۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

Uncanny valley

 

مغز آدمم اینجوریه که چیز های خوب و کلا خوبی هارو خیلی راحت تر از چیزای دیگه پاک میکنه و به فراموشی میسپاره. اصلا نمیخوام کسی رو متهم کنم... و حتی اگه الان بیاین و از خود من بپرسین که فلانی که بود و چه کرد؟ احتمالا در وهله ی اول کارای بد یا ناخوشایندی که در حقم کرده میاد تو ذهنم. این به معنی کینه ای بودن یا قلبی گره بودن نیست. واکنش طبیعی مغز آدمه.

یه چیزی هست به اسم غریزه. مثلا وقتی حیوونا یه چیزی میبینن که مغزشون اون چیز رو خطرناک تفسیر میکنه، به صورت غریزی ازش دور میشن. مثل همین کفتر های بزرگواری که همه جا میبینیم. رو سیم برق نشسته باشه و از پایین پق! کنی میترسه و میپره. چرا؟ چون احتمالا خودش یا ننه باباش تجربه ی ناخوشایندی از نزدیک آدما بودن یا پق! کردن آدما دارن. در واقع غریزش اینجوریه. 

در واقع آدما هم... جانورن دیگه. بخوان نخوان غریزه دارن. این که خاطرات بد راحت تر یادمون میمونن هم یه جور غریزست به نظرم. چون همین خاطرات بد باعث میشه یادت بیاد چقدر سر یه اتفاقی درد و بدبختی و سختی کشیدی و مغزت با یادآوری اونا میخواد تورو ازشون دور کنه... مثلا اگه یکی به من بدی کرده باشه وقتی حرفی از اون "کس" میشه اولش همون کار بدش یادم میاد. چون مغزم احتمال میده طرف دوباره دست از پا خطا کنه پس از یادآوری اینجور خاطرات به عنوان یه عامل بازدارنده استفاده میکنه. جالب نیست...؟!

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۱۴ دی ۹۹

    Mystical

    ?Garam... What is love

    !?What-

    Heroically giving up your life for someone special! Could that be love? Not even the mighty sun could stand in the way of true love! right?! Throwing yourself into the face of danger! Now that's love!!! I've realized something, we were put into this Earth to love and be loved! isn't that the most amazing thing you've ever heard?!

     

    Mystical-

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۲ دی ۹۹

    #58

    این داستان: آوا و رد دادگی.

     

    *ساعت حدودا هفت صبحه و من بیدارم و به سقف زل زدم*

    *مامانم میاد که بیدارم کنه*

    مامانم: بیدار نمیشی؟

    من: چرا بیدارم...

    مامانم: خب پاشو دیگه.

    من: امروز کلاس دارم. حتما یادم بندازیا.

    مامانم: چه کلاسی؟

    من: کلاس زیست.

    مامانم: زیست...؟! خب ساعت چند؟

    من: یه ساعت دیگه. ساعت 8.

    مامانم: خب تا تو پاشی صبونه بخوری یه ساعت میگذره دیگه لازم نیست من یادت بندازم. پاشو.

    *پا میشم، دندون و دست و صورت میشورم، لباسمو عوض میکنم، کرم میزنم، موهامم میبافم*

    *ده دیقه مونده به هشت*

    مامانم: بیا سریع صبونه بخور کلاست دیر میشه ها.

    من: چه کلاسی؟ "-"

    مامانم: مگه نگفتی کلاس زیست داری؟

    من: کلاس زیست؟ مگه من کلاس زیست میرم؟

    مامانم: 

    مامانم:

    مامانم:

    مامانم: چایی حاضره به هرحال.

     

     

    پی نوشت: هنوز دارم فکر میکنم چرا گفتم کلاس دارم. مدرسه تعطیله و کلاس بیرون هم من فقط زبان و ریاضی و فیزیک میرم. حتی تو برنامه ی مدرسه هم امروز زیست نداریم...

    پی نوشت: پست قبلی سرشار از چسناله بود... ولی باورم نمیشه با این که کامنت هارو بسته بودم بازم تو خصوصی گلوله های پشمک به سمتم پرتاب نمودید... اینقدر خوب نباشید لنتیا((":....

    پی نوشت: حتی اسرا بهم زنگ زد و تلفنی حرف زدیم...

