پری های دریایی و آواز قو ها. دشت های اکلیلی و نهنگ های پرنده. 

این دنیا جای عجیبیه.

خستگی و درد و غم یه روز یهویی اومدن سراغم، اولش گفتن بیا جلو کاری به کارت نداریم. این شکلات تلخ رو ببین، خوشمزه به نظر میاد درسته؟ 

و من هم ساده بودم. گفتم آره من شکلات تلخ دوست دارم!

تو تله افتادم، زندانی از جنس شکلات تلخ. درست مثل موشی که به خاطر یه تیکه پنیر دمش بریده میشه. 

غم بهم خندید، درد درو پشت سرم قفل کرد.

به غم گفتم چرا میخندی؟ اصلا چطور میتونی بخندی؟

بحث رو عوض کرد. بهم گفت نچ نج تو دیگه زندانی شدی. توی یه اتاق تاریک با بوی شکلات تلخ فاسد شده. میتونی تلاشت رو بکنی که بیای بیرون، ولی بهت قول میدم موفق نمیشی.

بهش گفتم من هرکاری میتونم بکنم، خواستن توانستنه.

دوباره خندید. بهم گفت نه وقتی که درد درو به روت بسته. گیرنده های دردتو یادت بیار، سازش پیدا نمیکردن درسته؟ 

من مونده بودم و اتاقک تاریک داخل ذهنم، داخل جمجمم. شاید هم داخل مغزم.

وقتی رفته بودم پشت بوم، روی میلگرد های ساختمون نیمه کاره وایستاده بودم، مطمئن بودم که اون پایین چیزی منتظرمه. 

وسوسه ای که تو ذهنم بود منو به سمت لبه های میلگرد میکشید. 

میتونستم تصورش کنم، که بعد از رسیدن بهش متلاشی میشم. هر بخشی از من به گوشه ای میره، پروانه های داخل شکمم پرواز میکنن و از زندان معدم بیرون میان. هورمون ها سعی میکنن گلبول های قرمزم رو به هوش بیارن، ولی پلاکت ها بهشون میگن ساکت باش! دیگه داستان تمومه، گلبول ها باید تا ابد بخوابن. هورمون ها میگن ولی اگه بخوابن سیاه و قهوه ای میشن. دیگه گلبول قرمز نیستن.

پلاکت ها میخندن و میگن وقتی این جسم هنوز توی کیسه ای پر از آب بود، کبد گلبول هارو میساخت. بعدا که از کیسه بیرون اومد، همون کبد شروع کرد به تخریب کردنشون. دنیا همینه هورمون عزیز. هیچ چیز پایدار نیست.

و بعدش همه چیز سیاه و کبود میشه و تمامی شگفتی ها باهم به خواب ابدی میرن. حتی قلبی که تا لحظات آخر دست از آهنی بودن نکشیده.

یه قدم رفتم جلو. 

همزمان با این وسوسه ی شوم، چیز دیگه ای رو حس میکردم. 

یه جور عامل بازدارنده. چی بهش میگن؟ وجدان؟ 

مهم نیست.

ریه هام رو تو مشتش گرفته بود. کیسه های حبابکیم انگار میدونستن که دیگه بعد از این پر و خالی نخواهند شد پس میخواستن تا لحظه ی آخر از زنده بودن لذت ببرن. 

یه قدم جلوتر.

دست هام رو باز کردم، اجازه دادم گلبول هایی که به زودی قراره قهوه ای شن با تمام تلاششتون از نوک انگشت هام فاصله بگیرن. قبل برداشتن قدم آخر صدایی شنیدم.

درویشی بود که اونجا لونه کرده بود. 

ریش هاش مثل پشم گربه بودن. 

بهم گفت پاک کن نیاز دارم.

بهش گفتم من اومدم که دنیا رو به پایان برسونم. میخوام سقوط کنم و از هسته ی زمین رد بشم و به آتیش کشیده بشم و همونطور که مثل یه گلوله آهنِ داغ نورانی شدم به افق های کشف نشده برم. جایی که نهنگ ها پرواز میکنن و پروانه ها زیر آب نفس میکشن.

بهم گفت در پس این دنیا دشت اکلیلی وجود نداره. پشت سیاهی نمیشه صورتی رو پیدا کرد.

آبی آبیه، سیاه سیاهه، دنیا عوض میشه ولی این فقط یه تغییر ظاهریه. در تمام این سال ها ملت های زیادی اومدن و رفتن ولی هیچکدوم پری های دریایی رو ندیدن. 

بهش گفتم پس من اولین کسی میشم که با نهنگ ها شن بازی میکنه.

و اون خندید. دوباره گفت پاک کن بده، پاک کن لازم دارم.

بهش گفتم مردک! پاک کن به چه دردت میخوره؟ تو یه درویش رهایی، حتی یه لباس درست نداری. نه کاغذی، نه قلمی. نه مداد و خودکار و دفتری. گیرم که بهت پاک کن دادم، میخوای باهاش چیکار کنی؟

بهم گفت برم نزدیک.

گفتم نمیتونم. پاهام به لبه ی میلگرد ها زنجیر شده.

