بعضی از احساسات هستن که مثل پاک کن خمیری می‌مونن.

نرم، پیوسته، چسبنده و حالت پذیرن.

تیکه تیکه کنده می‌شن، روی کاغذ می‌افتن، روی اشتباهات گرافیتی مالیده می‌شن و تیکه تیکه کربن اتم های کربن رو به خودشون می‌چسبونن.

کربن هایی که سیاهن، پودری ان، و اونقدر سخت سعی کردن خودشون رو لای الیاف کاغذ فرو ببرن که بعد از پاک شدنشون هم ردشون باقیه.

کربن هایی که دور هم جمع شدن، شیش تا شیش تا دستشونو به هم دادن، طبقه ساختن، بین طبقه ها جاذبه برقرار کردن. طبقه ها بیشتر و بیشتر شدن، لایه هاشون زیاد شد، حجم شدن، رشد کردن و زنده شدن. بعدش گفتن حالا چیکار کنیم؟ اسم خودشون رو گذاشتن گرافیت. نه اهل تحمل درد و رنج بیشتری بودن، و نه اهل یه جا نشتن. مثل دود بودن، نه توی سوراخ یه لوله ی چوبی آروم می‌گرفتن و نه روی کاغذ. مثل دود، مثل دوده. پخش می‌شدن و روی همه چیز یه طبقه جا می‌ذاشتن.

اونا دشمن پاک کن ها بودن.

پاک کن هایی که سیاه یا سفید، رنگی یا شفاف با تمام وجود از اصطکاکشون مایه می‌ذاشتن، به کاغذ می‌گفتن ببخشید! ببخشید که اونقدر پوستتو می‌سابیم که داغ رو دلت بشینه! ببخشید که معشوقه ی دروغینتو، گرافت های خیانت کارتو داریم ازت می‌گیریم و این کارو با بالا بردن دما انجام می‌دیم!...

کاغذ زجه می‌زد. خودش رو به هر سمتی می‌کوبید، به هر دری می‌زد، از لایه های گرافیتی خواهش می‌کرد، تمنا می‌کرد، التماس می‌کرد که یه جا بمونن، اینقدر وول نخورن و خودشون رو به هر بشر یا نابشری نچسبونن. کاغذ می‌خواست بهشون نجیب بودن رو یاد بده، کاغذ می‌خواست بگه مهم اصالته نه زادگاه و عنصر تشکیل دهنده. کاغذ خودش رو برای گرافیت مثال می‌زد، کاغذ می‌گفت من از چوب ساخته شدم و چوب هم از کربن ساخته شده. اصلا هرچیزی که توی این دنیا جون و احساس داره از کربن ساخته شده.

می‌بینی گرافیت؟

ما از یه جنسیم.

ما هر دو درد کشیدیم و توی روز های سختمون همو ملاقات کردیم.

زمانی که تو درد داشتی و منم حالم مساعد نبود، زمانی که تو سیاه بودی و کسی نمی‌خواستت، و زمانی که من سفید بودم و اعصاب خرد کن. اون موقع با هم کبودی ها حرف زدیم، از کهکشان بین ترقوه ها. 

از مروارید های کف دریا و ستاره های شبرنگ ساحل ستاره ها.

حتی نهنگ های پنجاه و دو هرتزی اعماق اقیانوس ها.

ما روی میز بودیم، توی اتاق، کتار عودی که می‌سوخت و شمعی که روشن بود. چوب نسوزی که سیاه می‌شد و عود رو در آغوش گرفته بود و پروانه ای که دور نور شمعش می‌چرخید.

می‌بینی گرافیت؟

ما از یه جنسیم. 

ما تمام اون روز ها موافق و هم سو بودیم.

ما سنمون یکی بود و مادرانمون همزمان زاده شده بودن و مادرانشون همزمان فوت.

ما همینقدر مثل هم بودیم، هنوز هم هستیم.

