مائویای عزیزم.

سلام. مدتی می‌شه که با هم حرف نزدیم. دلیلش هم فقط یه چیزه. من از رو به رو شدن باهات می‌ترسم. می‌تونم ساعت‌ها در مورد بی‌اهمیت‌ترین و چرت و پرت‌ترین چیزهای دنیا وراجی کنم اما وقتی نوبت صحبت‌های جدی می‌رسه؟ نه ممنون. ترجیح می‌دم فرار کنم.

این کاریه که تمام این مدت داشتم می‌کردم. "فرار"

من از دنیای بیرون می‌ترسم. من از تو می‌ترسم. من از همه چیز می‌ترسم. چون من زیادی کوچیکم، تو زیادی گُنگی و دنیای بیرون زیادی بزرگ و پیچ در پیچ و ترسناک؛ جوری که انگار می‌خواد منو ببلعه، تیکه تیکه کنه و بعد تف کنه یه گوشه و کرم زدن و پوسیدنم رو ببینه. من نمی‌فهمم. خیلی گیج و سردرگمم. خیلی چیزها می‌خوام و در عین حال هیچکدوم رو نمی‌خوام. وقتی به خودم نگاه می‌کنم احساس می‌کنم اونقدر ضعیفم که نمی‌تونم بجنگم. انگار با اولین حرکت کاتانا قراره از پا در بیام. 

به زندگی الانم نگاه می‌کنم، به آینده‌ای که قراره برام بسازه فکر می‌کنم، خیلی ریز و دقیق تجسمش می‌کنم؛ و بعد غصه می‌خورم. از ته دلم غصه می‌خورم. چون من اینو نمی‌خوام. این جایی نیست که من باید باشم، من برای چنین چیزی ساخته نشدم. باید عوضش کنم، باید تغییرش بدم، باید جور دیگه‌ای باشم. چطوری؟ واضحه. خیلی خیلی واضحه. ولی سخته، ترسناکه، زیادی بزرگه و من زیادی کوچیک. 

این لقمه زیادی بزرگه. توی دستم می‌گیرمش، چپ و راست، بالا و پایین، نگاهش می‌کنم، بهش خیره می‌شم و بعد می‌بینم چقدر ازش می‌ترسم. از این که توی دهنم جا نشه می‌ترسم. از این که گوشه‌های لبم رو زخم کنه می‌ترسم. اونقدر می‌ترسم که حتی دهنم رو باز نمی‌کنم تا ببینم واقعاً بزرگه یا الکی شلوغش کردم. 

من می‌ترسم مائویا. بزرگ شدن خیلی خیلی ترسناکه. می‌ترسم از این که هیچی نشم. می‌ترسم از این که نتونم. از این که هیچی نشم از این که نتونم از این که هیچی نشم از این که نتونم؛ من می‌ترسم می‌ترسم خیلی خیلی می‌ترسم. 

برای همینه که فرار می‌کنم. تظاهر می‌کنم کارهای مهم‌تری دارم ولی جفتمون می‌دونیم که دارم خودم رو مسخره می‌کنم. ای کاش شجاع‌تر بودم، ای کاش برای خودم، «کافی»تر بودم. سعی می‌کنم باشم ولی همچنان احساس می‌کنم زیادی بی‌مصرفم.

ای کاش همیشه اون بچه کوچولویی می‌موندم که بدون درس خوندن «خیلی خوب» می‌گرفت و دفتر مشقش پر از برچسب‌های ستاره‌ای و مُهرهای صدآفرین بود. 

~دلخواه، برای هر کسی بنویس که می‌خوای~