گر دست رسد در سر زلفین تو بازم

چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست

در دست مویی از آن عمر درازم

فکر کنم حضرت حافظ باهام شوخیش گرفته. می‌گه خودت رو تنها و ناامید می‌بینی، ولی اگه سراغ آدم‌های درست بری و تلاش کنی، به چیزی که می‌خوای می‌رسی.

این روزها یه جور عجیبی شدم، علی‌رغم این که می‌خوام ویژگی‌های مثبت درون خودم ایجاد کنم، انگار یه چیزی جلوم رو گرفته و حالا مغزم برای پیدا کردن کلمات و ساختن جمله‌ها خسته و زبونم برا چرخیدن و ادا کردن حتی خسته‌تر شده. و به عنوان کسی که از سال 94 یا 95 بی‌وقفه وبلاگ نوشته و جلوی خودشو برای نوشتن هیچ چرت و پرتی نگرفته، این وضعیت خب یه مقدار قمر در عقربه.

خب شاید عادی باشه. به هرحال اتفاقات زیادی افتاده. چه توی دنیای اطرافمون، و چه توی دنیای خودمون. حداقل برای من که اینطور بوده. مخصوصاً حالا که دایره ارتباطاتم نسبت به قبل گسترده‌تر شده، بیشتر می‌فهمم که چقدر کوچیکم، چقدر دنیا بزرگ‌تر و پیچیده‌تر از چیزیه که تو ذهنم بوده. و خب این هم شگفت‌انگیزه و هم ترسناک.

می‌گن حافظ اون غزلش رو توی روزهای سخت غربت و دوریش نوشته. از غصه‌هاش گفته. از دردی که توی سینش بوده. شاید فهمیده که این یلدا مثل یلداهای قبلی نیست. به دلایل مشخص البته. خب من نمی‌دونم شما چقدر به فال و طالع و اینجور چیزا معتقدین. خیلی‌ها می‌گن خرافاته و این چیزا. ولی من قبول ندارم. راستش به قدرت انرژی‌های اطرافمون خیلی بیشتر باور دارم تا مغز‌های کوچیک و ناچیزمون. و خب این صحبت‌ها گاهی منو می‌ترسونه. "غم‌زدگی و غربت"... چون به هرحال، من یه نیتی کردم و به شاخه‌نبات قسمش دادم که راستشو بهم بگه و حالا نمی‌دونم باید چطوری برداشت کنم:"]

بگذریم...

به مدت سه هفته برای فرجه‌ی امتحانات برگشتم شهر خودمون، با خودم قرار گذاشتم توی این سه هفته کارهای مفید بکنم و یه سری تغییرات توی خودم ایجاد کنم... (که البته یه هفته‌ش گذشت و تنها کاری که کردم خوابیدن بوده. هه هه.) اتفاقاتی افتاد که باعث شد سعی کنم اجتماعی‌تر باشم. دوستام می‌گن توی سال گذشته پیشرفت خوبی داشتم، ولی کافی نیست. من هنوز بابت موقعیت‌هایی که به خاطر منزوی بودنم از دست می‌دم از دست خودم کفری می‌شم. و بابت احمق بودنم ساعت‌ها گریه می‌کنم و کابوس می‌بینم. (اوه توی این مدت عجیب‌ترین خواب‌های کل زندگیمو دیدم. یکی از اون یکی پشم ریزون‌تر!)

درکل... اگه پیشنهاد و راهکاری دارین حتماً بهم بگین. اگه کتابی‌، پادکستی، چمیدونم یوتیوبری چیزی هم می‌شناسید که در این زمینه توصیه‌های سازنده داشته باشه... خب خیلی خوشحال می‌شم باهام به اشتراک بذاریدش:")...

+یادمه راهنمایی که بودم، خب زیادی اسکل بودم. یعنی اسکل به معنی واقعی‌ها! الان واقعاً برام سواله که اون زمان چطور اینقدر شوت بودم. اون زمان انتخاب رشته کردم و به خودم می‌گفتم که خب واقعاً پیچیده نیست. تجربی می‌خونم، یا دکتر می‌شم یا پرستار. شاید باورتون نشه ولی تمام تصورم از "آینده" همین بود:)))... تو سه سال دبیرستانم خیلی رشد کردم. آروم آروم فهمیدم کانسپت "آینده" و این که "می‌خوای با خودت چیکار کنی؟" چقدر پیچیده و سردرگم کنندست. چقدر ترسناکه. از اون ترسناک‌هایی که ترجیح می‌دی یه گوشه وایستی نگاه کنی ولی متاسفانه این هزاتوی توئه و خودت باید راه خروج رو پیدا کنی. هرچی جلوتر رفت آرزوهای بیشتری افتادن توی دلم و هربار این هزارتو، حتی تو در توتر شد. الانم که وضعیت اینطوری قر و قاتیه. خلاصه که الان که دارم اینو می‌نویسم، به شدت از آینده ترسناک هستم^^ (احمق نباید با یه مسئله‌ی جدی اینطوری شوخی کنی.)

جدی وقتی یه جمله از معضلاتم رو به بابا گفتم اونقدر به نظرش احمقانه و دور از دسترس اومد که کلاً سکوت کرد و اجازه داد منظورش رو از تو چشماش بخونم:))) واضح‌تر از این نمی‌تونست باشه. یعنی.

پی‌نوشت: ولی واقعاً، توی این مدت چندتا پست نوشتم. ولی منتشر نکردم. هیهی. احساس گناه کل وجودمو گرفته.

پی‌نوشت: ببینید. این فقط در حد یه پی‌نوشته. واقعاً می‌گم. ولی احساس می‌کنم یه عالمه پروانه داخل معده‌م دارم. یه عالمه‌ها! از 22 آذر به این ور. شاید یه کم زودتر. شایدم فقط تحت تاثیر محیط قرار گرفتم. نمی‌دونم><

پی‌نوشت: کلی پست گوگولی مگولی هست که نخوندم:")... سعی می‌کنم همشونو بخونم. دوستتون می‌دارم><

پی‌نوشت: یلداتون مبارک. و این که... خیلی مراقب خودتون باشین:")