موهاش طلایی رنگ و براق بودن.

حالا نیستن. خاکستری ان و گرد و غبار گرفته.

کک مکی هاش قرمز و دوست داشتنی بودن. 

دیگه نیستن. پوستش مرده و مثل گچ سفیده.

درخشندگی و ابهت داشت، امید و حیات بخش بود و زندگی رو به روح مرده ی شکوفه های خفته بر می گردوند.

دیگه نه. اونی که روح رو به بدن های مرده بر می گردوند، حالا خودش به خواب ابدی رفته.

تا وقتی که بود، همه جا غرق در نور و درخشندگی بود.

ولی حالا که رفته، سیاهی و تاریکی همه جارو دچار خفقان کرده. 

من بچه ای بودم که بعد از مرگ متولد شد. زمان جشن و سور و گل و شیرینی رو به چشم ندید. توی تاریکی بازتاب سمت تاریک ماه متولد شد. اصلا نفهمید که روشنایی یعنی چی. لابد نیازی هم بهش نداشت. وقتی نمی دونی چیزی وجود داره، اصلا چرا باید دلت براش تنگ بشه؟ تو که هیچوقت نداشتیش!

شبی که جادوگر رو دیدم، فکر کردم باید بمیره. چطور ممکن بود کسی که جلوی در عبادتگاه نشسته و داره به جای یگانه خالق هستی به درگاه ستاره ها دعا می کنه لایق مرگ نباشه؟ 

آماده بودم که به آغوش مرگ بفرستمش. اما فرشته ی مرگ جلوم رو گرفت. بهم گفت که من تصمیم می گیرم جادوگر کی بمیره، جادوگر فعلا باید زندگی کنه، اون تنها امید ستاره ی اصلیه، اگه جادوگر نباشه، ستاره برای همیشه می میره.

پیش جادوگر نشستم. دستی به موهام کشید. بهم گفت اگه تو در زمان قبل از مرگ به دنیا می اومدی، حتما می فهمیدی که من به درگاه ستاره ها دعا نمی کنم. نه نه من دعا نمی کنم. 

بهش گفتم پس چیکار می کنی؟

بهم گفت آدم های این دنیا همزاد هایی دارن از جنس پرتو های نور. از جنس گرما، از جنس روشنایی در کالبدی از ماده و عنصر و انرژی. ستاره ها همراه هر انسانی متولد می شن. همراهش بزرگ می شن، رشد می کنن و تجربه کسب می کنن و یه روز مثل هر انسانی خاموش می شن و از این دنیا می رن و تکه های جسم فانی شون توی جای جای این جهان پخش می شه تا به مخلوق های بعدی برسه.

من ستاره ی غمگینی رو می شناسم، که در اول شروع این داستان، ستاره ی مهمی بود. وفادار، فداکار و بخشنده بود. از تمام چیزی که داشت به هرکسی که می دید می داد. حتی با این که ثانیه به ثانیه تحلیل می رفت و هر روز کوچک تر و رنجور تر می شد، باز هم از عهدش بر نگشت. قولش رو نشکوند و پایبند باقی موند.

وقتی که خالکوبی های خوش یمن پاک شدن، نشان های خوش یمن از دیوار خونه ها پایین افتادن، حتی اون زمان هم ستاره ی اصلی دنبال این آدم های خیانت کار و جفاکار دوید. بهشون گفت یه سمت من بیاین. با هم پایان خوشی رو برای این قصه رقم می زنیم! 

ولی آدم ها اونقدر درگیر خنده و شوخی با ستاره های کاذب جهان های دیگه بودن که صدای ستاره ی اصلی رو نشنیدن.

ستاره ی اصلی ناراحت شد. اشک هایی که از جنس شعله بودن از چشم های آتشینش پایین ریختن. رفته رفته کم رمق تر و کم نور تر شد، تا جایی که چیزی جز یه کره ی سرد و توخالی ازش باقی نموند.

رفت. رفت به یه جای دور.

پشتش رو کرد به همه. بین مدار های موازی کهکشان های همسایه نشست. 

جایی که استثتاعا نظریه انبساط نقض می شد. 

سرش رو روی زانو هاش گذاشت و دست های استخونیش رو دور خودش پیچید. 

پشت کرد به دنیای ظالمی که فراموشش کرده بود و صدای ضعیف اما زیبا و گوش نوازش رو نشنیده بود. همه کس و همه چیز رو پشت سر گذاشت و منتظر سیاهچاله ای موند که بیاد و به درون خودش بکشدش. ببرتش به دنیای ماورای کهکشان ها و سحابی ها. 

به دنیایی که در پس ماده ی تاریک نهفته ولی کسی هنوز اون رو ندیده و هرکی هم که رفته، دیگه برنگشته.

