احتمالا اگه الان سال پیش بود و زنگ آخر در حالی که تو دلم دارم به معلم التماس میکنم که یه مقدار استراحت بده بهمون که بتونم برای حتی یه ثانیه سرمو بذارم رو میز، با دیدن اولین برف امسال انرژی دیوانه واری میگرفتم.

هرچند که وقتی بهش میگم اولین برف سال یه مقدار عجیب به نظر میاد چون واقعا این اولین برف سال نیست. چون سال از فروردین شروع شده و امسالم ما کلا بهار برفناکی داشتیم. 

احتمالا اگه الان سال پیش بود، بعد از خوردن زنگ بدو بدو میرفتم سمت دفتر و به بابا زنگ میزدم که نیاد دنبالم چون میخوام پیاده برگردم. و بعدشم نعره زنان سمت فاضله میرفتم و میگفتم: امروز منم باهاتون پیاده میام! 

و اونم ذوق میکرد.

و کل راهو جیغ جیغ کنان در مورد این حرف میزدیم که میون بهتره یا کال.

آخرشم هیچوقت به نتیجه نرسیدیم.

اون نمیخواد جذابیت های میون رو درک کنه و از این کم سعادتی خودشه^^

احتمالا اگه الان سال پیش بود، با نشستن روی صندلی کنار پنجره اتوبوس و نگاه کردن به دونه های برف غرق فکر هام میشدم. فکر هایی که نهایتش به امتحان فیزیک اون روز و به موقع حموم رفتن و سر ساعت رسیدن به کتابخونه محدود میشدن. 

و مسلما درگیری های بزرگتری نداشتم.

شایدم داشتم. 

روز های برفی... نمیدونم.

یه چیز عجیبی دارن توشون. سال پیش این موقع ها... همونطور که نهایت تلاشمو میکردم از شر یه سری چیزا خلاص شم، همزمان همه ی تلاشمو میکردم که بهشون برسم. با این که میدونستم همش یه درجا زدن بی فایدست و خواستن و نخواستن من تفاوتی ایجاد نمیکنه که بلاتکلیف بودنم بخواد ایجاد کنه.

تمام راه اون آهنگ چینی لنتی دوره ی کامبرین رو که هاله برام فرستاده بود رو زمزمه میکردم و موهام از به یاد آوردن ریتمش سیخ میشد.

احتمالا اگه الان سال پیش بود، بعد از این که عین جسد رسیدم خونه با سرعت لباس مدرسمو پرت میکردم توی کمد و میرفتم سیب پوست میکندم و فلاکسمو پر از چای سبز میکردم و خودمو برای التماس کردن به بابا آماده میکردم تا منو ببره کتابخونه. 

گاهی هم مامانم. یا شایدم مثل بعضی روزا با هر جفتشون لج میکردم و با اسنپ میرفتم.

احتمالا اگه الان سال پیش بود، هر هفته در انتظار قسمت جدید ایروزوکو سکای پودر میشدم و از گوش دادن به اندینگش که از ناگی یاناگی بود به نهایت احساس عر زنی و خود زنی میرسیدم. 

و همونطور که سعی میکردم به درد پریودم اهمیت ندم و در مقابل خودن مسکن مقاومت کنم، به معنی اوپنینگ همون انیمه فکر میکردم و دوباره عر میزدم. به دلایل مختلف حالا...

احتمالا اگه الان سال پیش بود، بعد از این که بساتمو پخش کردم رو میز کتابخونه و برای هاله و اسرا جا گرفتم، جوری ژاکت کامواییمو به خودم میپیچیدم و غرق درس خوندن میشدم که حتی پچ پچ کسایی که بغل دستم میشستن و از دیدن نوشته های ریز و کتاب پر از استیک نوت و نوشتم به وجد میومدن هم نمیتونست حواسمو پرت کنه. 

حتی یادمه یه بار یه دختره که اتفاقا از مدرسه خودمونم بود تو گوش دوستش گفت: این دختره از مدرسه ماست؟ و وقتی دوستش گفت آره، دوباره گفت چقدر کیوته((=

و من اونقدر ذوب شدم با این حرف که کتابمو بستم و مایلد لاین جدیدمو پرت کردم اون ور و فقط چایی خوردم((=

احتمالا اگه الان سال پیش بود، تا هر نکته ی جالب و خفن درسی ای میدیدم به هاله و اسرا میگفتم و درست وقتی که سرمو بلند میکردم با دیدن بلو جوری هورمون هام برانگیخته میشدن که تا یه مدت لرزش دستم ادامه پیدا میکرد و نمیتونستم تمرکز کنم((=...

اسرا دستمو میگرفت و میگفت: وای بابا چته تو!...

چرا با دیدن بلو این همه میلرزیدم...

چرا سعی میکردم خودمو غرق کنم...

چرا روزای برفی این حسو بهم میدن...

راستش چرا های خیلی خیلی بیشتری هست که اون زمان بیشتر از الان ذهنمو مشغول کرده بودن(=

چون هیچ جوابی براشون نداشتم.

و نمیتونستم داشته باشم. نه یه دلیل و نه حتی یه نشانه.

با این حال هنوزم عاشق هوای ابری و برفی ام. 

روزایی که بدو بدو میرفتم کتابفروشی و تا اون فروشنده منو میدید میگفت: نه خانوم! جلد دوم ملکه سرخ رو نیاوردیم!...

و من دوباره سر شکسته تر از همیشه برمیگشتم و سعی میکردم با خوردن دونه های برفی که از آسمون می افتن از شدت نا امیدیم کم کنم...

و به این فکر کنم که چرا باید این همه درگیر یه داستان بشم و چرا باید این همه باهاش همدردی کنم؟

احتمالا اگه الان سال پیش بود... هنوز خیلی چیزا رو نفهمیده بودم. و انجام یه سری کارا برام خیلی سخت تر از الان بود. 

ولی خوشحالم که یه سری چیزا هنوز به قوت خودشون باقی ان.

مثل چای سبز، مثل چشمای سبز بلو، مثل این حس عجیبی که به هوای ابری دارم، و یا حتی علاقه ی شدیدم به انگشت کردن شکم حنانه که همیشه مثل یه حسرت تو دلم موند((= 

من هنوزم برف دوست دارم. و میخوام همینطور که به جای روسری، شال و کلاه سرم کردم پالتوی قهوه ایمو با پوتین پاشنه دار مامانم ست کنم و لبلو ی شاه توت بزنم و از بوی ادکلن هلوم لذت ببرم. درست همون وقتی که هاله کت زرد پشمالوشو پوشیده و اسرا از این که اون زنه به شلوار کرمی رنگش گیر داده اخلاقش سگی شده؛ تا دریاچه با هم راه بریم و نوشته های جدیدو روی جدول های اطراف چمن ها کشف کنیم((=

احتمالا اگه الان سال پیش بود... بیخیال.

نمیخوام با شک و احتمال حرف بزنم.

منو برگردونین به سال پیش. 

به وقتی که هنوز شونزده سالم بود.