    پی نوشت: این انیمه ی هاناکو-کون رو دیدین؟((":... ببینیدش حتما... عیح

    پی نوشت: بعضی مانهوا ها اینجورین که اصن نمیتونم نخونمشون... اصن آرتشون، موضوعشون، شخصیتاشون... همه چیشون!

    پی نوشت: از آهنگ هایی که جدیدا زیادی تو مخم پلی میشن میشه به Panorama ی آیزوان و ورژن انگلیسی I can't stop me توایس اشاره کرد...

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۹ دی ۹۹

    #57

    احساس میکنم زندگی بلاک شدم. همونطور که گاهی اوقات نقاش های حرفه ای و کاربلد آرت بلاک میشن و یهو به خودشون میان و میبینن دیگه هیچ کاری نمیتونن بکنن. منم همینجوری شدم. تا دو هفته پیش همه چی اوکی بود. نمیگم تو بهترین حالتش بود... ولی حداقل تا این حد افتضاح نبود. وقتی یادم میوفته سال پیش این موقع تو چه وضعیتی بودم دوباره گریم میاد. میشینم یه ساعت گریه میکنم و همش به خودم میگم پس چی شد؟

    فقط 12 ماه از اون روزا گذشته بعد تو از اون تبدیل شدی به این؟

    حتی مطمئن نیستم دلیلش چیه. حال حوصله ی هیچی رو ندارم... مامانم همش میگفت به خاطر اینه که تبلتو صبح تا شب میگیرم دستم و وقتمو باهاش تلف میکنم. الان دو روزه تبلتو خودم با دستای خودم تقدیم میکنم بهش که ببینه مشکل اون نیست... مشکل منم. مشکل منم که نمیتونم درس بخونم. بلاک شدم.

    از درس، از زندگیم، از همه چی. 

    قبلا وقتی تنبلی میکردم، مثلا به جای این که درسمو بخونم پا میشدم فیلم میدیدم، یا چمیدونم نقاشی میکشیدم. بالاخره یه کاری میکردم و میگفتم خب این کار باعث شد من از برنامم عقب بمونم در نتیجه فردا حداقلش این بود که سعیمو بر این میذاشتم که اون کارو انجام ندم. 

    ولی الان آواره ام. سرگردانم. 

    نمیدونم دارم کجا میرم.

    حتی دلم نمیخواد فیلم و انیمه ببینم و نقاشی بکشم. شاید عجیب باشه ولی حتی دیگه دلم نمیخواد حتی آهنگ گوش کنم... آره منی که معتاد آهنگ بودم... 

    هیچ جمله ی انگیزشی روم تاثیر خاصی نمیذاره... انگار یه ابر منفیه که از درون ذهنم بیرون میاد و هرچقدر میخوام کمتر بهش اهمیت بدم پررنگ تر و واضح تر میشه و جلوی دیدمو میگیره.

    تابستون سال دهم تقریبا یه همچین حالتی داشتم. منتها فرق اون زمان با الان اینه که خیالم تخت بود اون موقع ها. به خودم میگفتم نهایتش این تابستون رو استراحت میکنم و بعدش آدم میشم و واقعا هم همین کارو کردم. اون زمان میدونستم احتیاج دارم یه مدت دور بمونم از فضای درس و این کوفتیا. جدیدا تا این فکرا به ذهنم میومد به خودم میگفتم خفه شو و بعدش به کارم ادامه میدادم ولی انگار ناراحت شده از این که بهش بی توجهی کردم. برای همون دیگه قانعم نمیکنه، رسما داره رو اعمالم تاثیر میذاره!...

    خودم میدونم اگه یه مدت کاملا همه چیزو ول کنم درست میشه. ولی واقعیت اینه که نمیتونم. کمتر از صد و نود روز به کنکور مونده بعد من اینجوری بلاک شدم. خب چیکار کنم بیام همین یه ذره وقتی هم که برام مونده رو هدر بدم؟

    عذاب وجدان دارم همش. انگار دارم خودمو در مقابل همه چیز مسئول میدونم شاید به این خاطره که میدونم میتونم از پسش بر بیام ولی یه مشکل مبهم جلو رومه و نمیدونم اون چیه و چجوری باید حل بشه...

    متنفرم از این وضیعت.

     

     

    پی نوشت: جدیدا علاقه ی خاصی به بستن کامنت ها پیدا کردم. نمیدونم چرا شاید به خاطر اینه که یه درونگرا ی بدبختم و ترجیح میدم تا اطلاع ثانوی با کسی حرف نزنم یا چی؟ خلاصه نمیدونم... ترجیح دادم بسته باشن...

