Akuma no ko - Higuchi Ai

 

~Akuma no ko - Higuchi Ai~

 

بابت سرنوشتی که باهاش زاده شدیم، ناراحت نباش.

چون ما همگی آزاد هستیم.

من نمی‌خوام فقط زنده باشم.

 

  • ۳۹
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۲۵ آبان ۰۱

    هر قدر هم که طول بکشد، ارزشش را دارد.

    نفس‌های زمستون دیگه به شماره افتاده و دیگه چیزی نمونده که تموم شه و جای خودش رو به یه بهار جدید، و یه سال جدید بده. خوب که فکر می‌کنم می‌بینم نمی‌دونم باید در مورد سالی که گذشت و سالی که داره می‌اد چی باید بگم، جز این که چهارصد و دو -حداقل- برای من، چقدر غیرمنتظره و غیرقابل پیش‌بینی جلو رفت. 

    قطعاً فروردین سال قبل، ممکن نبود حتی به ذهنم خطور کنه که در طول این سال، چقدر قراره بشکنم، گریه کنم، ناامید شم و به فنا برم. قطعاً لحظات خوب هم بوده، خیلی هم بوده. روزهای زیادی خوشحال بودم و خیلی از ته دل خندیدم. ولی با این وجود وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم سال چهارصد و دو، بیشتر از هر چیزی، بهم بی‌قراری داد. 

    «بی‌قراری»...

    و با این که قاعدتاً این بی‌قراری چیز لذت‌بخشی نبوده، بابتش ممنونم. اونقدر سخت و سوزناک بود که نمی‌خوام دوباره به اتفاقاتی که افتاده فکر کنم، ولی وقتی می‌بینم چقدر باعث رشد، تغییر و تکاپوی من شدن، می‌فهمم که باید بابتشون سپاس‌گزار باشم. 

    معمولاً نزدیک سال جدید، از برنامه‌هام، هدف‌هام و لبخندهایی که در طول این سال داشتم حرف می‌زنم و آرزوی موفقیت و شادکامی برای بقیه می‌کنم، از همین چیزهای فرمالیته. ولی امسال فکر کنم باید یه کم متفاوت‌تر باشه.

    راستش فکر می‌کنم واقعاً دارم بزرگ می‌شم. هدف‌ها و برنامه‌هام هرچی جلوتر می‌ره، شخصی‌تر می‌شن و یه جورایی کمتر دلم می‌خواد توی فضای عمومی وبلاگ صراحتاً در موردشون صحبت کنم. اگر هم بگم یه کوچولو خرافاتی هستم و از بلند بلند اعتراف کردن بهشون می‌ترسم، واقعاً دروغ نگفتم. 

    دلم برای سالی که گذشت تنگ نمی‌شه، چون بیشترش با بی‌قراری و گریه و ناامیدی گره خورده بود. تازه امسال بیست سالم شد و رسماً دیگه دوران نوجوانیم تموم شده:"| *غم*... ولی با این وجود، همین بی‌قراری‌ها نهایتاً باعث شدن نه تنها *تصمیم* بگیرم که وقت تغییره، بلکه واقعاً برای این تغییرات، *قدم*‌های واقعی بردارم.

    فکر کنم سال چهارصد و سه باید سال مهمی برای من باشه. امیدوارم همه چی به خیر بگذره و تا عید سال بعد دووم بیارم و همونطور که عدد 403 توی ذهنم انگار زرد و درخشانه و به خورشید نگاه می‌کنه، در واقعیت هم همینطور باشه. (بخدا توان ندارم یه سال دیگه به فنا برم ولم کنین اصن می‌خوام بخوابم.)

    عیدتون مبارک^^

  • ۱۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲

    #169

    «خوبه پس چیزی وجود نداره.»

    این حرف رو می‌زنی و نمی‌دونم توی ذهنت چی می‌گذره. نمی‌دونم دوست داری چی بشنوی، نمی‌دونم وقتی بعد از مدت‌ها نوتفیکشن پیامم رو می‌بینی چه حسی بهت دست می‌ده. نمی‌دونم پیش خودت چه فکری می‌کنی؛ ازت نمی‌پرسم چون فکر می‌کنم برام مهم نیست، ولی بخوام راستش رو بگم، خیلی گیجم. می‌ترسم. ولی فکر کنم یه چیزهایی وجود داره سامورایی. هنوز هم وجود داره.

    وقتی ازم می‌پرسی «چرا؟»، من هم همین رو از خودم می‌پرسم؛ واقعاً چرا؟ چرا دارم این کار رو می‌کنم؟ بعد از این همه مدت برای چی اینجام؟ دارم چیکار می‌کنم؟

    نمی‌دونستم، هنوز هم نمی‌دونم. 

    باهام حرف می‌زنی، برام «داستان» تعریف می‌کنی، یه داستان خیلی قدیمی با جزئیات عجیب، از تاریخ‌ها و روزها و ساعت‌ها می‌گی، از اتفاقاتی که افتاده، از احساساتی که از چشم من پنهون مونده، و هر چیز دیگه‌ای که برای کامل شدن داستان لازمه. قسم می‌خوری، معذرت خواهی می‌کنی و بهم عذاب وجدان می‌دی. اونقدر صادق و مهربونی که دست‌هام می‌لرزه، قلبم ذوب می‌شه، استخون جناغمو سوراخ می‌‌کنه و هُری بیرون می‌ریزه. 