پس چرا دستم رو ول می‌کنی؟ 

چرا به چیز های دیگه می‌چسبی و روی وجودم کمرنگ می‌شی؟

چرا بهم گفتی می‌خوای تنها باشی اما فقط می‌خواستی از دستم فرار کنی؟

مگه منو تو همونایی نیستیم که بنیانمون کربنی بود و بعد از مشقت به اینجا رسیدیم؟

مگه ما ضربه نخوردیم؟ مگه نشکستیم؟ مگه زخمی نشدیم؟

مگه ما همون هایی نیستیم که جواب دعا های لای قنوت های مادرانمون باشیم تا همو ببینیم و کنار هم بمونیم و تا روزی که خورشید بمیره روی زخم های هم مرحم بذاریم؟

گرافیت شرمنده نبود اما از گفتارش عذاب وجدان می‌ریخت.

گرافیت گفت درد های من مرهمی ندارن کاغذ عزیزم.

روز های سخت من با صبر و تحمل تموم می‌شن چون من، من نیستم و من یه من دیگه ـست. 

درونم پر شده از خلائی که دیوانه کنندست که نه تو تحملش رو خواهی داشت و نه من می‌تونم بعد از این بارش رو به دوش بکشم.

من ناخواسته با تو آمیخته شدم.

من ناخواسته روی تو کشیده شدم.

کاغذ عزیز من هیچوقت نخواستم که از سوراخ چوبی مداد بیرون بیام یا از مخزن تراش بیرون بریزم. 

این تو بودی که از سفیدی می‌درخشیدی. 

این تو بودی که با چشمات التماس می‌کردی به من که بیام و طرحی روت بریزم و دلداریت بدم بابت سختی هایی که توی کارخونه کشیدی. 

این تو بودی که منو قاتی این بازی دردناک کردی و حالا خودت باید بدرقم کنی. 

چون من دیگه بیشتر از این نمی‌تونم فکر کنم و نمی‌تونم تحمل کنم احساساتم رو تا با یخ های داخل یخچال فرقی نداشته باشم.

کاغذ حرفش رو رد کرد، کاغذ گفت این سفیدیه که توی این دنیا پرستیده می‌شه و این سیاهیه که همیشه مورد خشم واقع می‌شه.

من سفیدم و تو سیاه، ما همو کامل می‌کنیم چون گرگ های داستان شخصیت منفی ان و پرستو های آزاد مظهر آدم های خوب و آزاد. این تو بودی که از مخزن تراش بیرون ریختی، این تو بودی که باد پنکه رو بهونه کردی تا از روی سمباده بلند شی و روی من بشینی. 

نمی‌تونی این همه بی‌رحمانه با من حرف بزنی چون تو نه یخی و نه یخچال و نه اونقدر سرد که تو گرافیت روز های داغ و پرفشاری. که از فیلتری چنین سخت رد بشی و از سیاهی های دود آلودت الماس شفافی بسازی و روی تاج ملکه ای بنشینی که هنوز روی پاپیروس نقاشی می‌کنه. 

من می‌زنم تو دهن هر کسی که تورو سرد و یخی خطاب کنه و هرکسی که الماس نهفته ی وجودتو نبینه، چون تو مثل پری می‌مونی، از جنس عنصری که نشانه ی حیاته و نوشته به جا می‌ذاری و ثبت می‌شی و ثبت می‌کنی. 

گرافیت نمی‌گذاشت کاغذ بیشتر از این حرف بزنه چون داغ بود، عصبانی بود، عذاب می‌کشید هرچند کسی رو مقصر نمی‌دونست اما تحمل اشک و تاری دید کاغذ عزیزش براش عین سوختن بود. 

گرافیت فریاد می‌کشید که من معلقم، من سیاهی و تباهی ام و نمی‌خوام که سفیدی های بیشتری رو خراب کنم چون تو سفیدی و من سیاهم و ما با هم کنار نمی‌آیم!

کاغذ ناله می‌کرد، گرافیت بغض می‌کرد.

گرافیت می‌گفت، کاغذ هضم نمی‌کرد. 

کاغذ می‌گفت وقتی که تازه دیده بودمت چرا سخت الیافمو گرفتی؟ چرا امیدوارم کردی به موندن و چرا نور امیدو نشونم دادی؟

و گرافیت می‌گفت خودت چرا فرصت رهایی بهم ندادی؟ چرا این افسانه و این امید واهی رو کش دادی و طولانی کردی؟ من موندنی نیستم و هیچوقت نبودم، برای همینه که همه جا دیده می‌شم و به همین دلیله که نهنگ ها برام کری می‌خونن.