     

    بعدا نوشت: ولی خب حرف خاصی اگه خواستین بگین خصوصی هست دیگه... میدونین خودتون...

    بعدا نوشت: رسما قاتی کردم. حتی نمیدونم حال حوصله ی حرف زدن با کسی رو دارم یا نه...

  • ۱۷
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۸ دی ۹۹

    ♡ Sentaku 「さんたく」

    .ι'νє тσℓ∂ уσυ ѕσ мαиу тιмєѕ , ι'ℓℓ  тєℓℓ уσυ αgαιи:"υ му мσσи 🌙, иσт ʝυѕт α ѕтαя." 🌌

    Mgln - Ym

      + Never apart? (:

    - Never .

  • ۱۹
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۶ دی ۹۹

    #56

    راستشو بگم قرار نبود پست بذارم.

    اصلا قرار نبود بیدار باشم. 

    ولی دارم پست میذارم، و بیدارم. این روزا همش اینجوریم که انگار یه دنیا حرف برای زدن دارم. انگار همشون افتادن ته حنجرم و نمیذارن تار های صوتیم تکون بخورن. انگار کلی حرف دارم ولی هیچ حرفی ندارم.

    ینی شایدم دارما! ولی کلمه ای پیدا نمیکنم که بخوام بگمش. نمیدونم اسمشو چی بذارم، چجوری توصبفش کنم...

    انگار یه من دیگه توی یه دنیای موازی یه عالمه غم رو دوششه. و فقط برای این که یه ذره بیشتر آرامش داشته باشه میخواد این دردشو با من شریک بشه که کمتر عذاب بکشه. 

    این روزا هیچ چیز متفاوتی با روزای عادی زندگیم ندارن. همه چیز طبق روال معموله و واقعا هیچ چیز به خصوصی عوض نشده. ولی احساسات من چرا. 

    همش عصبانی ام، همش میخوام گریه کنم همش همینجوری ام. حس و حال هیچی رو ندارم. حتی صبحا بدون آلارم بیدار میشم. خیلی زود هم بیدار میشم بین 6 و 5 صبح. ولی بعدش هیچ کار خاصی نمیکنم. آواره ام انگار...

    امروز یه عالمه با مامانم حرف زدم. راستشو بگم انتظار داشتم یه مقدار سرزنشم کنه و سرکوفت بزنه بهم. که چرا دیگه مثل سال قبل با انرژی درس نمیخونم. ولی برعکس. اتفاقا یه مدته اصلا کاری به کارم نداره.

    همینطور که داشتیم حرف میزدیم دیدم خم شده و دستمال برداشته و داره اشکامو پاک میکنه و بهم میگه: مگه بقیه چیشون از تو بیشتره؟

    و من بهش گفتم که مشکل دقیقا همینه... که بقیه هیچیشون از من بیشتر نیست... اگه کمبود داشتم میتونستم شونه خالی کنم از گندی که دارم به زندگیم میزنم. ولی واقعا هیچ بهونه ای ندارم که حداقل بتونم خودمو قانع کنم...

    مامانم خیلی نگرانمه.

    و من دوست ندارم اینطور باشه.

    چند شب پیش قایمکی صداشو شنیدم که داشت با بابام حرف میزد. 

    و بابام میگفتش که میدونه تو حالت افتضاحی قرار گرفتم ولی نمیدونه باید چیکار کنه. مامانم همش بهش سرکوفت میزد میگفت حداقل برو بعضی وقتا حالشو بپرس، بشین پیشش یه کم حرف بزنین حداقل! و بابام میگفت که نمیشه. اصلا چرا باید یهویی کاری رو بکنه که 17 سال نکرده. و حقم داره، خودمم عادت ندارم بابام بیاد دلداریم بده((=...

    امشب مامانم به زور منو نشوند پشت پیانو. پیانویی که داشت خاک میخورد. به جرئت میتونم بگم از عید به این ور بهش انگشت نزدم. همه چیز یادم رفته بود. حتی نت ها برام یه چیز غیرمعمول و عجیب بودن. حتی نمیتونستم دستمو درست بذارم... مامانم نیم ساعت بالا سرم وایساد. یه صفحه گذاشت جلوم و تا نزدمش ول کن نبود... 

