اهم... 

خب اومدم به چالش قاب دلخواه خانه من بپردازم که بلاگردون شروعش کرده و ممنونم از گربه که منو دعوت کرد((=...

فک میکنم به یکی از چالش های مورد علاقم تبدیل بشه چون به نظرم فضایی که آدم توش زندگی میکنه خیلی رو روحیه و به اصطلاح مود ـش تاثیر میذاره، مخصوصا اگه مثل من از سلاطین مودیت باشین"-"

انی وی...

این خیلی خوبه که یه جایی تو خونه باشه که آدم همیشه از فضاش لذت ببره و باعث شه روحیش بهتر شه، مخصوصا در این دوران ملکوتی قرنطینه که اکثرمون قرنطینه هستیم.

اگه قراره سه نفر رو به این چالش دعوت کنم، دعوت میکنم از: یومیکو - بهار - نوتلا *-*...

دلم میخواست آدمای بیشتری رو دعوت کنم، برای همون هرکی این پستو میبینه و خوشش میاد انجامش بده(("=

انی وی... (دقت کردین جدیدا چقد انی وی انی وی میکنم؟|: خدا بوین هلیایی رو سیندرماخ بکنه که اینو انداخت تو دهن من|:)...

عکس رو تو ادامه گذاشتم به علاوه یه سری چیزای دیگه... که واقعا مهم نیست بخونینشون یا نه"-"...

 

 

پی نوشت: این هلیا ی کم شعور به دستای اون دخترای کره ای میگه مدل و کلی غبطه میخوره برا دستای خوشگلشون، گول این ناله هاشو نخورین خودش صد برابر دستاش مدل ترن"-"

پی نوشت: حالا من اونقدرا هم تو عکاسی خوب نیستم"-"... هرچی بود همین بود دیگه... همین در حد و توانم بود^^

پی نوشت: چرا برای یه چالش به این سادگی هم اینقدر مزخرف میگم... چرا واقعا...

خب... این ویوی مورد علاقمه تو خونمون(("=

 

 

یادتونه قبلنا گفتم خونمون شیشه رنگی داره؟

خب اینا همون شیشه رنگی ها هستن... که اینجا چون خیلی نور نیست قشنگ معلوم نیس، ولی موقع طلوع و بعد از ظهر ها وقتی آفتاب میوفته روشون همه جا رنگی رنگی میشه(("=... و من خیلی دوسش دارم... البته این اواخر اینقدر آپارتمان دقیقا جلوی خونه ی ما ساختن که خیلی دووم نداره این نور"-"... ولی مهم نیس... من همینشم خیلی دوس دارم(("=...

صبحا چون معمولا زود تر از بقیه بیدار میشم میرم جلوی این گلا چاییمو میخورمD":....

و از اونجایی که یه اتاق نشینم، ویو ی مورد علاقه ی بعدیم اینه که اتاق خودمه در واقع^^

 

 

نکته اول این که صورتیه... و خب منم که میشناسین XDDD اولین و تنها کسی که از این میزان صورتی و یاسمنی بودن لذت برد و خوشش اومد زن عموم بود، بقیه میگن چه خبرته"-" ولی خب به چپم... من دوسش دارم...

و خب این میزی هم که میبینین جاییه که بیشتر از نصف روزمو پشتش میگذرونم. حتی بعضی وقتا شامم پشت همین میزم میخورم"^"...

پی نوشت: بعضی از نقاشیامو شاهد هستین که قبلا کشیده بودم و خب... جز بهترینا هستن و حس خیلی خوبی بهشون دارم(("=

 

در کل چالش قشنگی بود^-^...

و خب حالا که تا اینجا اومدین"-"

بذارین در مورد یه چیز دیگه هم باهاتون حرف بزنم.

شنبه بابام ناگهانی اتک زد و به منی که نزدیک یه ماهه پامو از خونه بیرون نذاشتم اومد گفت که باید بریم بیرون تا به اون کلت یه هوایی بخوره!

منم که بسی شوکه گشته بودم که چطور تا الان نمیذاشتی تا سوپری سر کوچه برم، الان میگی باید بریم دور دور؟"-"

خلاصه، بابام گفت که میریم دریاچه، یه مقدار پیاده روی و اینا میکنیم و بعدش بر میگردیم تا یه مقدار حال و هواتون عوض شه. مامانم به خاطر بابابزرگم نتونست بیاد و من و داداش و مامانبزرگم رفتیم. 

البته از اونجایی که من یه جنازه ام رسما|: اصلا حال و حوصله ی "پیاده" راه رفتنو نداشتم، برای همون خواستم دوچرخمو بردارم که کاشف به عمل اومدیم که پنچره|:

و بابام گفت ک غصه نخور فرزند! دوچرخه منو سوار شو"-"

یه لحظه تصور کنید آخه"-" من و دوچرخه بابام؟ خلاصه... راه افتادیم.

آها یه چیزی رو اشاره کنم که در جریان باشید"-" چون وقتی به هلیا در مورد دریاچه گفتم فک کرد یه جایی خارج از شهر و ایناست... ولی شورابیل کاملا داخل شهره. حالا درسته حاشیه محسوب میشه، ولی به هرحال دیگه^^....

 

 

کلی با همون دوچرخه که اونقدر برام بزرگ بود که پام به زور به پدال میرسید کلی دوچرخه سواری نمودم^^

خب باشه... کلی نبود... نخندید دیگه بهم"-" بیشتر از یه دور در حد و توانم نبود"-"...

فقط یه دور تونستم دور شورابیل رو بزنم... که میشه 7 و نیم کیلومتر. 

وسطاش حس میکردم که ماهیچه های رونم اونقدر باد کردن که تو شلوارم جا نمیشن"-"... باور کنین... احساس میکردم الانه شلوارم جر میخوره"-"...

قرار بود یه ساعت اون اطراف باشیم که من تو نیم ساعت یه دور زدم... و بعدشم با این که میتونستم یه دور دیگه بزنم افتادم رو چمنا و فاز خرخونی برداشتم و درس خوندم، با این کتاب کوچولو ها(("=....

همین... ^-^