بهم گفت پس گوشت به من باشه، چیزی توی این دنیا هست، بهش میگن سرنوشت. چیزی در موردش شنیدی؟

بهش گفتم آره میشناسمش. همون بود که منو کشوند اینجا. تابلو های راهنما رو جلوی درد و غم گذاشت و اونارو رسوند به چاه آب مغزم. گولم زد و حالا منم که توی زندان شکلاتی اسیر شدم.

بهم گفت خوب نگاه کن به اطرافت، چی میبینی؟

بهش گفتم زندان شکلاتی تاریکه و چراغی نیست. ازم میخوای چی ببینم؟ گیرنده های نوری برای دیدن نور لازم دارن.

بهم گفت یه پاک کن لازم دارم تا دنیا رو نشونت بدم. تا ببینی برف سفید رنگ نیست، بلکه شیشه ایه. تا بفهمی سرنوشت نیست که درد و غم رو به چاه ذهنت آورده. 

بهش گفتم چرند نگو. سرنوشت چیزیه که نوشته شده، از مدت ها قبل از تولد هرکسی. برای همینه که باید برم اون پایین باید روحم رو به پرواز دربیارم تا بره و به دنبال ستاره ها بگرده.

بهم گفت روحت به جسمت چسبیده. از هم جدا نمیشن. حتی وقتی به پایین رسیدی هم پایانت غم انگیز خواهد بود. چون روحت بلند نیست پرواز کنه. پس بالا نمیره. دمای هسته ی زمین خیلی بالاست و روحت میسوزه. پس پایین هم نمیره.

بهش گفتم پس کجا میره؟ 

بهم گفت همونجا میمونه. کنار گلبول های قرمز. اونقدر میمونه که سیاه و قهوه ای شه. اونقدر میمونه که سفت و بوگندو شه. اون وقت دیگه هیچ امیدی برای نجاتش نیست.

بهش گفتم پس چیکار کنم؟ 

بهم گفت یه پاک کن بهم بده.

پروانه ها خودشون رو به دیواره ی شکمم کوبیدن. صداشونو میشندم که میگفتن برو و یه مشت بزن تو صورت این درویش نفهم! 

ولی پروانه ها درک نمیکردن که پاهام به میلگرد ها زنجیر شدن.

بهش گفتم میخوای با پاک کن چیکار کنی؟

بهم گفت میخوام نوشته هارو پاک کنم. نوشته هایی که از نوشته شدنشون مدت زیادی نمیگذره.

بهش گفتم چجور نوشته هایی؟

بهم گفت سرنوشت تلقین شده. سر نوشت هم یه جور نوشتست. که توی سر نوشته شده. فکر میکنی کی نوشتتش؟

نگاهش کردم. کی بود که سرنوشت رو توی سرم نوشته بود؟

خندید و گفت خودت نوشتی. 

بهش گفتم مزخرفه!

بهم گفت کاملا راست و درسته! حتی نور هم نمیتونه به جمجمت نفوذ کنه. خودت هم میدونی که مغزت از دنیای بیرون هیچی نمیفهمه. کسی هم نیست که بتونه واردش بشه به جز تو. تو کلید اون اتاقک تاریک و خیس رو داری.

کم کم هورمون ها اغتشاش کردن. حمله کردن به معده، بهش گفتن معده ی عزیز! اسید لازم داریم، بهمون قرض بده، معده با کمال میل قبول کرد. سطل سطل اسید به هورمون ها داد. هورمون ها رفتن داخل رگ ها. سطل هارو خالی کردن کف پاها. 

زنجیر ها ذوب شدن. دیگه پاهام به میلگرد ها وصل نبودن.

یه قدم عقب تر.

درویش بهم گفت احسنت! حالا پاک کن رو بردار و سرنوشت های اضافی رو از سرت پاک کن.

گفتم آخه پاک کن کجاست؟

بهم گفت توی زندان شکلاتیه. کرم های شب تاب کنار پروانه ها خوابیدن. بیدارشون کن. کمکت میکنن.

یه قدم دیگه عقب تر.

کرم ها بیدار شدن. زندان شکلاتی مثل شب های پر ستاره شد. نورانی و زیبا. 

روی زمین هرچیزی بود. شمع های تیکه پاره، عروسک های شکسته، پروانه های له شده، مغز های فاسد، شیشه های شکسته، ماهی های گندیده، کوسه های بی دندون، کبریت های پخش و پلا، آهنربا های بی خاصیت و در نهایت، پاک کن! 

پاک کن رو برداشتم، گذاشتمش تو جیبم. کبریت هارو جمع کردم. شمع هارو با تف به هم چسبوندم. زندان شکلاتی رو با نور شمع روشن تر و روشن تر کردم. شمع ها داغ بودن. شکلات ها ذوب شدن. 

دیوار های زندان آب شد. حالا دیگه رها هستم.

باز هم یه قدم به عقب.

پاک کن رو پرت کردم سمت درویش. گفتم بیا اینم پاک کن! حالا نوشته های سرم رو پاک کن. سرنوشتم رو از بین ببر. 

دروش پاک کن رو پرت کرد سمت خودم. گفت نوشته ها پاک شدن. 

پاهات دیگه زنجیر نیستن.

درد و غم رفتن، وسوسه ها دور شدن. نهنگ ها زیر آب پرواز میکنن. پروانه ها داخل شیره ی معده شنا میکنن. 

سرنوشت اضافی پاک شده. 

حالا وقت پروازه.