ستاره اصلی که حالا غمگین بود، روی اخترک خاکی و کوچکی نشسته بود. جایی که حتی یک گل رز هم رشد نمی کرد و پرنده ای از اطرافش رد نمی شد. حتی برای دیدن غروب خورشید هم جا به جا نشد. به خودش می گفت اصلا غروب خورشید به چه دردی می خوره. اصلا من برای چی به این دنیا اومدم؟

ستاره ی اصلی و غمگین، سحابی های مجاور اخترکش رو می دید. گلوله های ابری که در قلبشون دریایی از ستاره های چشمک زن رو می پروروندن. 

ستاره ی اصلی و غمگین گفت آدما همزاد های ستاره ای دارن. ولی آدم ها و ستاره ها مثل هم نیستن. ستاره ها هیچوقت به هم برخورد نمی کنن. ستاره ها هیچوقت همدیگه رو خرد نمی کنن. هیچوقت به هم آسیب نمی زنن و همیشه و همیشه از مرز ها و خط قرمز های هم فاصله می گیرن که مبادا مزاحم حریم خصوصی هم نوعشون بشن. اما آدم ها تنوع طلبن. نه تنها به هم نزدیک می شن و به هم صدمه می زنن، بلکه هر بار این کارو رو با روش جدیدی انجام می دن. این تنها کاریه که هیچوقت ازش خسته نمی شن. اونا فراموش کار های خوبی ان. و همینطور بی تفاوت های فوق العاده ای هستن.

 

جادوگر اشک های الماس گونه ای که روی پوست چروکیدش جریان پیدا کرده بود رو با دستمالی گلدوزی شده پاک کرد.

بهش گفتم برای چی گریه می کنی؟

جادوگر گفت هی بچه ی فسقلی که اصلا نمی دونی درخشش به چه معناست. بهم بگو ببینم، چرا توی این دنیا جادوگر ها حق زندگی کردن ندارن؟ چرا جادوگر ها باید همیشه توی افسانه ها باشن؟ 

گفتم چون ناپاک و نامتبارک ان! چون جادوی سیاه به تاریکی قیر داخل تار و پود وجودشون رسوخ کرده و تا وقتی که غذای کرکس ها نشدن حق آزادی ندارن!

جادوگر تلخندی زد و به افسانه ی حقیقیش ادامه داد.

 

جادوگر گفت: توی جهانی که همه مردم دنیا خیانت پیشه می کنن، کسایی که متعهد باقی می مونن خلافکار محسوب می شن. من و دوستانم جادوگران قهاری بودیم. می دونستیم که علت شروع این داستان ستاره ی اصلی ایه که حالا غمگینه و در جایی خیلی دور در حال ناله و گریه و شیونه. پس جامه های ترسمون رو کنار گذاشتیم و خلاف جهت رود شروع به حرکت کردیم. به ماجراجویی هیجان انگیز اما خطرناکی رفتیم تا ستاره ی اصلی و غمگین رو در افق های دور کشف کنیم. 

در آخر همه ی جادوگر ها در راه عشق فدا شدن و فقط من به مقصد رسیدم. هق هق های ستاره ی اصلی اونقدر احساسی و غمگین بودن که در ثانیه شروع به گریه کردم. 

بهش گفتم هی ستاره، چرا بر نمیگردی به تخت حکومتت؟ تو امپراطور این داستانی، این تو بودی که همه چیز رو شروع کردی، تو بودی که هر روز مثل یه مادر بهمون امید و زندگی می بخشیدی، چرا این گوشه تنها و منزوی نشستی؟

ستاره ی اصلی و غمگین با درد جوابم رو داد. ستاره گفت چون من یه افسانه ام. من از جهان واقعیت های تخیلی به اینجا اومدم و تصمیم گرفتم که داستانی رو بنا کنم که سرشار از عشق و گرما باشه. اما فقط یک راه برای پایان یه افسانه ی نانوشته وجود داره و اون فراموش شدنه.

هی جادوگر، آدم ها منو فراموش کردن. دوست دارن به سمت ستاره هایی بدون که مال افسانه های دیگست. رنگ زرد و نارنجی منو مایه ی ننگ می دونن و می گن که انرژی پایینی دارم. در عوض رنگ آبی و بنفش ستاره های دیگه رو تحسین می کنن. اونا فراموشم کردن و من هم درحال مرگ هستم. از اینجا برو جادوگر، از اینجا برو که کاری از دستت برای نجاتم بر نمی آد.

بهش گفتم هی ستاره ی اصلی و غمگین، مطمئن باش اگه یه بار دیگه چهره ی شکوهمندتو بهشون نشون بدی، به سمتت برمی گردن و ستایشت می کنن.

