دیروز معلم زبانم تو کلاس بهم گفت فرق کردم.

فک کردم منظورش دقیقا همون روزه، آخه خیلی خسته بودم، عملا داشتم سر کلاس میمردم. ولی گفتش که کلا یه مدته خیلی عوض شدم... دیگه سر کلاس اونقدر با انرژی نیستم، تکالیفمو به موقع نمیفرستم و اینجور چیزا... هعی... بهم پیشنهاد داد دوستامو ببینم یه دور، مفید واقع میشه. پیشنهاد خوبی بود هرچند مطمئن نیستم به همین زودی ها عملی بشه... عاح3/>

 

روز هفدهم چالشه!...

ینی من اگه با تن و جان سالم به پایان این چالشه برسم... گاد

 

+فک کردید نفهمیدم که همتون (به جز هانی بانچ) تغییرات قالب و بک گراندشو ایگنور کردید؟]": ... خودم اونقدر ذوق زده شده بودم سرش که دم به دیقه باز میکردم نگاهش میکردم]": ... ولی نه جدا... خوب شده یا قبلش بهتر بود؟

 

پی نوشت: یه سری از این معلما چشونه؟ دیروز سر کلاس زیست اول کلاس سلام دادیم، آخر کلاس هم گفته که با ویس اعلام حضور کنید. بعد اونایی که فقط یکی از این دوتارو انجام دادن غایب زده|: سلطان بیخیال... اتفاقا کارت که راحت تر شده... قدیما یه درسو باید به هرکلاس یه دفه میدادی، الان فقط یه بار فیلم میگیری همونو فوروارد میکنی دیگه این ادا اصولا چیه...

پی نوشت: من هنوز دارم فکر میکنم چطوری شد که آکادمی آمبرلا اونطوری تموم شد... میمردن اون پنج دیقه ی آخرشو نشون نمیدادن؟ 

پی نوشت: به رهی دیدم بـــرررگ خزان... پـــــژمـرررده ز دیداااار زمــاان...

 

 

-یک شعبده‌بازی با ورق اشتباه پیش رفته است. چه پیامدهایی دارد؟

 

تریسی بابت اتفاقی که افتاد تا حد زیادی شرمنده شد و خجالت کشید. به همین خاطر بیشتر از اون نتونستیم توی موزه بمونیم و اومدیم بیرون. بارون هنوز قطع نشده بود و با شدت در حال باریدن بود. 

تریسی آه کشید: فک کنم تا برسم خونه تبدیل به یه گلوله پشم خیس بشم.

-خونتون خیلی دوره؟

-خب... آره دوره. خیلی دور. 

به زور دوتایی زیر چتر من جا شده بودیم. میتونم بگم کاملا به هم چسبیده بودیم ولی چون لباس هامون خیلی ضخیم بودن احساس خاصی نسبت بهش نداشتم.

-تا ابد قراره اینجا بمونیم؟

-تا وقتی بارون بند بیاد.

-اگه تا ابد بند نیومد چی؟

-مسخره...

-می گم... بابت اتفاقی که افتاد معذرت می خوام، نمی خواستم اونطوری شه.

-مهم نیست. 

-مضحکه ی کل مردم شدیم.

-تا هفته ی بعد یادشون می ره. 

-ولی تو یادت نمی ره.

-خب که چی؟

-باید برات جبران کنم. چیزی هست که بتونم برات انجام بدم؟

-نه.

-پس بریم یه چیزی بخوریم.

همون اطراف یه کافه ی دنج و کوچولو بود که همیشه بوی قهوه ی تندی ازش می اومد. جای خیلی شلوغی نبود پس به راحتی یه جا گیر آوردیم و نشستیم. یه لیوان قهوه و دونات سفارش داد و قبل از این که بتونه چیزی بخوره موبایلش زنگ خورد. دوباره مادربزرگش بود. کلی نگرانش شده بود و می ترسید که نکنه سرما خورده باشه یا ماشین بهش زده باشه؟ 

تریسی مثل دفه ی قبل با باشه و آره و نه جوابش رو داد و خیلی سریع قطع کرد. یه مقدار کلافه بود. احساس می کردم باید بهش یه چیزی بگم، ولی مثل همیشه اصلا توی شروع کردن یه مکالمه تبحر نداشتم. هرچند جای خوشبختی داشت که تریسی تا حد زیادی آدم پر حرفی بود.

-مادربزرگت همیشه همینقدر نگرانت می شه؟

بلافاصله بعد از گفتنش پشیمون شدم. قبلا گفته بود که همیشه همینطوره. جواب داد: آره. بهش حق می دم. منم اگه تو اون سن یه دختر کله شق رو به مدت نوزده سال بزرگ می کردم موقع ولگردی هاش همینقدر نگرانش می شدم.

-پس با مادربزرگت زندگی می کنی؟

-آره. از خیلی وقت پیش. شاید وقتی که نوزاد بودم. 

سرش رو گذاشت روی میز. احساس می کردم می خواد گریه کنه. ولی به حرفاش ادامه داد: هیچوقت نتونستم درک کنم خانواده ای که همه ی آدما ازش حرف می زنن چه معنی ای می ده.