    با خودم فکر می‌کنم چطوری باید بهت بگم این داستان یه وجه دیگه هم داره؟ چطور باید بگم من هم یه معذرت‌خواهی بهت بدهکارم؟ نمی‌دونم سامورایی. نمی‌دونم. 

    می‌پرسم «دوست داری چطوری باشه؟» و وقتی جواب می‌دی، تازه می‌فهمم چقدر دلم برای «ایول» گفتنت تنگ شده. 

    دقیق‌تر که فکر می‌کنم، می‌بینم صدات رو نمی‌تونم به ذهنم بسپرم، جزئیات کمی از صورتت یادم می‌مونه و وقتی می‌گی «زندگی خیلی عجیبه.» حتی بیشتر از قبل افسوس می‌خورم. ناراحتم که حتی یک بار هم سعی نکردم صورتت رو نقاشی کنم. 

    از خودم می‌پرسم چطور اینقدر بی‌تفاوت بودم؟ به داستانی که تعریف کردی فکر می‌کنم، یه بار دیگه از خودم می‌پرسم اگر من راوی این داستان بودم، چطوری روایتش می‌کردم؟ هرچی بیشتر فکر می‌کنم، آشفته‌تر می‌شم. سعی می‌کنم خودم رو تبرئه کنم، توی ذهنم با اتفاقاتی که افتاده بازی می‌کنم، به در و دیوار مغزم می‌کوبم تا حداقل بتونم خودم رو قانع کنم. دروغ نگم یه چیزهایی به ذهنم می‌رسه. ولی چه فایده. واقعاً چه فایده؟ وقتی که نه می‌تونم چیزی رو عوض کنم، و نه می‌تونم بهت بگم چی تو سرم می‌گذره، مخصوصاً وقتی می‌گی «احساس می‌کنم حاوی پیام‌های زیادی هستی ولی رو نمی‌کنی.»

    ای کاش وقتی اینطوری با قلبم بازی می‌کنی از خودت بپرسی وقتی داری در مورد عجیب بودن زندگی حرف می‌زنی، وقتی داری بهم می‌گی همه چیز تموم شده، وقتی با زبون بی‌زبونی بهم می‌فهمونی تمام فرصت‌هامو از دست دادم، دیگه چطوری می‌تونم از پیام‌های رو نشده‌م، رونمایی کنم؟ 

    سامورایی من حتی خودم رو نمی‌فهمم. نمی‌تونم ذهنم رو جمع کنم و به این موضوع فکر کنم، چون اشتباهه. نباید روی چیزی اسم بذارم، نباید ببینمت، نباید نگاهت کنم. نباید توی فکرم باشی و نباید برای رسوندن پیام‌های رو نشده، جمله سازی کنم. این کلمات نباید به تو برسن. 

    عزیزم من عصبانی‌ام، ناراحتم و از خودم بدم می‌اد. چون ناخواسته اوضاع رو خیلی خیلی پیچیده کردم؛ ناخواسته بود چون احمق بودم. حقیقتی که جلوی چشمم بود رو نمی‌خواستم ببینم. برای همین همه چیز رو خراب کردم و حالا بابت احمق بودنم از خودم عصبانی‌ و ناراحت و متنفرم. 

    چیزهایی هست که درک نمی‌کنم. وقتی می‌گی «خواستم حس بدی بهت نداده باشم.» با خودم فکر می‌کنم نکنه تو هم حاوی پیام‌های بیشتری هستی ولی رو نمی‌کنی؟ ولی خب حتی اگه اینطوری باشه هم، دیگه چه اهمیتی داره؟ به هرحال که چیزی قرار نیست تغییر کنه، چون می‌دونی چرا؟ 

    «زندگی خیلی عجیبه.»

    زندگی واقعاً خیلی عجیبه. 

    هنوز این ور و اون ور می‌بینمت. چشم‌های ریزت، صورت کشیده و پیشونی بلندت. حالت راه رفتنت یه کم عجیبه و تقریباً همیشه لباس‌های تیره می‌پوشی، با کفش‌های سفید. 

    راستش، نمی‌دونم وقتی منو می‌بینی چه احساسی بهت دست می‌ده. وقتی فردای اون شب جلوی نگهبانی دیدی که ساک و چمدون دستمه و دارم برمی‌گردم خونه، وقتی صدای تق‌تق بوت‌های پاشنه‌دارم رو شنیدی و رفتی کنار، وقتی اون شب با دوستت داشتی می‌خندیدی و از کنارم رد شدی، وقتی جشنتون تموم شد و از آمفی تئاتر اومدی بیرون، وقتی توی راهرو سعی می‌کنی نگاهم نکنی یا وقتی موقع پر کردن لیوان آب اتفاقی کنار هم می‌ایستیم؛ چی تو فکرت می‌گذره؟ 

    امیدوارم که هیچی. حتی خود من هم، دارم تمام سعیم رو می‌کنم که برای این ماجرا یه پایان بنویسم، دیگه از پشت نگاهت نکنم و کولی بازی در نیارم. دیگه نلرزم، گریه نکنم و به عقب برنگردم. 

    چون خرگوش کوچولو گم شده. و منم دیگه هیچوقت موهامو خرگوشی نمی‌بندم.

  • ۱۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۲۱ اسفند ۰۲

    #168

    سامورایی عزیزم.