    هی میگفتم مامان ول کن دیگه. نمیتونم. همش یادم رفته. یه خط نت رو هم به زور میخونم. 

    مامانم میگفت نــه!! ببین میتونی.... دنگ دنگ دنگ...

    و وقتی گفتم که از عید به این ور تمرین نکردم گفت شوخی میکنی!... و وقتی قیافمو دید گفت چطوری اینقدر از کل زندگیت نا امید شدی؟...

    و بغض کردم. و اگه بابام نمیومد که راهنماییم کنه رسما گریه میکردم دوباره.

    مسئله اینه که مامانم راست میگه. مامان همیشه راست میگه.

    من لجباز و یه دنده ام شاید اگه بدبختیام و مشکلاتمو قبول کنم بتونم خیلی راحت تر حلشون کنم. ولی هیچوقت این کارو نمیکنم... و شاید جالب باشه اگه بگم همین الانشم اشکام بند نمیان.

    در صورتی که حتی نمیدونم باید به خاطر چه دلیلی گریه کنم؟

    چند ماه پیش... وقتایی که با هلیا حرف میزدم... هر کدوممون یه جمله میگفتیم... و بعدش فقط به هم میگفتیم نمیدونم! اون میگفت نمیدونم! من جواب میدادم نمیدونم!

    مسخره بازی در نمیاوردیم. واقعا نمیدونستیم. فک میکردم نمیتونم "نمیدونم!" تر از اون روزا باشم ولی حالا میبینم که هستم!...

    اونقدر این روند تدریجی اتفاق افتاده و اونقدر نرم نرم و کوچیک کوچیک یه سری چیزا رو به خودم قبولوندم که الان واقعا نمیدونم کدوم درسته... کدونم غلطه... کدوم واقعا دردیه که باعث میشه این همه گریه کنم... 

    هنوز نمیدونم...

    و نمیدونم...

    و نمیدونم...

    و نمیدونم...

     

     

    پی نوشت: کریسمستون مبارک راستی! منم سعی میکنم تبدیلش کنم به یه کریسمس مبارک. برای همون جوراب کریسمسیمو پوشیدم و یه آویز نمدی کریسمسی آویزون کردم به کمدم... به نظرتون کافیه؟

    پی نوشت: به موقعی از سال رسیدیم که هوا همون هوای مورد علاقمه. 11 درجه زیر صفره و اینطور که معلومه رفته رفته داره سرد تر هم میشه. ولی سرماش جوریه که انگار پوست صورتتو ناز میکنه. هوا نرمه. درست مثل برف هایی که از یخ ساخته شدن ولی تیز نیستن.

    پی نوشت: لونا آهنگ All I want for chritmas is you رو اجرا کرد و باید بگم بـــوم!... از شدت کیوتیش داشتم اکلیل سبز و قرمز بالا میاوردم... چو شبیه کلوچه شده بود. نتنتیییی نخودی من^^

    پی نوشت: جیهان از ویکلی زیادی خوشگل نیست؟ حس میکنم یه مقدار شبیه میهی بوتوپسه. خیلی نازه... و درضمن اوربیتهD": خوشبخت ترین اوربیت جهانه...

    پی نوشت: عکس پست مربوط میشه به یکی از مانهوا های مورد علاقم که الان دارم میخونمش... و البته درحال پخشه فعلا 13 چپتر ازش اومده و باید بگم... Damn!!!... خیلی قشنگه... -.-

    پی نوشت: دیروز با دیدن اون همه برف یه جوری جو گیر شدم که پریدم تو حیاط و یه عالمه عکس گرفتم... کیدو هم خفم کرد اونقدر ادیت کرد عکسامو XD... ای خدا... *خیلی خوبه که بتونی چار تا عکس درست از خودت بگیری نه؟!*

    پی نوشت: انجام دادن کارای مربوط به ماشین لباس شویی به طرز نانوشته ای به عهده ی منه. و خب امروزم ریدم به ماشین. امیدوارم خراب نشده باشه... فقط استدعا دارم نپرسید چه غلطی کردم چون حتی خودمم نمیدونم چی شد که اینطوری شد...

    پی نوشت: دلتون برای این همه پی نوشت تنگ نشده بود؟ D:

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۶ دی ۹۹

    بدم میاد... از همشون بدم میاد...!!!

    اه...

    این زندگی بیخود تر از این نمیشه.

     

    پی نوشت: عصبانی ام.

     

     

  • ۲۳
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱ دی ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: