ میخوره و چشماشو باز میکنه هوا هنوز تاریکه.

حتی وقتی داره دست و صورتشو میشوره و چای درست میکنه هم هوا کمابیش تاریکه. 

خونه ی کوچیکی داره، خیلی کوچیک. این باعث میشه راحت تر گرم شه. چون اون بیرون هوا واقعا سرده. 

شیشه ها یخ زدن و سنگفرش زمین میدرخشه. آسمون ابری و خاکستری و کدره و اون، جلوی پنجره نشسته و داره آهنگ گوش میده و چای هورت میکشه. هوا شناسی میگه روز های بعدی حتی از اینم سرد تر خواهند بود، و احتمال بارش برف بالاست. صبونشو میخوره و لیست کار های مهم امروزشو مینویسه. هرچند روز تعطیله و وقت آزادش امروز زیاده.

کرم میزنه، عینکشو میذاره رو چشمش. سرما خورده و دماغش گرفته. اگه مریض نبود، حتی روز تعطیل هم کتابفروشیشو باز میکرد. ولی ترجیح میده امروز رو استراحت کنه. پتو رو دور خودش میپیچونه و لپ تاپشو روشن میکنه. بعد از این که یه مقدار انیمه میبینه، از تختش میاد بیرون و میشینه پشت میز. 

روز بعد کلاس داره پس ترجیح میده آماده باشه. و تا قبل از ناهار تمام کارایی که باید تموم میشه. که مرتب کردن اتاق و جارو کشیدن خونش رو هم شامل میشه. 

بعد از خوردن ناهارش که شامل سوپ میسو و توفو ئه، لباساشو میپوشه که بره بیرون، بزرگترین کیف پارچه ای که داره رو برمیداره و وسایل مورد نیازشو میذاره داخلش. باید خرید کنه. به علاوه، همیشه دوست داره که توی کافه ی مورد علاقش ژورنال درست کنه پس دفتر و جامدادی و فولدر استیکر هاشم همراه خودش میبره. 

این بار هم پالتو ی قهوه ایشو میپوشه و به این فکر میکنه که نکنه تا آخر زمستون دلش نخواد چیز دیگه ای بپوشه؟

با این که خودش کتابفروشی داره، ترجیح میده کتاباشو از جاهای دیگه بخره. برای همین وقتی درو باز میکنه، مستقیم میره سراغ قفسه ی کتاب های کلاسیک و هملت رو بر میداره. چون به خودش قول داده تا آخر سال تمام آثار شکسپیر رو بخونه. 

با این که به خودش قول داده بود بیرون زیاد ولگردی نکنه، نمیتونه در مقابل موجی مقاومت کنه. پس میره داخل و به اندازه یه سبد کوچیک خرت و پرت میخره و نمیدونه بابت ولخرجی هاش عذاب وجدان داشته باشه یا خوشحال باشه از خریدنشون!...

هوا گرفته تر میشه. با این که خیلی دیر نیست ولی تاریک به نظر میاد. احتمالا به خاطر ابر هاست. 

وارد کافه ی مورد علاقش میشه و میبینه که خیلی خلوته. مثل همیشه بابل تی سفارش میده و وسایلشو روی میز کنار پنجره میذاره و دفترشو باز میکنه. این اواخر خیلی سرش شلوغ بود و اصلا فرصت برای ژونال نداشت.

چیزی تا تاریکی هوا نمونده. کیفش یه مقدار سنگین شده ولی به خودش میگه نه وزنش اذیتم نمیکنه!

یه مقدار میوه و سبزی و دو بسته گوشت و نودل میخره. و درست وقتی که برف شروع به باریدن کرده سوار اتوبوس میشه.

وقتی میرسه خونه که انگشتاش و نوک دماغش از سرما بی حس شدن. به خودش میگه سرماخوردگیم حالا حالا ها قرار نیست خوب شه! خوردنی هارو میذاره روی سینک، بقیه وسایلشم روی میز تحریرش. لباساشو که در میاره مستقیم میره حموم. و برای اولین بار از نمک حموم استفاده میکنه و از بوش لذت میبره.

وقتی بیرون میاد حس بهتری داره، بدنش گرمه ولی دماغش هنوز کیپه. جوراب های حوله ای که همین امروز خریده رو پاش میکنه و هودی پشمالوشو تنش میکنه. روی سرش حوله میندازه و در حالی که غذا روی گازه، وسایل امروز و لباس هایی که وسط اتاق پرت کرده رو جمع میکنه. از شلختگی متنفره. 

کاماگه اودون خیلی سریع آماده میشه. و تا وقتی که خنک بشه سریع میره و موهاشو سشوار میکشه. و بعد از خوردن شام به سرعت خوابش میبره.