http://s12.picofile.com/file/8399191342/c3d265ce735ccea56fad66c5bd3dac9c.jpg

بدبختی های من بعد از امتحان شیمی شروع خواهد شد،

میدونین چرا؟ چون امتحان بعدی فیزیکه و من علاوه بر این که جزوه مو کامل ننوشتم حتی به فیلم ها و ویس هاشم گوش ندادم و عین یه حمال بدبخت فقط توی گروه ولگردی نموده و "سلام سلام" گویان حاضری زدم تا از نمرم کم نشه، لابد معلم بیچارمونم فک میکنه نشستم همه اونا رو خوندم... 

در حقیقت تا میگه بچه ها تکالیفو بفرستین من تازه شروع میکنم به حل کردنشون|:

مثلا قرار بود آدم باشم... میدونم میدونم ریدم|:

از شنبه هم قراره تشریف ببرم کلاس های حضوری که دوازدهم رو شروع کنم... هعی...

امروز خیلی دلم میخواست مثل دیروز ساعت 5 بیدار بشم ولی واقعا خسته بودم، واقعا خسته، و خب ساعت 8 بیدار شدم، رسم دو روزه ی مرتب کردن تخت رو کنار گذاشته و الان میبینم که حتی تو برنامه ی دیروزم کارایی که کردمو تیک نزدم، ینی فقط خدا عاقبت منو به خیر کنه...

به هرحال! امروز روز سیزدهم شرح حال نویسیه و موضوع یواش یواش داره مثل روز های اولش سنگین میشه XD

و جالب اینه که بین تمامی کسایی که توی این چالش شرکت کردن پر حرف ترین و گزافه گو ترین آدم منم XD واقعا هیچکس برای یه سوال این همه چیز نمیگه، ولی من اونقدر حرف میزنم که هر روز رو تو پست جدا  میذارم، اسیر شدیم XD

 

پی نوشت: به دستام کرم نزدم حس مزخرفی دارم...

پی نوشت: امروزم آهنگ نذاشتم، چون LATATA ی جی آیدل به صورت متناوب همش داره تو مخم پلی میشه|:

پی نوشت: چای سبزم خیلی کمرنگ شده-_-

 

 

 

سوال امروز اینه:

×* در حال حاضر روی چه پروژه ای کار می کنی؟ برای چه کسی است؟ چرا این کار را انجام می دهی؟ قدم بعدی ات چیست؟

دیشب بعد از این که با هاله و اسرا مذاکرات انجام دادیم برای امروز یه برنامه ی نه چندان دقیق ریختیم که مثلا قراره بهش عمل کنیم. راستش بر خلاف وقتی که راهنمایی بودم، موقع امتحانات پایانی برنامه به اون صورت برام کارساز نیست. چون وقتی یه هفته وقت دارم که یه درسی رو بخونم خب مسلما کل برنامم اینه که اون درسو بخونم و کار دیگه ای قرار نیست بکنم، نهایتش میشینم مینویسم هدفم اینه که امروز اینقدر ساعت درس بخونم یا اینقدر تست بزنم! و این پروژه ی بلند مدت درس خوندن بیشتر وقت منو به خودش اختصاص داده هرچند چیزای دیگه ای هم هست.

میدونم که این بار هزارمه که دارم بهش اشاره میکنم ولی یکی دیگه از پروژه هایی که الان دارم روش کار میکنم تضاد سیرکه!

درسته که خیلی دیر به دیر میرم طرفش و کم کم پیش میره و میدونم کسایی که دارن میخوننش رو به معنی واقعی اسیر کردم|:

قبلش یه پوزش میطلبم ولی امیدوارم درک کنین که تقصیر من نیست، به یه کم چیزای الهام بخش نیاز دارم XD

دلیل این که این داستان اینقدر کند پیش میره اینه که من دقیقا میدونم داستان چجوری قراره باشه و چجوری قراره پیش بره ولی نمیتونم بنویسمش، بعضی وقتا فک میکنم شاید زیادی دارم میپیچونمش و یه داستان روان و ساده رو پیچیده کردم برای همین هر دفه یه عالمه اصلاحیه به عمل میارم ولی بازم دقیقا اون چیزی نمیشه که فکرشو میکنم و بعد دوباره و دوباره اونقدر تغییرش میدم که میرسم سر خونه ی اولم |:

ولی مطمئنم... مطمئنم یه روزی تمومش میکنم ببینید کی بهتون گفتم XD

در واقع یه پروژه ی دیگه هم هست که روش کار میکنم، البته مثل دوتای قبلی این یه پروژه ی تک نفری نیست و سال پیش با هاله شروعش کردیم و تا اینجا هم پیشرفت خیلی خوبی داشته، این اولین باریه که به صورت رسمی میخوام در موردش حرف بزنم، تئوری آرگوهیپریون!

این اسم یه داستان دیگست که دونفری داریم مینویسیم و به شخصه خودم خیلی دوسش دارم، یه داستان علمی تخیلی عاشقانه و گوگولی که هنوزم که هنوزه سر پایانش با هم درگیریم XD من میگم باید تراژدی باشه و دختره آخرش بمیره ولی هاله میگه نه باید هپی اندینگ باشه و همه چی خوب و خوش تموم بشه XD

ایده ی اولیه این داستان از من بود هرچند، همشم سرچشمه میگیره از خوابی که یه زمانی دیده بودم، اون موقع ها تازه انیمه ی Deadman wonderland رو دیده بودم و جالبه بدونین تنها کسی که تو این انیمه ازش خوشم اومد یه پسر عوضی روانی بود به اسم روکورو XD 

ولی من خیلی دوسش داشتم تازه استلایشم خیلی تایپ من بود '-'...

خلاصه من مدت ها شب و روز برای این روکورو فن گرلی کردم با این که اصلا شخصیت مهمی هم نبود آنچنان و فقط تو چند قسمت حضور داشت، به هرحالXD عاقبت این فن گرلی ها این شد که یه بار خوابشو دیدم و این آغاز داستان بود...

روکورو اِندو پسریه که با دایی کوچیکش که مجرده زندگی میکنه چون خانواده ی واقعیش به طرز وحشتناکی از هم پاشیدن، از طرفی کوتوری کورومیزاوا دختر یتیمیه که پدر مادرشو توی یه حادثه از دست داده و در کنار یکی از دوستای باباش به اسم دکتر توگاوا زندگی میکنه. کوتوری با این که از تصادف جون سالم به در میبره اما دچار مشکلات قلبی میشه و به همین خاطر هر هفته باید یه سری تزریقاتی روش انجام بشه. 

کوتوری و رورکورو برای اولین بار همو توی مترو میبینن، روکورو به بازی ویدیویی که کوتوری داشت بازی میکرد علاقه نشون داد، بعد از اون این دوتا برخورد هاشون باهم بیشتر شد و در ادامه، فهمیدن که یه سری چیزا در مورد دکتر توگاوا و بیماری قلبی کوتوری درست نیست و کم کم به حقیقت پشت اون پی بردن((=

داستانش به این شیتی که من تعریف کردم نیست|: باحال تره، وقتی کامل شد حتما میدم بخونینش...اهم اهم...

پی نوشت: امروز اصلا نوشتنم نمیاد، نمیدونم چرا، انگار مثل ده یا سیزده رو قبل نمیتونم بنویسم و این رو مخمه...

پی نوشت: این پس خیلی لخته ایشش....

پی نوشت: عکس پست هدف داره، با این منظور که شما بفهمید روکورو ی داستان تقریبا این شکلیه XD