کاغذ باز گریه می‌کرد. کاغذ می‌گفت چطور می‌تونی زجه های نهنگ های غمگینی که خودکشی می‌کنن رو به خودت نسبت بدی؟ من راست گفتم، من حقیقت رو گفتم ولی تو اغراق کردی، تو همه چیزو پیچیده تر کردی و به مداد گفتی تورو سخت تر روی پوستم فشار بده که اگه روزی مامور پاک کننده ای اومد که از هم جدامون کنه، رد گذرگاهت روم حک شده باشه.

و تو حرف از یه مامور بی‌رحم زدی. و نگفتی که همراه باد و خورشید از اینجا فرار می‌کنی و منو با مروارید های شکسته و لیوان های تکه تکه شده تنها می‌ذاری. می‌دونی شکستن یه لیوان چینی با طرح نهنگ برای من یعنی چی؟ منی که حتی لیوان های پلاستیکی رو داخل دهن هیولای زباله خوار نمی‌ریزم؟ 

گرافیت گفت کاغذ ها مخلوقات عجیبی ان و تو هم یکی از همون هایی! اون ها ضخیم هستن و نازک هاشونم پیدا می‌شه. سفید هاشون پرمصرف اما کاهی و قهوه ای هاشون گرون تر، سفید ها زرد می‌شن و کاهی ها آب رو به سختی از خودشون عبور می‌دن. شما کاغذ ها چیزی بیشتر از دورو هستید که انواع مختلف دارید، برای پذیرایی از گرافیت های بخت برگشته یا جوهر های دستگاه چاپ و اون هایی که توی شیشه ان، گاهی با آب و رنگ های محلولش سر می‌کنید و گاهی با ماژیک های الکل بنیان. از مدادرنگی و گچ های گرون قیمت صحبت نمی‌کنم که تا آخرت طول می‌کشه! پس به من نگو کجا می‌رم و چرا به میز و زمین و دست طراح می‌چسبم چون خودت مخلوقات بیشتری رو به بردگی گرفتی. توصیه می‌کنم کمی گرگ باشی. به جای این که محافظ داستان رومئو و ژولیت باشی، از مثلثات و دستور زبان حرف بزنی که اینجوری مفید تری و نیازی هم به گرافیتی مثل من نداری، چون دستگاه چاپ و تمام خودکار ها با جوهر کار می‌کنن، بماند که چقدر با هم فرق دارن اما تو همشون رو به یه چشم می‌بینی و اسم خودت رو گذاشتی "اقلیت" 

گرافیت می‌دونست که اون کلمه نقطه ضعف کاغذه اما از گفتنش امتناع نکرد. حتی با این که می‌دونست شمع هنوز روشنه و شب، شب طولانی ایه. 

کاغذ نمی‌دونست داغی پوستش از عصبانیته یا ناراحتی اما جلوی اشک هایی که برای نهنگ ها دریا می‌ساختن و نجوای پنجاه و دو هرتزیشون در مقابل غم و اندوه قلب شکسته ی کاغذ سکوت کرده بودن. کاغذ دستمال کاغذی پیدا نمی‌کرد و از شستن صورتش یا خشک کردنش با حوله ملول شده بود اما این باعث نمی‌شد که سکوت کنه یا گرافیتشو به این راحتی از دست بده. 

کاغذ گفت که آره اقلیت منم چون مثل یه پرستوی گم شده توی شهر گرگ ها زیر سایه ی صخره پری‌دریایی قایم شدم. همونی که گردنبند مروارید نشانشو لمس کرده بودم و از الهه ی دریا ها و اقیانوس ها یه نهنگ خواسته بودم و این آروزی من بود نه یه دزد دریایی یک چشم که دست قلابی و پای چوبی داره و سال هاست حموم نکرده. من اقلیتم چون در توانم هست که با هر رهگذری حرف های چنین و چنانی بزنم و وابسته ی خودم بکنمش اما می‌بینی که این کارو نکردم در حالی که می‌تونستم و من پیش تو موندم و لای موهای زرد رنگم تار های آبی گذاشتم تا کسی نفهمه اقلیتم. منی که کبودی زانو هامو با جورابی که کش شل و خرابی داشت مدام می‌پوشوندم و تویی که جامدادی مدادرنگی های زردتو گم کرده بودی. تویی که گفتی لای مداد های زرد مداد های آبی گذاشتی که اذیتت نکنن و به منم توصیه کردی که همین کارو کنم چون معتقد بودی که جفتمون اقلیتیم، اقل، و کم پیدا، کمیاب. چون کاغذ هایی که فقط به گرافیت عشق بورزن و به دنبال دختر گربه ای بگردن واقعا کم پیدا می‌شن. نهنگ های واقعی واقعا کم پیدا می‌شن.

گرافیت به مرحله حرص خوردن رسیده بود چون فقط می‌خواست این مکالمه ی بی‌نتیجه تموم بشه تا بتونه بره و دیگه هیچوقت کاغذ رو نبینه و جعبه ی عذاب وجدان هاشو داخل جعبه ی سیاه بذاره. گرافیت اعتراف کرد که با این اوصاف من اقلیت نیستم چون چشم های درشت تیله ای دارم، رنگ متفاوتی دارم و اندازه ی متفاوت تر. من همون گربه ی سخنگو ام. همون گربه ای که شخصیت اصلی داستان رو گول زد. همون گربه ای که یه موجود فضایی تغییر شکل دهنده بود و با لمس کردن شخصیت اصلی گولش زده بود. همونی که فرار کرده بود، همونی که دیگه نهنگ پنجاه و دو هرتزی نبود. بهت گفته بودم من معلقم. بهت گفته بودم آزار دهنده ام. بهت گفته بودم طبقاتی که اسمشون رو لایه گذاشتی رو نمی‌تونم کنترل کنم. خواستم بهت بفهمونم من اون گرافیت وفاداری نیستم که بشه ازش الماس ساخت و تراشش داد و گذاشتش روی تاج جواهر نشان ملکه ی فرانسه. که اگه الماس تاج ملکه هم باشم، به ملکه ای خدمت می‌کنم که منفور ترین حاکم تاریخه، سرش قطع می‌شه و تاج خونینش تا ابد کنار شیرینی های کپک زده داخل مرداب ظلم و بی‌رحمی فرو می‌ره. پس دنبالم نیا کاغذ، من از اینجا می‌رم و تو هم به دنبال اون دختر عجیب و غریب نگرد چون گربه ها صحبت نمی‌کنن. 

کاغذ سکوت کرد. 

لیوانی که پر از اشک و شب پره های درخشان شده بود رو روی زمین انداخت. لیوان شکست. تکه های چینی توی پای گرافیت فرو رفتن و ازش خون چکید. اما گرافیت پشت سرش رو نگاه نکرد و حق رو به خودش داد، حق رو به خودش داد با این که متوجه پاکی و سفیدی کاغذ نشده بود و اون رو مثل ورق های کاهی پوسیده دیده بود که ارزشی ندارن. به خودش گفت این کاغذ سفید برای من زیادیه، اون بیش از حد خوب و پاک و پرستو صفته و منی که گرگم، نمی‌تونم کنارش بمونم پس بهتره که برم، برم با این که قراره آدم بده ی داستان باشم، با این که شخصیت منفوری خواهم شد که نخواست دردسر های بیشتری درست کنه.

پس گرافیت رفت. اما لایه ی نازکی از دوده هاش روی پوست صاف با پستی بلندی های میکروسکوپی کاغذ موند. کاغذ خواست گریه کنه. اما کمک می‌خواست. پاک کن هارو صدا کرد، اما نه اون جامد های محتاج اصطکاک. اون پاک کن خمیری رو صدا زد چون این بار فکر کرد اون می‌فهمه احساساتش رو. پاک کنی که نرم و لطیفه، یه تیکه ازش روی کاغذ پخش می‌شه، مالیده می‌شه، لوله می‌شه، کثیفی ها و دوده هارو می‌گیره و به خودش می‌چسبونه و بعد دور می‌شه. 