    نه دوست دارم حاشیه برم، و نه مقدمه چینی کنم یا توضیح اضافه بدم. چون راستش زیادی خسته‌ام، قلبم خیلی تند می‌تپه و افکارم رو نمی‌تونم کنترل کنم. ولی بذار صادقانه یه چیزی رو بهت بگم. وقتی ویلی ازم پرسید «اصلاً می‌دونی رفتار درست چطوریه؟»، بهش گفتم «احتمالاً نمی‌دونم.» ولی دروغ گفتم. می‌دونستم. دیده بودم. تو همیشه همینقدر مهربون بودی.

    ای کاش نبودی. 

    ای کاش مثل بقیه‌شون اینقدر نگران نبودی که نکنه یه وقت دلم رو بشکونی؛ یه وقت ناراحتم کنی؛ یه وقت از دستت عصبانی بشم یا بخوام بهت دری وری بگم و ازت متنفر باشم. ای کاش مثل بقیه‌شون بودی. تحقیرم می‌کردی، مسخره‌م می‌کردی، بهم حس بدی می‌دادی و از حرف زدن باهات پشیمونم می‌کردی. ای کاش کاری می‌کردی که می‌تونستم ازت متنفر باشم. بهت فحش بدم و کله‌ی بزرگ و صورت درازت رو مسخره کنم. 

    اونجوری بابت اتفاقاتی که افتاد اینقدر افسوس نمی‌خوردم. 

     

    امیدوارم منو ببخشی. مسائلی بود که نتونستم بهت توضیح بدم و شاید هیچوقت متوجه‌شون نشی. چون احتمالاً همون بهتر که ندونی. ولی کاش می‌شد بهت بگم چقدر متاسفم. چقدر احساس گناه می‌کنم و چقدر از شنیدن معذرت خواهی‌هات ناراحت و شرمسار بودم؛ هستم در واقع. 

    متاسفم؛ نباید اینقدر دیر می‌کردم.

     

    پی‌نوشت: قضا و قدره به هرحال. شاید اصلاً درستش هم همینه و هنوز متوجه نیستیم. امیدوارم شاد و خوشحال باشی چون واقعاً لیاقتش رو داری.

    پی‌نوشت: حتی نمی‌تونم درست فکرمو جمع کنم و یه نامه‌ی درست حسابی برات بنویسم. این چند روز خیلی پریشونم و غم‌انگیزه که حتی نامه‌ای که برات نوشتم هم، اونقدر که باید خوب نیست. متاسفم. 

  • ۲۲
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۳ اسفند ۰۲

    #167

    مافوران عزیزم.

    اگر اشتباه نکنم بیست و پنج آذر، روزی بود که باهات آشنا شدم. 

    راستش خیلی حرف برای زدن دارم. از این که چقدر این دنیا عجیب و به هم ریخته‌ست، و در عین حال منظم و حساب شده، اونقدر که گاهی اوقات، از رخ دادن اتفاقاتی که به نظر «شانسی» می‌رسن، از صمیم وجودم شگفت‌زده می‌شم.

    ولی بیا فعلاً در مورد تو حرف بزنیم. من و تو.

    اون روز دقیقاً پنجاه و نه دقیقه حرف زدیم. و من همون ثانیه‌ی اولی که صدای گرمت رو شنیدم، بی‌اختیار گریه کردم. چون راستش واقعاً فکر نمی‌کردم به این راحتی متوجه بشی اصلاً چرا اومدم پیشت، دروغ چرا، احساس می‌کردم قراره پشیمون شم، مثل همیشه به خودم بگم بیخیال. درست می‌شه. شونه‌هامو بندازم بالا؛ از اتاق بند و از خوابگاه بزنم بیرون و برگردم پانسیون خودمون. یه بسته دستمال کاغذی بردارم و تا صبح زیر پتو بی‌حرکت بمونم. اگه لازم شد گریه کنم. اگه لازم شد آهنگ گوش بدم. و تا صبح حالم از خودم به هم بخوره.

    می‌دونی مافوران، من فکر می‌کردم ازم متنفر باشی. اصلاٌ امید نداشتم همه چیز خوب پیش بره. ولی ویلی بهم گفت بهتره دست از فکر کردن جای آدم‌ها بردارم. و راست هم می‌گفت. من زیادی تحلیل می‌کنم. زیادی خودم رو جای همه می‌ذارم. حتی افرادی که نه دیدمشون و نه می‌شناسمشون. اونقدر تحیلیلشون می‌کنم که بی‌راهه می‌رم. و بعد به نقطه‌ای می‌رسم که خط درست یا غلط اونقدر پخش شده که اصلاٌ دیده نمی‌شه. دیگه نمی‌تونم واقعیت‌ها رو از توهمات خودم تشخیص بدم. و بعد می‌دونی بهترین راه حلم برای این موقعیت چیه؟ دقیقاٌ. رفتن زیر پتو و گریه کردن و آهنگ گوش دادن و از خودم متنفر بودن.

    ولی اینجوری پیش نرفت.

    تو شروع کردی به حرف زدن و صدای گرم و لحن گیرات، تو همون ثانیه‌های اول منو به گریه انداخت. انگار به قول ویلی، مائو کوچولوی درونم بالاخره یه گوشه‌ی امن پیدا کرد. صداشو می‌شنیدم که می‌گفت «بالاخره. بالاخره فهمیدی. بالاخره پیداش کردی.»

    اشک‌هام رو پاک می‌کردم، حرف‌هاتو ادامه می‌دادی و من دوباره گریه می‌کردم. وقتی ازم خواستی برات توضیح بدم چی شده، خیلی بلند هق‌هق کردم. چون راستش تو حرف‌هایی زدی که هیچکس بهم نزده بود. حرف‌هایی که انگار یه چیزی درونم منتظر بود تا یه روزی، یه جایی، از کسی بشنوه. حرف‌هایی که خودم هم نمی‌دونستم داره احساساتم رو شخم می‌زنه.

    ازت می‌خوام از ته وجودت بپذیری که اشتباه نکردی. کسی که اشتباه کرده تو نیستی. یکی دیگه‌ست. بهت قول می‌دم.

    وقتی اینجوری می‌نویسمش، خیلی ساده، پیش پا افتاده و احمقانه به نظر می‌رسه. ولی حرفم رو باور کن، واقعاٌ هیچوقت کسی این رو بهم نگفته بود. آدم‌های اطرافم؛ دوست‌هام و خانواده‌م، احتمالاٌ از سر دوست داشتن بود که بهم می‌گفتن اشتباه کردم. احتمالاٌ از سر دوست‌داشتن بود که می‌گفتن «این؟ واقعاٌ این؟ احمق نباش. چطور ممکنه!» و شاید مائو کوچولوی درونم، واقعاً نیاز داشت که یکی روی سرش دست بکشه، و بهش بگه بهش باور داره. می‌دونه که اشتباه نکرده. 

    و خب من متاسفم که یه کم زود قضاوت کردم. چون واقعاٌ چطور ممکن بود همون بار اول همه چیز رو بتونی درک کنی؟ حتی چیزهایی که هنوز در موردشون حرفی نزده بودم؟ 

    البته که همینطوره! اون احمق اعتماد به نفستو با خاک یکسان کرده! چه انتظار دیگه‌ای از خودت داری؟

    ولی حالا بذار در مورد اون احمق یه چیزی بگم. احتمالاً باید ازت معذرت خواهی کنم چون کاری که گفته بودی رو نتونستم انجام بدم. می‌دونی، اینجوری نبود که تواناییش رو نداشته باشم، فقط نمی‌تونستم. یه چیزی همش داخلم فرو می‌ریخت، همش می‌گفت «حیفه... حیفه...» و مائو کوچولو ریز ریز اشک می‌ریخت. و من فقط سعی می‌کردم با مسخره بازی و جوک ساختن از چیزی که چهار ستون بدنم رو به لرزه می‌ندازه، فراموش کنم که در واقع چقدر برام سخته. 

    برای همینه که ازت معذرت می‌خوام. چون بهت گفتم این کارو می‌کنم ولی حالا زدم زیرش. 

    ولی تو درک می‌کنی مگه نه؟ این بار هم دستتو رو سرم می‌کشی و بهم می‌گی مقصر نیستم. مگه نه؟

     

     

    پی‌نوشت: چرا مافوران؟ چون انگاری یه شال گردن پف پفی مادربزرگی داشتی دور گردنت، اونقدر پف پفی و گرم که حتی صدات رو هم گرم می‌کرد.

    پی‌نوشت: منتظرم.

  • ۱۵
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۴ بهمن ۰۲

    #166

    بیاید در مورد تغییر فصل‌ها حرف بزنیم.

    فکر می‌کنم بار اولیه که همچین احساسی رو تجربه می‌کنم، شاید هم مغز تنبلم دنبال یه بهونه می‌گرده تا بتونه تمام این تغییرات جدید و اتفاقات ناشناخته رو گردنش بندازه. به خودش بگه «من یه درختم.» و از پیچیدگی‌های «بزرگ شدن» شونه خالی کنه.

    راستش انگار واقعاً شبیه یه درختم. با این فرق که ساکن نیستم و حرکت می‌کنم. ولی شاخ و برگ جدید در می‌ارم، شکوفه می‌دم و بعد خزان می‌شم و اجازه می‌دم دونه‌های سرد و یخ زده‌ی برف روم بشینه. می‌شکنم، دوباره رشد می‌کنم، دوباره می‌شکنم و دوباره رشد می‌کنم. 

    زمستون سال قبل، همین موقع‌ها، شاید برای من شروع یه انقلاب بزرگ بود. چیزی که اون زمان، نمی‌تونستم تصور کنم چقدر قراره غیرقابل پیش‌بینی جلو بره. انگار زمستون دست‌های سردش رو گرفت جلوم، گفت می‌خوام یه چیزی نشونت بدم، بعد یه گوهر تمیز و نورانی رو انداخت تو دامنم. ولی من صداش رو نشنیدم که گفت «بده بغلی.»

    راستش تمام اون روزها یه حالت آشفته و پر شور و شعف عجیبی داشتم. به هم ریخته بودم ولی می‌خندیدم. انگار درد داشتم ولی قلقلکم می‌اومد. مثل شکوفه‌های درخت هلو. که امسال زیر برف موندن و دونه دونه زمین ریختن. ولی هنوز صورتی و شاداب بودن. 

     

    وقتی به روزهایی که گذشته فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که روزهای گرم تابستونی که گذشت، شاید بهترین روزهای سالی بودن که حالا فقط دو ماه و اندی ازش باقی مونده.

    تابستون گرم، جوون، سبز و پر جنب و جوش بود. انگار به هر زبونی می‌خواست بهم نشون بده راهی که انتخاب کردم درست نیست. 

    راستش بهترین تابستون عمرم بود. اوایلش هیونگ یک هفته‌ی کامل اومده بود، و ما تمام اون هفته رو بیرون بودیم و توی سوراخ سنبه‌های شهر رو می‌گشتیم. شب خونه‌ی همدیگه می‌رفتیم، آرایش می‌کردیم، لباس می‌پوشیدیم، دوست‌های قدیمی‌مون رو می‌دیدیم و شب‌ها با ماشین دور دریاچه می‌چرخیدیم و چای می‌خوردیم.

    می‌بینی؟ آدم‌هایی که بهت اهمیت می‌دن این شکلی‌ان. این‌ها کسایی‌ان که ارزشش رو دارن.

    بعد، به طور کاملاً اتفاقی و برنامه‌ریزی نشده، رفتم کارگاه سفال؛ که یکی از قشنگ‌ترین تجربه‌های زندگیم بود. و تقریباً تمام اون دو ماه رو، صبح‌ها بعد از خوردن یه صبحونه‌ی نصفه و نیمه، حاضر می‌شدم، آرایش می‌کردم و موهام رو از بالا می‌بستم و بدو بدو می‌رفتم کارگاه. و تا وقتی که شکمم از گرسنگی صدا بده و استادم با نگاه‌های چپ چپ بهم بگه دیگه وقت رفتنه، پشت میز می‌نشستم. گِل برمی‌داشتم، ورز می‌دادم، بهش شکل می‌دادم، نگاهش می‌کردم، ازش متنفر بودم. خرابش می‌کردم و اونقدر این پروسه رو تکرار می‌کردم که بالاخره از چیزی که درست کردم راضی باشم.

    آدم‌های زیادی نیستن که این کار رو بلد باشن یا فرصتش رو داشته باشن نه؟ فکر کنم باید به خودت افتخار کنی؛ شاید؟

    و مهم‌تر از اون، بالاخره مدرکی که از سال قبل براش برنامه داشتم رو تونستم بگیرم، پروسه‌ی درس خوندن توی تابستون هم جالب بود. چون این بار بعد از مدت‌ها، دیگه نه فشار امتحانی روم بود، و نه ترس از قضاوت. تابستونی‌ترین و خنک‌ترین لباس‌هام رو می‌پوشیدم، کیف و کتاب‌هام رو بر می‌داشتم و... حقیقتش... بله. خوشحالم که تونستم به دستش بیارم. بعد از اون از دوتا آموزشگاه بهم کار پیشنهاد شد. حقوقشون هم بدک نبود. ولی متاسفانه، با شرایط رفت و آمدم به خوابگاه هماهنگ نمی‌شد.

    شاید بعد از این همه چیز تغییر کنه.

    ولی بعد، پاییز شد. جدا از وجود و حضور تمام اون آدم‌های ارزشمندی که بالاتر گفتم، انگار این بار، پاییز تصمیم گرفته بود هر چیزی که با چنگ و دندون نگهش داشته بودم رو ازم بگیره. صادق باشیم، واقعاً انگار یه درخت بودم که مجبور بود یه گوشه بشینه، سرد شدن هوا رو حس کنه، و بعد زرد و قهوه‌ای شدن برگ‌هاشو، و کنده شدنشون، و ریختن و رفتنشون رو نگاه کنه. بدون این که کاری از دستش بر بیاد.

    گند زدی آوا، گند زدی. 

    جالب‌تر از همه، آبان ماه بود. از روز اولش، تا هفته‌ی آخرش. گریه گریه گریه. واقعاً هیچ چیز حتی شبیه چیزی که تصورش رو می‌کردم نبود. این وسط وارد دهه‌ی دوم زندگیم هم شدم که رسماً قوز بالا قوز بود. و بعد پاییز هرچی جلوتر می‌رفت، همه چیز بدتر و بدتر می‌شد. شاید باورتون نشه ولی یه روز به قدری بهم فشار وارد شد که وسط دانشگاه دعوا راه انداختم و آخر سر یکی از پسرا رو قشنگ کتک زدم:)))... (حقش بود البته. ایح ایح.)

    تموم شده‌ست. همه چی تموم شده‌ست.

    فکر می‌کردم دیگه که دیگه همینه. باید اجازه بدم زمان بگذره. ولی بعد، وقتی زمستون اومد، انگار می‌خواست مسئولیت کاری که سال پیش کرده بود رو گردن بگیره. انگار آروم آروم دستش رو روی سرم می‌کشید و می‌گفت اشکالی نداره. درست می‌شه درست می‌شه. موقعیت‌های جدید، با آدم‌هایی که... کم و بیش جدید محسوب می‌شدن؟

    صمیمی‌تر شدن با کسی که خیلی وقت بود می‌شناختمش، ولی تمام این مدت اون دور دورا بود. همو نگاه می‌‌کردیم، قضاوت می‌کردیم، بدون این که کلمه‌ای بینمون رد و بدل شه. ولی بعد به طور نانوشته‌ای، همه چی عوض شد. و توی روزهایی که نمی‌دونستم باید چطوری شرایط رو یه جوری هندل کنم، شاید تنها کسی بود که اینقدر راحت تونستم «هرچی» بگم و هر قدر که خواستم گریه کنم. 

