http://s13.picofile.com/file/8399616876/f37978ea0260141afe815645c05cf961.jpg

میدونم میدونم!

ولی راستشو بخواین خودمم هیچ ایده ای ندارم که چرا الان و در این ساعت دارم این پست رو میذارم. شاید پیش خودتون فک کنین نت نداشتم، برعکس خیلی هم داشتم((= 

شاید بگین چون درس و کار و زندگی داشتم و فردا قراره امتحان بدم، بهتره بدونین اونقدرا هم امروز درس نخوندم((=...

شاید هم الان این سوال به ذهنتون بیاد که پس دقیقا چه غلطی کردی امروز؟ و من با افتخار تمام در گوش دنیا فریاد میزنم که هیچی! البته اگه از کلاس آنلاینم فاکتور بگیریم... که اگه لایو نبود همونم میگرفتم میخوابیدم|:

اصن دو روزه یه احساس کوفتگی خاصی دارم... نمیدنم چرا، دیروز که سردرد داشتم امروزم اصلا حس هیچ کاری رو نداشتم. الان دوتا موضوع خیلی مهم (البته مهم برای من) هست که میخوام در موردشون حرف بزنم... متنها نمیدونم کدوم رو اول بگم((=...

این شاخ های مجازی رو دیدین؟ مخصوصا تو اینستا، اینایی که از نفس کشیدنشونم استوری میذارن... حس میکنم همینجوری پیش برم این وب رو هم تبدیل به همچین جایی میکنم|: و خب موضوعات مهمی هم که گفتم در موردشون میخوام حرف بزنم دقیقا همینجوری ان... 

میدونم ممکنه یه کم طولانی به نظر بیاد... ولی این مسئله یه جورایی از دیروزه که داره اذیتم میکنه((=...

الان روز هیفدهم شرح حال نویسیه، نمیدونم سوال امروز چقدر با یکی از اون موضوعاتی که توی این پست میخوام بهش اشاره کنم ارتباط داره، ولی ولم کنین.. بذارین تو حال خودم باشم ((=...

 

پی نوشت: ترکیب شیر و چای معمولی با یه مقدار شکر از خفن ترین ترکیبات ممکنه((=

پی نوشت: این که اینقدر دیر دارم اینو مینویسم واقعا رو اعصابمه|:

 

 

 

 

سوال امروز اینه:

×*قدردان چه هستی؟هرچه که به ذهنت می‌رسد. چه جدی و چه شوخی. از دوست و خانواده و اطرافیانت یا از کولری بنویس که قدردانش هستی.
نمیدونم چقدر به سوال ربط داره، ولی این از دیروز تو گلوم گیر کرده و باید بگمش، هرچند ممکنه حرفام یه ذره سمی طور یا بیخود باشن. راستش دیروز طی یه حرکت سامورایی رفته بودم وب قبلیم، داشتم بخش نظراتو چک میکردم که ببینم چقدرشونو میهن بلاگ به فنا داده و چقدرشون رو میاره. اگه از سال پیش یا سال پیشش تو اون یکی وبم پستامو دنبال میکردین، احتمالا اینو میدونین که من یه زمانی ملکه بودم((=...

در واقع این رول ملکه از یه شوخی مسخره با فامیلامون توی کارت بازی شروع شد و بعد ها... بدم نیومد وقتی بقیه ملکه صدام میکردن((=... تازه برای خودم حکومت هم ساخته بودمXD بماند... اون روزا هیچوقت فک نمیکردم که یه روزی این رول ملکه رو ول کنم، ولی خب سر یه سری اتفاقاتی تصمیم گرفتم برای همیشه بذارمش کنار.

دیروز اونقدر تو وب قبلی خودم این ور و اون ور چرخ زدم که رسیدم به اون قسمت هایی که هنوز تو پستام مینوشتم "ملکتون اومد! به ملکتون سلام کنین! ملکتون فلان کارو کرد! ملکتون اینجوری شد اونجوری شد..." وقتی داشتم کامنتارو نگاه میکردم... آدم هایی رو دیدم که اون زمان خیلی برام ارزش داشتن ولی الان شاید اصلا برام مهم نیستن... میدونین میخوام چی بگم... کاری ندارم به این که اون آدما الان چی شدن و دارن چیکار میکنن. این همیشه من بودم که دم از تغییر نکردن میزدم و همیشه میگفتم من عوض نمیشم در حالی که در همه جا به همه کس میگفتم که نباید تاثیر آدمای اطرافتو نادیدیه بگیری... بعضی وقتا فک میکنم شاید خودمو گم کردم. اون روز بعد از خوندن اون کامنتا تا چندین ساعت رفتم توی فکر. چون الان اگه همون آدم بدون این که حتی یه اپسیلون عوض شده باشه بیاد و عین همون کامنتو زیر همون پست بهم بده من مثل اون موقع جواب نمیدم((=... دیروز به وضوح دیدم که طرز تفکرم چقدر عوض شده و چقدر دیگه مثل اون موقعم نیستم((=... حس میکنم خیلی بزرگ شدم... فکرام بالغ تر شدن... خیلی زیاد((= شاید حتی این دنیای توی مغزم که سافت و صورتی توصیفش میکنم، اونقدری سافت و صورتی نیست که اون موقع بود((=...

بعضی وقتا به خودم میگم حاضر بودم برگردم به اون روزا؟ خیلی برام شیرینه... بهترین خاطراتم مال اون موقعن... مخصوصا وقتی نهم بودم((=... و با این که خیلی دلم میخواد دوباره اون روزا تکرار بشن، هیچوقت و هیچوقت حاضر نیستم برگردم به اون روزا((=...

چن تا دلیل خوبم براش دارم. اون زمان نمیدونستم بعدش چی میشه. فک میکردم معنی تا ابد میشه تا بینهایت، تا جایی که هرچقدر بدوئی نمیتونی به تهش برسی. پایانی وجود نداره. فک میکردم تا ابد ینی همین((= درحالی که طولی نکشید که انتهای تا ابد رو دیدم. خیلی خیلی زود تر از چیزی که فکرشو میکردم. میدونم سنی ندارم، میدونم شاید این حرفا یه مقدار قلمبه سلمبه به نظر بیان، ولی تو این فاصله چیزای خیلی زیادی یاد گرفتم، با این که خیلی برام سخت گذشت. به قول یه کسی من خیلی خوش شانسم که همچین چیزی رو اینجوری تجربه کردم. امثال من در اکثر مواقع جدی تر عمل میکنن و وقتی به خودشون میان که دیگه آبرویی براشون نمونده. پس باید ممنون باشم از اون آدما((=...

چون باعث شدن خیلی چیزا رو بفهمم، و در عین حال بدونم که چیزی که جلو رومه، واقعا چیزی نیست که جلو رومه، من فقط یه طرف یه سیب رو میبینم، شاید فک کنم اون یه سیب کامله، ولی ممکنه نصف یه سیب کامل باشه((=... میفهمین؟

من از اون آدما ام که ساعت 2 شب دیگه پاور آف میشن، کلا زیاد نمیتونم بیدار بمونم((=... ولی یه بار تا ساعت شیش صبح گریه کردم((=... و بعد از دقیقا چهار ساعت خواب بیدار شدم و حدس بزنین چیکار کردم؟ دوباره گریه کردم((=... تا چندین ساعت بعد فقط گریه کردم... بعدش کم کم به خودم اومدم... کم کم عقلم اومد سر جاش. 

میتونم به جرئت بگم تو اون مدتی که سر همون قضیه تو خلسه رفته بودم حسمو به خیلی چیزا از دست دادم. در مورد خیلی چیزا الان دیگه خنثی ام... و علاقمو به خیلی چیزایی که میدونم باید بهشون علاقه مند باشم از دست دادم، با این که شاید غم انگیز به نظر بیاد... ولی ممنونم از اون کسی که باعث شد اون شب اونقدر درد بکشم((=... 

بعد از اون شاید مصمم تر شدم. که با این که اون منو نمیبینه و اصلا نمیدونه که کجام و چیکار میکنم، بهش ثابت کنم من خیلی بهتر از اونم((=... که بهش ثابت کنم همه چیز در مورد من بهتر از اونه... از ظاهرم... صورتم قیافم صدام... همه چیز! 

این یه جنون نیست. بعد از اون فهمیدم باید پوزه ی آدمایی که عنشون میاد وقتی میبیننم به خاک بمالم و ثابت کنم چی هستم((=...

که خودمو به یه نسخه ی عالی از خودم تبدیل کنم، یه آپدیت قشنگ((=... 

ممنونم از این که یه سری وقتا حرفایی که اون شب بهم زد یادم میوفتن و باعث میشن درون خودم داد بزنم که آره لنتی، من ملکه مگلونیا ام... من ملکه ام، یه ملکه هیچوقت گریه نمیکنه((=...

نمیدونم چن سال بعد قراره همینجوری که فکرشو میکنم باشه یا نه، شایدم اونقدری سقوط کردم که بعدا از خوندن حرفای امروز خودم خندم گرفت((=... به هرحال هیچی معلوم نیست... ولی حداقل تلاشمو میکنم، باید بکنم((=

میدونین... بعضی وقتا خیلی تو عمق فرو میرم. میدونم شاید اگه بفهمین چه چیزایی رو از سر گذروندم پیش خودتون فک کنین که حتی اون همه گریه کردن به خاطرش هم مسخره و خنده داره، ولی شما تا وقتی که جای من نبودین و احساسات منو نداشتین هیچوقت نمیتونین قضاوتم کنین. 

شاید اگه این سوال رو تو یه موقعیت دیگه، وقتی که یهویی اینقدر یاد اون اتفاقا نیوفتاده بودم یکی ازم میپرسید، که از کی میخوای ممنون باشی؟ مسلما این همه شر و ور نمیگفتم... ولی این فعلا تمام چیزی بود که تو ذهنمه.

هرچند آدمای خوب و درست زیاد دور و ورم دارم، از دوستام و از خونوادم. خیلیا هستن که باید از ته دلم ازشون تشکر کنم. 

با این وجود نمیدونم چرا یهویی دوباره این همه راجب یه نخاله که نمیدونم از کجا افتاد توی زندگیم حرف زدم((=...