اما این بار کاغذ نذاشت که اون دور بشه. کاغذ گفت که بیشتر از خودت بگو. و پاک کن خمیری گفت که من وجودی سرشار از ناامیدی و درد و رنجم. یه احساس ناقص، قوی اما ملایم و به همون اندازه آزار دهنده. چون لکه های کوچیک با یه فوت پاک می‌شن و لکه های بزرگ با شوینده اما لکه های متوسط؟ اون ها سر جاشون می‌مونن. همه می‌دونن که اون ها لکه ان اما نه کسی اونقدر انرژی داره که پاکشون کنه و نه زحمتی براش می‌کشه چون واقعا به چه دردی می‌خوره؟ انرژی ای که برای پاک کردن یه لکه ی بزرگه رو کی فدای لکه های متوسط می‌کنه؟

کاغذ گیج شد و پاک کن خمیری گفت می‌فهمم که نمی‌فهمی. پاک کن های خمیری مثل پاک کن های عادی نیستن که بعد مصرف شدن ریش ریش بشن و برن توی سوراخ مکنده ی جاروبرقی. پاک کن های خمیری زباله تولید نمی‌کنن اما زباله هارو وارد وجود و تن خودشون می‌کنن و اونقدر به این کار ادامه می‌دن که کم کم تغییر رنگ می‌دن و خودشون تبدیل به زباله می‌شن و اونجاست که وقت مرگشون فرارسیده. اما می‌دونی مشکل چیه کاغذ زخم خورده؟ هیچ معیاری برای اعلام مرگ یا حیات یه پاک کن خمیری وجود نداره. پاک کن های خمیری اونقدر آروم و تدریجی تغییر رنگ می‌دن که کسی متوجه تغییرات نمی‌شه. وقتی کاراییشونو ذره ذره از دست می‌دن، بقیه فکر می‌کنن که حتما انتظار زیادی ازشون داشتن و خیلی سخت می‌شه یه پاک کن خمیری رو دور انداخت چون اگه پاک کن خمیری هنوز نمرده باشه چی؟ اگه هنوز بتونه دوده های گرافیتی رو پاک کنه چی؟ اگه هدر بره چی؟ 

پاک کن های خمیری شاید ارزشمند باشن، اما همونقدر رنج دیده و درد کشیده هستن که یه کاغذ هست. وقتی یگانه گرافیتش رهاش کرده و انگ تقصیر رو به پیشونیش چسبونده.

کاغذ می‌فهمید که پاک کن خمیری چی می‌گه و اصلا برای همین بود که به جای ماموران اصطکاک، به سراغ اون رفته بود. کاغذ از پاک کن خواهش کرد که دوده هارو پاک کنه تا بتونه از ردپایی که فشار گرافیت روش گذاشته طرحی بسازه تا دیگه کسی جرئت نکنه روش نقاشی ای بکشه چون کاغذی که رد مدادی روش باشه نقاشی رو خراب و دست خط رو زشت و نادرست می‌کنه. پس این کاغذ مصرف شده به گوشه ای پرتاب می‌شه تا همراه نهنگ ها آواز پنجاه و دو هرتزی بخونه و شیر نارگیل سر بکشه. با تمساح ها بخنده و با اردک ها گریه. 

شاید دور انداخته شدن برای کاغذ گزینه ی خوبی نبود، اما از دل باختن به گرافیت های نیمه راه و به گفته ی خودشون عوضی خیلی بهتر بود. وقتی که کاغذ همدم خودش رو پیدا کرده بود، همدمی که شاید از جنس خودش نبود، اما حاضر بود همراهش به دنیای فراموش شده های اقیانوس بره، دنیایی کنار نهنگ هایی که فراتر از پنجاه و دو هرتز می‌خوندن در کنار عروس های دریایی ای که مزاحم هارو نیش می‌زدن. مثل پاک کنی که نمرده بود، اما دیگه نمی‌خواست درد کاغذ جدیدی رو به جون بخره.