    ممنونم. هیچوقت تا حالا بهش فکر نکرده بودم.

     

    خلاصه... این زمستون اتفاقات جالبی دارن می‌افتن که بیشتر لازمه در موردشون حرف بزنم. چون یه طورایی انگار، اگر تابستون اونقدر لجبازی نمی‌کردم و پاییز اینقدر گریه، شاید الان متوجه یه سری چیزها نبودم.

     

     

    پی‌نوشت: داداشیا. اگه پیج آبنبارت رو فالو ندارین، خیلی خیلی خوشحال می‌شم اگه یه نگاهی بهش بندازین:*)

  • ۱۴
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲۸ دی ۰۲

    #165

    اون لحظات، واقعاً شبیه یه فیلم کسل کننده‌ی قدیمی بودن که از یه تلوزیون برفکی پخش می‌شدن. سیاه و سفید، بدون رنگ، با صدای خش‌دار. اونقدر خش‌دار که باید به تک تک کلماتش دقت کنی، کنار هم بچینی تا بتونی جملاتش رو درک کنی. دهم آبان، با تک تک اشک‌هایی که می‌ریختم، به این فکر می‌کردم که اگر روی اون صندلی نمی‌نشستم، اگر اون روز توی اتاق می‌موندم، اگر هیچوقت نگاهت نمی‌کردم و نمی‌شنیدمت، اون موقع باز هم اینقدر درد داشت؟

    اما الان احساس می‌کنم اشکالی نداره. غصه‌هامو خوردم. گریه‌هامو کردم. قلبم دیگه درد نمی‌کنه. منتظر دیدنت نیستم تا روزم ساخته بشه. راستش توی این مدت، تقریباً فراموش کرده بودم که بدون تو هم می‌تونم خوشحال باشم. 

    نخوام دروغ بگم، شاید یه مقدار زیاده‌روی هم کردم. خیلی ولخرجی و ولگردی کردم. بیشتر از حالت نرمالم آرایش کردم. رنگ‌های غیر معمول به پشت پلکم زدم و نقطه‌ها رو بزرگ‌تر و پررنگ‌تر کردم. لباس‌های جدید خریدم، گوشواره‌های جدید، خط چشم گرون، ماسک صورت و چیزهایی مثل این. 

    «چه اهمیتی داره که چه فکری می‌کنی؟ من در هر صورت خیلی خوشگلم.» 

    بعد از اون با دوست‌هام بیشتر بیرون رفتم. باهاشون صمیمی‌تر شدم و بلندتر خندیدم. حتی با آدم‌های جدید آشنا شدم. کارگاه سفال رفتم. چیزهای بیشتری درست کردم. بیشتر درس خوندم، بیشتر ژاپنی خوندم، حتی بلند بلند آواز خوندم و با کفش پاشنه‌دار رقصیدم. موهامو با خودکفایی کامل توی خوابگاه رنگ کردم، چهارتا پیرسینگ جدید هم زدم. 

    «می‌بینی؟ من نیازی بهت ندارم. بدون تو اتفاقاً خوشحال‌تر هم هستم.»

    نمی‌دونم عزیزم، نمی‌دونم.

    شاید داشتم با خودم لجبازی می‌کردم. در طول روز سعی می‌کردم اونقدر خودم رو مشغول کنم که وقتی برای یادآوری موهای سیاه و انگشتر سنگی‌ت نداشته باشم.

    اما وقت غروب، وقتی آروم آروم مغزم خسته می‌شد، وقتی دیگه حروفات کانجی رو از هم تشخیص نمی‌دادم و اسم داروها روی جزوه‌هام تکون تکون می‌خوردن، وقتی سرفه می‌کردم، وقتی تب داشتم، وقتی دندونم شکست، وقتی حتی برای چای خوردن نمی‌تونستم از تختم بلند شم، وقتی بهم تهمت می‌زدن، وقتی مجبور بودم برم بین تمام اون آدم‌ها و داد و بی‌داد راه بندازم، وقتی مجبور بودم از خودم دفاع کنم، عزیزم؛ کیوراکا؛ انگار تنها کسی که ذهنم می‌تونست بهش چنگ بزنه، فقط تو بودی. 

    «ای کاش می‌ذاشتی بغلت کنم. ای کاش منو می‌بوسیدی. ای کاش می‌شد به موهات دست بزنم یا بهت بگم به جای این کاپشن گوجه‌ای، اون سفیده رو بپوشی.»

    من شاید تک تک حرف‌هایی که می‌زدی رو می‌بلعیدم. از دستگاه گوارشم می‌گذروندم و وارد خونم می‌کردم و سلول به سلول تو تمام بدنم می‌چرخوندم.

    ولی خب. تو تهش چیکار کردی؟ وقتی ازت پرسیدم چرا این کار رو کردی چه جوابی بهم دادی؟ وقتی بهت گفتم ازت دلخورم، چرا ازم معذرت خواهی نکردی؟ چرا فقط با بند کیف و بطری آبت بازی می‌کردی و حداقل محض رضای خدا نگاهم نمی‌کردی؟ کیوراکا. اگه اینقدر ازم متنفر بودی، چرا جواب سلامم رو دادی؟ چرا کنارم نشستی؟ چرا همراهم خندیدی؟ چرا نگاهم کردی؟ 

    می‌دونی؛ من فقط دوستت داشتم. از ته دلم. حقم این نبود. واقعاً حقم دیدن همچین رفتاری نبود. فقط کسی رو می‌خواستم که بشینه کنارم، باهام حرف بزنه و اجازه بده موهاش رو به هم بریزم. و بعد حفره‌های خالی وجودم رو پر کنه، مادی و معنوی. اجازه بده بهش عشق بورزم، محبتی که بهش می‌دم رو با دست‌هاش بگیره، جوری محکم فشار بده که نوک انگشت‌هاش سفید شه. 

    ولی تو هیچوقت اینطوری نبودی. قرار هم نیست که باشی. 

    «اگه رفتی دیگه هیچوقت برنگرد، چون پات روی تیکه‌های شکسته‌ی قلبم زخمی می‌شه.»

    می‌بینی؟ این رو گفتی ولی آخرش کسی که همه چیز رو خراب کرد، تو بودی. مهم نبود چقدر تیکه‌های شکسته‌ی قلب بیچاره‌م رو بردارم و دنبالت کنم. تو دورتر و دورتر می‌شدی. خودت رو قایم می‌کردی. انگار فرار می‌کردی. نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم. هنوز وقتی بهت نگاه می‌کنم انگار صورتت می‌درخشه، درست مثل روز اولی که دیدمت. هنوز خوشگلی، هنوز برق می‌زنی. روز به روز انگار لاغر مردنی‌تر می‌شی. دلم نمی‌خواد کنار بذارمت، دلم نمی‌خواد باهات خداحافظی کنم. می‌خوام هنوز توی دلم باشی، به صدات گوش بدم، پیشونی بلندت رو ببوسم. 

    راستش، از این که دوستت داشتم یا دارم ناراحت یا پشیمون نیستم. نمی‌دونم اگه زمان به عقب برگرده باز هم انتخاب می‌کنم که تمام این اتفاق‌ها بیفتن یا نه. هنوز نمی‌دونم چرا وارد زندگیم شدی. نمی‌دونم چرا هر کاری می‌کنم بیرون نمی‌ری. ولی روزی که رفتی، ازت می‌خوام دیگه هیچوقت برنگردی. چون پات روی تیکه‌های شکسته‌ی قلبم زخمی می‌شه. اون وقت دل نازکم دوباره برات می‌سوزه. و بعد چسب زخم‌های طرحدارم رو برمی‌دارم و روی زخم‌هات می‌زنم. اون موقع اگه دوباره با چشم‌های گرد و سیاهت نگاهم کنی و یه باد ملایم بوزه و موهای قشنگت رو به هم بریزه، دوباره پروانه‌هام متولد می‌شن. یه بار دیگه خودم رو جمع می‌کنم و دنبالت می‌دوم. بدون این که کفش بپوشم. این بار خودم رو زخمی می‌کنم. در صورتی که چسب زخمی برام باقی نمونده. 

    ولی مهم نیست، می‌دونم که دیگه وقت خداحافظی رسیده. هیچ راه دیگه‌ای درست به نظر نمی‌رسه.

    کیوراکا؛ من خوب می‌شم. 

    تمام اتفاقاتی که افتاد رو بالاخره یه روزی پشت سر می‌ذارم. اون روز دیگه درد ندارم. وقتی می‌بینمت پروانه‌ها دیواره‌ی معده‌مو سوراخ نمی‌کنن. ولی بهت قول می‌دم، هیچکس، هیچوقت نمی‌تونه اندازه‌ی من، یا بیشتر از من دوستت داشته باشه. هیچکس به رگ نازکی که از زیر سوراخ سمت چپ دماغت گذشته توجه نمی‌کنه. به پوسته‌های کنار ناخن شستت. به ترک کوچیک گوشه‌ی لبت. به تارهای سفید لای موهات یا جهت رویششون.

    بهت قول می‌دم. هیچوقت. هیچکس.

  • ۲۷
    • Maglonya ~♡
    • شنبه ۱۶ دی ۰۲

    #164

    روز خیلی خیلی شلوغی بود. پر سر و صدا، رقص، آهنگ، برو و بیا. 

    یه صندلی خالی پیدا کردم. نشستم. تنها بودم. بلند شدم. در رو باز کردی. درست جلوی صورتم بودی. موهای سیاهت رو عقب دادی. احتمالاً اصلاً منو ندیدی. راهت رو کشیدی و رفتی.  

    من هم رفتم. توی جهت مخالفت. از دور با انگشت نشونت دادم.

    «هی بچه‌ها! اون یارو رو ببینید چقدر تمیزه!»

     

    الان دقیقاً یک سال گذشته. 

    و تو هنوز سفید، لاغر مردنی و تمیزی.

    با موهای بلند. 

  • ۲۶
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۷ آذر ۰۲

    37 روز تاخیر.

     الان دقیقاً یک ماه و یک هفته از تولدم می‌گذره. دقیقاً یک ماه و یک هفته‌ست که بیست سالم شده ولی هنوز که هنوزه بهش عادت ندارم. انگار خیلی بزرگه، خیلی سنگیه و منو زیر خودش له می‌کنه. مثل یه کرم‌پودر چرب و بی‌کیفیت روی پوستم می‌مونه. یا لاکتوزی که توی دستگاه گوارشم هضم نمی‌شه و معده‌مو اذیت می‌کنه. 

    ولی خب راستش همینه که هست. هرکی ازم بپرسه چند سالته باید بگم «بیست». دیگه نوجوون نیستم، دیگه بچه نیستم. 