ستاره ی اصلی و غمگین سری تکون داد. گفت اشتباه می کنی جادوگر. بار ها فرصت هایی از اعماق طلایی قلبم بهشون تقدیم کردم و اونا راه گذشته شونو پیش گرفتن. دردناکه ولی حتی وقتی به سمتم بر می گردن، متوجه حرف هام نمی شن. پرتو هام رو درک نمی کنن، هشدار هام رو جدی نمی گیرن. وقتی ازشون عاجزانه درخواستی می کنم، مسخره وار سری تکون می دن و گردنبند های صدفی شون رو لمس می کنن. به دنبال معشوفه های دروغین آسمان ها می دون و من رو پشت سر رها می کنن. اون ها هرگز درکی از خلا تنهایی درون من ندارن. 

ستاره ی اصلی و غمگین در هاله ای از ابر های الکترونی پیچیده شده بود. نامرئی اما واقعی. پس جادوگر نمی تونست به سمت ستاره ی اصلی بره و دستش رو بگیره و گرما و عشق داخل قلبش رو با ستاره ی اصلی و غمگین شریک بشه. 

ستاره ی اصلی و غمگین رو به جادوگر کرد و گفت ای جادوگر، تو و دوستات در زمانی بعد از آغاز داستان متولد شدید. طبیعیه که درکی از تنوع طلبی هم نوعانتون نداشته باشید. چون برای جادوگرانی مثل شما، ستاره ی اصلی هنوز کهنه و قدیمی نیست و وجودی غمگین و پوچ و نیازمند کمکه. 

جادوگر انکار کرد. گفت من بهت وفادار می مونم ستاره ی اصلی و غمگین!

ستاره ی اصلی و غمگین گفت نه نه. این اولین باری نیست که این حرف رو از انسانی می شنوم. هی جادوگر تنها، خودت رو خسته نکن. من به جایگاه قبلیم بر نمی گردم. اصلا وقتی که کسی اونجا نیازی بهم نداره، برای کی نور افشانی کنم؟ وقتی همیشه ستاره های جدیدی برای روشنایی هستن، چه نیازی به منبع نوری قوی و قدرتمند و نزدیک مثل من هست؟ 

نزدیک ترین ها کسالت آور ترینن. اونقدر نزدیکن که اصلا دیده نمی شن. این پارادوکسیه که این دنیا به اسم من نوشتتش. پس نمی تونم ازش فرار کنم چون همزمان با هر انسان ستاره ای متولد می شه و همزمان با هر ستاره پارادوکسی. بقیش خارج از توان من و توعه، پس منو پشت سر بذار جادوگر، و دعا کن که بتونیم به روز های طلایی و سُرورمون برگردیم. 

در دنیایی که جفاکار ها به پستی کارشون رسیدن و به ستاره ای که سال های سال براشون نور افشانی کرده عرض نیاز می کنن. 

برو جادوگر. از اینجا برو و بیشتر از این منو غمگین نکن چون همین الان هم من ستاره ای اصلی و غمگین هستم. ستاره ای که خورشید صداش می کنن.

 

جادوگر شمعی که کنارش بود رو فوت کرد و رو به من کرد و گفت جادوی سیاه وجود نداره بچه ی فسقلی. این زمین فانی مدام می چرخه ولی آدماش فراموش کردن که خورشید هم هنوز یک ستارست.

آدم های این دنیا ستاره های دوردست رو در می یابن و ازشون می خوان که آرزو هاشون رو برآورده کنن. در صورتی که ستاره ی جهانشون رو خیلی وقت پیش فراموش کردن. برای همینه که من هرسال در شبی که ستاره ی اصلی و غمگین رو ملاقات کردم  رو به آروز کردن می گذرونم. چون یقین دارم تنها چیزی که می تونه باعث مرگ یه افسانه بشه، فراموش کردنشه.

من به زودی خواهم مرد، بچه ی فسقلی. ازت می خوام که هرچه سریع تر بالغ بشی، و این شب مبارک رو به تایید جهان برسونی. تا در یک ساعت مشخص و معین، تمام انسان های جهان رو به نقطه ای که نظریه ی انبساط نقض می شه بنشینن، و از ستاره ی اصلی و غمگین قصشون یادی کنن تا مانع مرگ این افسانه بشن.

جادوگر چیزی شبیه کوارتز داخل دست های کوچیکم گذاشت و گفت: این سنگ خورشیده. باهاش به دنیا ثابت کن که افسانه ها وجود دارن.

و نذار که بمیرن.

پس آرزو کن،

آرزو کن،

آرزو کن، 

و نذار که افسانه ی قلبت به همین راحتی فراموش بشه...