-منم همینطور. از یه جا به بعد کلا برام هیچ مفهومی نداشت.

-داری چرند می گی. تو مامانی داری که نگرانت بشه و سرت داد بزنه. من اصلا نمی دونم مامان ینی چی.

-خب... 

-من توی خانواده ی بیخودی متولد شدم. تا چند هفته بعد از تولدم حتی اسم نداشتم. مامان و بابای واقعیم نمی خواستن بزرگم کنن. فکر می کردن بچه مایه ی دردسرشونه و نمی ذاره به کاراشون برسن. کم مونده بود بذارنم پرورشگاه. ولی مادربزرگم قبول نکرد. گفت بزرگم می کنه. یه شب تو خوابش دیده بود من آدم بزرگ و موفقی می شم و خب... بعدشم...

-پس اسمتو مادربزرگت انتخاب کرده؟

سرشو تکون داد. نمی دونم چی باعث شده بود اینقدر احساساتی بشه و این حرف هارو به یه غریبه که تازه سومین باریه که می بینتش بگه. به نظر هم نمی رسید که خالی ببنده یا دروغ بگه. 

برای چند دیقه جفتمون توی سکوت بودیم، دلم نمی خواست این مکالمه به همین زودی تموم شه: یه جورایی می تونم درک کنم چه احساسی داری در این مورد.

از بالای عینکش نگاهم کرد. مطمئنا منو یه پسر تخس تیتیش مامانی می دید که تو زندگیش هیچی کم نداشته. 

-وقتی ده سالم بود مامان بابام از هم طلاق گرفتن. دو سال بعدش رو با بدبختی تموم زندگی کردیم چون مامانم شغلی نداشت. بعدش که پای داداش بزرگم توی مدرسه شکست و مدرسه مسئولیتش رو به عهده نگرفت، مامانم رفت و جلوی شرکت بیمه علم شنگه به پا کرد. همونجا یکی از دوستای دوران دبیرستانشو دید و یه کم بعدش هم ازدواج کردن. به ظاهر خیلی بد به نظر نمی آد. ولی همیشه باعث می شه حس کنم توی خونه ی یه نفر دیگه زندگی می کنم و سر بارشونم. 

عینکش رو جا به جا کرد. انگار انتظار همچین چیزی رو نداشت. پرسید: چرا طلاق گرفتن؟

-بابام معتاد شده بود. همین. 

لبخند تلخی زد: فکر کنم مامان بابای منم همچین وضعی داشتن...

-از چه لحاظ؟

-از لحاظ معتاد بودن دیگه. جفتشون تو کار قمار بودن. یه زوج خلاف که همو تو یکی از همون دور همی های شبانه دیده بودن. بابام شعبده بازی هم می کرد. ولی خب یه شب به خاطر یه دونه کارت اشتباه زار و زندگیشو باخت. کلی بدهی بالا آورد. تصمیم گرفته بودن فرار کنن و برن جایی که دست کسی بهشون نرسه. ولی بعدش من به دنیا اومدم. تو دست و پاشون بودم. برای همین ولم کردن.

-اوه...

با یه حرکت قهوه رو سر کشید و دوباره عینکشو روی دماغش جا به جا کرد. یه مقدار بهش حسودیم می شد. از اول زندگیش همینقدر سختی کشیده بود ولی باز هم پر انرژی بود و یه جا بیکار بند نمی شد. احساس حقارت به خودم پیدا کردم. دوباره داشتیم توی سکوت فرو می رفتیم که پرسید: یه سوال احمقانه بپرسم؟

سرمو تکون دادم. یه گاز از دوناتش زد و گفت: بابات کجایی بوده؟

-به خاطر فامیلیم می پرسی؟

-اوهوم. البته اگه نمی خوای... خب... جواب نده. اه خدایا اینا چه سوالای بیخودیه که می پرسم...

-بابابزرگم، ینی بابای بابام کره ای بود. به خاطر جنگ به اینجا اعزام شد. همینجا با مادربزرگم آشنا شد. قرار بود تو کره با هم زندگی کنن، ولی وقتی بابای من تازه چهار یا پنج سالش بود برگشتن همینجا. یه جورایی می شه گفت دو رگه محسوب می شم.

خندید: جالبه! 

دوناتش رو تند تند گاز زد و تمومش کرد. پول چیزی رو که خورده بود رو روی میز گذاشت و پا شد که بره. بارون بند اومده بود و گفت که باید برگرده خونه. ولی وقتی چند قدم از کافه فاصله گرفته بود دوباره برگشت و گفت: می تونیم با هم در ارتباط باشیم؟ 

-ها؟... ینی عام چیزه... آره خب چرا که نه...

پس شماره و آدرس ایمیلمون رو به هم دادیم.

-بابت امروز ممنون کلود!

و بدون این که منتظر "خواهش می کنم" باشه درو بست و دوید و رفت. 

 

 

پی نوشت: تتنتسیییی چرا این داستان اینجوری داره پیش میره((": 

پی نوشت: *انگار نه انگار که خودم دارم مینویسمش*