    امسال واقعاً دلم نمی‌خواست روز تولدم برسه. هر روز از خدا می‌خواستم روزها رو اونقدر کش بیاره که هیچوقت سوم آبان نیاد. دلایل زیادی هم داشتم. راستش هرچی بیشتر می‌گذره زندگی انگار سخت‌تر و پبچیده‌تر می‌شه. بقیه میگن طبیعیه که توی این دوره گیج و سر در گم باشی. طبیعیه که ندونی کجایی. نمی‌دونم شاید این قضیه به اندازه‌ی من به بقیه فشار نمی‌اره.

    ولی من می‌ترسم، به معنی واقعی. یه طورایی دلم می‌خواست بیشتر توی این دورانِ «آسودگی احمقانه» بمونم. اونجوری هر وقت که به خودم و زندگیم فکر می‌کردم می‌تونستم به خودم بگم اوه بیخیال. تو هنوز یه نوجوون کله‌شقی، کسی ازت انتظار نداره عاقل باشی. هنوز کلی وقت داری. هنوز بچه‌ای. اشکال نداره اگه دیر از خواب بیدار شی. اگه آدم‌ها رو درک نکنی؛ اگه نقطه‌های روی صورتت رو مسخره کنن، اگه بهت بگن چقدر احمق و ساده‌ای. اشکالی نداره. کسی ازت انتظاری نداره.

    ولی الان انگار تموم شده. الان به خودم توی آینه نگاه می‌کنم؛ عجیبه که این شکلی شدم. پوستم انگار افتاده‌تر شده، لب‌هام ترک می‌خورن، موهام رنگ نمی‌گیرن و دسته دسته می‌ریزن، وزن اضافه کردم، زخم‌های قدیمی روی ساعدم رد انداختن و کبود شدن، تتوی ماهی‌قرمزم کمرنگ‌تر شده و لاک بنفش دوست‌داشتنیم انگار دیگه به ناخن‌هام نمی‌اد. به خودم می‌گم دیگه باید بلند شی، باید یه فکری به حال زندگیت کنی، باید بگذری، فراموش کنی، بیشتر از این تحت تاثیر قرار نگیری و یه بار دیگه یادت بیاری تمام این مدت برای چه دستاوردهایی رویاپردازی می‌کردی. حالا دیگه فقط، پنج سال از زمانت باقی مونده.

    در هر صورت روزهای اول بیست سالگی، و به طور خاص ساعت‌های اولش، خیلی لحظات عجیبی بودن. غیرقابل انتظار، غیرقابل توضیح. هفته‌ی اولش رو به اندازه‌ی کل نوزده سالگیم گریه کردم و غصه خوردم. احساس بیچارگی مزخرفی داشتم. ولی خب شاید لازم بود، نمی‌دونم. می‌خوام یه بار دیگه سعی کنم به جلو حرکت کنم. می‌خوام اندازه‌ی سال‌های دبیرستان و راهنماییم پر شور و فعال باشم. اینقدر به آدم‌ها اجازه ندم منو تحت تاثیر قرار بدن. 

    و جدا از تمام این‌ها، فکر می‌کنم تا حد زیادی خوش شانس هم هستم. دوست‌های خوبی تونستم پیدا کنم. آدم‌هایی که وقتی احساس می‌کنم تنها و بی‌کس شدم، چهره‌ها و نگاه‌ها و صداها و حرف‌هاشون از ذهنم رد می‌شه، و می‌تونم به خودم یادآوری کنم هرچقدر هم که مزخرف و بازنده باشم، حداقل تنها نیستم.

  • ۱۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۱۰ آذر ۰۲

    #163

    کوراگه‌ی عزیزم.

    فکر کنم جواب اون سوال رو پیدا کردم. تو تمام این بیست سالی که زندگی کردم، امروز، بدتر از همیشه قلبم شکست. ناراحت شدم و فراتر از حد انتظارم گریه کردم. 

    ولی فکر کنم اشکالی نداره. اشک برای ریخته شدن ساخته شده.

  • ۲۹
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۱۰ آبان ۰۲

    #162

    آخر هفته‌ها رو دوست نداری؛ چون روزها زیادی ساکت، خلوت و کسل کننده‌ان. خوابگاه خالی‌تر از همیشه‌ست، اتاق تاریک‌تر، سلف خلوت‌تر و غذا هم بدمزه‌تر. 

    آخر هفته‌ها از اون روزهای خالی و سردی هستن که وقتی چشم‌هات رو باز می‌کنی می‌بینی صبح زوده. به خودت می‌گی «چرا بیدار شم؟» پهلو به پهلو می‌شی. پتو رو روی بازوهات می‌کشی. دستت رو زیر گوشِت می‌ذاری که گوشواره‌های فلزی اذیتت نکنن و سعی می‌کنی بخوابی؛ اما بیشتر از یک ساعت توی تختت غلت می‌خوری. 

    -«شیرین... می‌گم. واقعنی می‌خوای برگردی خونه؟»

    -«آره. گفتم که باید برم پیش دکتر پوست. و خب... یکی هست که این چند روز باید پیشش باشم. ولی قول می‌دم هفته‌های بعدی بمونم.»

    -«خب، امیدوارم همه چیز بهتر شه.»

    -«آره. مرسی.»

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۲۰ مهر ۰۲
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: