۱۷۰ مطلب با موضوع «جَفَنگیّات» ثبت شده است

#10

 

همین الان از شر آزمونم خلاص شدم... آخیش...

واقعا من به این نتیجه رسیدم تو آزمون های آنلاین هیچی به اندازه اون بخشی حال نمیده که گزینه ی "پایان آزمون" رو میزنی فرقی نمیکنه در چه حدی قهوه ای کرده باشی آزمونو"-"...

دیروز با این که تا اون حدی که از خودم انتظار داشتم درس خوندم و به اون هدف گذاری شیتی پشتیبانم رسیدم همچنان احساس میکنم دارم کم میذارم... 

بابا دیروز گفت که شاید امروز بریم بیرون، فندقلو ای چیزی... تا یه کم حال و هوامون عوض بشه ولی امروز یه جوریه که انگار اصلا همچین حرفی زده نشده، جوری بیخیال نشسته که حتی به مامانمم خبر نداده XD

صبح قبل از آزمون از مامانم پرسیدم کجا قراره بریم؟

مامانم چشماش چپ شد ینی چی کجا قراره بریم؟|:... و خب بعدشم که خیار شدم...

سیستم خونه ی ما اینجوریه که از داخل خونه ی ما به حیاط خونه مادربزرگم راه هست. و خب خونه ی قبلی ما هم طبقه پایین خونه مادربزرگم بود که سال پیش عوضش کردیم. 

الان دیگه اون خونه قبلیه حکم انباری رو داره و لباسایی که شسته شدنو اونجا آویزون میکنیم. دیشب رفته بودم لباسارو آویزون کنم؛ همراهشم هدفون گذاشته بودم داشتم عر میزدم D=...

بعد آغا... چراغ یهو شروع کرد پر پر زدن، رفته رفته اونقدر شدید شد که انگار قشنگ یه نفر اونجا وایساده داره روشن خاموشش میکنه|: منم برگام ریخت سریع اومدم بالا|:...

وحشتناک بود... تازه داشتم باترفلای گوش میکردم|:...

اهم... دیروز روز سوم چالش نقاشی بود^-^

 

پی نوشت: اسرا به Secret story of the swan علاقه نشون داد و گفت آیزوان در حین کیوت و سافت بودن خیلی خفنهD=

پند اخلاقیش اینه که  کلا در زمینه آهنگ به من اعتماد کنین D=...

پی نوشت: مامانم قند قهوه ای خریده، ولی اصلا مزه قند نمیده"-"... خیلی شیرین تره=^=

پی نوشت: Everyday I love you را پلی کرده و برای لهجه ی وی وی عزاداری مینماییم(("=

http://s12.picofile.com/file/8401159492/546b7557fb95c896495592ce0cd3a1c9.jpg

 

  • ۱۳
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۶ تیر ۹۹

    #9

     

    اصلا درک نمیکنم چرا این روزا اینقدر حساس شدم.

    دیروزم دقیقا چهل دیقه نشستم گریه کردم، البته دلایل خاص خودشو داشتا... ولی بازم. قبلا اینقدر حساس نبودم... بگذریم!

    دیروز دوتا کلاس پشت سر هم داشتم و بعدشم که رفتم خونه ی مادربزرگم.

    خیلی وقت بود مادربزرگمو ندیده بودم... اینقدر دلم براش تنگ شده بود D":...

    حالا فک کنین با مامان و مادربزرگم نشستیم داریم گیلاس میخوریم یهو گوشی مامانم زنگ خورد. بعد داخل خونه ی مادربزرگمم آنتن نمیده کلا، باید بری بیرون حرف بزنی. آغا نگو این یارو که به من زنگ زده یه پشتیبانه بوده که نمیدونم از کجا برام نازل شده:-:...

    برگشت بهم گفت 5 جلسه مشاوره ی رایگان و دی وی دی و از اینجور چیزا برنده شدی... میدونین نکته ی جالبش کجا بود؟ XDDD

    اون خانومه خیلی یواش حرف میزد، بعد تو حیاط مادربزرگمم مرغ و خروس هست... فک کنین... یه جوری سر و صدا میکردن لنتیا اصلا نمیشنیدم خانومه چی میگه XDDD

    حالا حتما پیش خودش میگه این بچه تو کدوم طویله زندگی میکنه|:

    مادربزرگم میگه اون مرغ و خروسا بیست و چهاری ساکتن، ببینن یکی داره حرف میزنه شروع میکنن XDDD

    خلاصه... شبم که عین جسد اومدم خونه. و بعدشم که نقاشی کشیدم و فلانD=...

    دیروز روز دوم چالش نقاشی بود^^

     

    پی نوشت: دیروز تولد لیـــسا بود T-------T.... لیسایییییی 33 سالش شد T^^^^T...

    پی نوشت: این هه جین چیه واقعا... چرا اینقدر خوشگله... چرا اینقدر صداش خوبه... چرا اینقدر گرل کراشه... اصن چرا... من میرم... بای... اگه پرسیدن چرا رفت بگین کار هه جین بود...

    *ViViD را پلی میکند*

    http://s13.picofile.com/file/8401056876/f4353e76c9eae5a50c06f3a4cfe21799.jpg

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۵ تیر ۹۹

    #8

    این چالش شرح حال که تموم شده اصلا یه احساس پوچی میکنم نمیدونم چی میخوام بنویسم XD...

    دیروزمم که یه روز مزخرف بود کاملا... فقط نکته ی جذابش این بود که طبق برنامه درسمو خوندم همین"-"... باورم نمیشه دو درس از تولید مثل رو از دوتا کتاب کمک درسی خوندم و همه تستاشم زدم "-"... جلل جالب"-"...

    اهم...

    از اونجایی که تو پست قبلی گفتین که میخواین نقاشیمو ببینینD'=...

    تصمیم گرفتم بذارمش ^-^...

    راستش این یه چالش 5 روز نقاشی بود توی اینستا که هر روز یه موضوع خاصی داره و بعد از ساعت 10 شب که همه نقاشی هاشونو گذاشتن، رای گیری میشه^-^...

    امروزم روز دومشه^^~...

    به هرحال تو ادامه مطلب میذارم نقاشی هارو"-"... چون اینجوری دوس دارم"-"...

     

    پی نوشت: یه چالش تو ذهنم بود که میخواستم بذارمش، ولی دیدم ناستاکا خیلی داره بهش فشار میاد گفتم یه ذره استراحت بدم بهش"-" کلا منتظر باشید دیگه...

    پی نوشت: امروز اگه 4 تیر باشه، ینی تولد آیامه چانه*-* تولدت مبارک^----^

    پی نوشت: دیروز به طرز شیتی ای اعصابم قهوه ای بود|: عاره... برا همون گفتم برم یکی دوتا موزیک ویدیو ببینم چون حسش بود و باورتون نمیشه|: دستم رفت رو Dance the night away توایس و نشستم باهاش زار زار گریه کردم|:... آخه آدم با اون گریه میکنه؟|: یه ساعت فقط داشتم عر میزدم|:...

     

    http://s12.picofile.com/file/8400946776/ca6de3c21de9088c83b6e132be952661.jpg

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Maglonya ~♡
    • چهارشنبه ۴ تیر ۹۹

    #7

    ساعاتی پیش از امتحان شیتی شیمیم خلاص شدم، نمیخواین بهم تبریک بگین؟ D=...

     

    پی نوشت: میخوام برم تضاد سیرکو تایپ کنم...

    من بالاخره این طلسم شیتی رو میشکونم...

    http://s12.picofile.com/file/8399162576/e6c79831569ba7771cfbf58f6fd2cd93.jpg

  • ۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۱۵ خرداد ۹۹

    #6

     

    رونین با خود فکر کرد خیلی عجیب است! چطور ممکن است کسی به اندازه ی او از مرگ جان سالم به در برده باشد و این قدر میل به زندگی در او قوی باشد؟ آن هم بعد از این که انواع بلا ها بر سرش آمده بود، چیزی نمانده بود که خاکستر شود، له شود، تلف شود، سرش از تنش جدا شود و یا بلعیده شود! او همیشه اتفاقاتی را که در ماموریت های قبلی اش افتاده بود، به یاد خواهد داشت، اما دیگر ارواح کشته شدگان او را نخواهند آزرد.

    اژدها گفت:«کاری که تو در این موقیت انجام دادی، بسیار به موقع بود رونین! تو همیشه شاگرد خوبی بودی!»

     

    و همانا جوگیری را درمانی نیست XD

    یه چند وقتی میشد کلا روز اژدها رو بسته بودم گذاشته بودم کنار ولی بعد از این که تو پست قبلی راجبش نوشتم یهو دلم تنگ شد و رفتم تا ته خوندمشXD

    و خبر خوش این که رونین نجات پیدا کرد و زنده موند *-* هورا *-*...

     

    http://s13.picofile.com/file/8398873042/88483cbdc955657576afdae81f9b7262.jpg

  • ۸
  • نظرات [ ۳ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۱۲ خرداد ۹۹

    #5

    خیلی ساده و گذرا بهش اشاره میکنم تا به عمق فاجعه پی ببرید.

    با این که تمام روز میدونستم امروز پنچ شنبست، الان فهمیدم که فردا جمعست! 

    اینجوری که الان یادم افتاده که من فردا یه آزمون شیتی از تمامی درسام دارم در حالی که الان ساعت یک و بیست دقیقه صبحه...

    زیبا نیست؟!

    http://s13.picofile.com/file/8398510150/19830c6e1b9b1868f4436395c5207222.jpg

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • جمعه ۹ خرداد ۹۹

    #4

    در رابطه با پست قبل باید اعلام کنم که...

    هلیا جان تو یه بیشوهور واقعی هستی، اینو از ته دلم گفتم بی همه چیز XD

     

    http://s12.picofile.com/file/8398440734/f65f1a57670f451885d4e1bf4d4c7327.jpg

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • Maglonya ~♡
    • پنجشنبه ۸ خرداد ۹۹

    #3

    سوال: وضعیت دستمالی به چه معناست؟!

    به مقطع حساس و قهوه ای که اینجانب در آن قرار دارم، وضعیت دستمالی گویند.

     

    چرا الان تو وضعیت دستمالی ام؟ چون تا همین پونزده دیقه پیش فک میکردم شنبه امتحان ریاضی دارم. در حالی که الان فهمیدم اون برنامه مال پایه ما نیست و من شنبه امتحان زیست دارم!...

    ینی چی؟ ینی تو این چهار روز باقی مونده باید 9 فصل زیست بخونم. 

    به چه صورت؟ به این صورت که آخرین باری که زیست خوندم یادم نمیاد.

    حرف دیگه ای برای زدن داری؟ البته! فقط یه سری شایعاتی در مورد تایتل فصل 9 زیست شنیدم. اعتراض ها حاکی از این بوده که فصل 9 خیلی سخته و آدم هیچی نمیفهمه. برای همینه که تمام تماشمو کردم که اصلا نرم سمتش! 

    یه چیز جالب بگم؟!

    همین الان فهمیدم فردا یه امتحان ترم دارم. اگه از این درسای مسخره نخوندین و امتحان ندادین حتما بهم میخندین. 

    اگه گفتین چه امتحانی؟ کارآفرینی! 

    نکنه انتظار داشتین توی این زمان قرنطینه بشینم کارآفرینی مطالعه کنم؟ من حتی نمیدونم عنوان درس نهم زیستم چیه! 

     

    پی نوشت: البته الان که دارم تفکر میکنم میبینم وضعیت من دستمالی نیست. دبل دستمالیه!

    چرا؟ چون دوشنبه یه امتحان شیتی ریاضی دارم که تستیه، شاید اگه سر امتحان تستی قبلی آدم میبودم و دوتا سوال بیشتر میزدم الان مجبور نبودم امتحان جبرانی بدم. اصلا چجوری از 44 نفر، 35 ام شدم؟!

     

    پی نوشت: از ریاضی متنفرم.

    http://s12.picofile.com/file/8398213126/2b9d9edf27c8a45779cdd760416746bd.jpg

  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • Maglonya ~♡
    • دوشنبه ۵ خرداد ۹۹

    #2

    خب فک میکنم وقتش شده که خزعبلاتمو شروع کنم. 

    نمیدونم چیزایی که مینویسم یا قراره بنویسم چقدر ارزش خوندن دارن، ولی برای من مهم نیست، قبلا تو یه وب دیگه مینوشتم، الان اینجا مینویسم. فقط باید یه جایی باشه که این تراوشاتو خالی کنم وگرنه تا شب مثل شته ای که میچسبه به گل محمدی و شیره شو میکشه، مایع مغزی نخاعیم به جاهایی که نباید نشتی پیدا میکنه((=

    امروز داشتم فیزیک میخوندم.

    با کلاسای آنلاین، همونطور که انتظار میره!!((=

    البته در این که من از برنامه عقب افتادم و به اندازه ی قابل توجهی از بچه ها عقب موندم قابل چشم پوشی نیست، ولی بذارین چشم پوشی کنم.

    اینرسی یه قانون توی فیزیکه: تمایل طبیعت برای حفظ حالت اولیه خود و مقابله با تغییر ایجاد شده.

    پس همش زیر سر یکی از قانون های مسخره ی طبیعت بوده((:

    این همه مقاومت کردن و شب تا صبح زار زدن، فک میکردم طبیعی باشه، به اونیم که زیر دوش صورتشو از شدت سیلی های خودش به خودش سرخ میکرد هم همینو میگفتم. "طبیعیه"...

    ولی واقعا فک نمیکردم اینقدر طبیعی باشه، نه تا حدی که ازش به عنوان یکی از قوانین طبیعت یاد بشه((=

    مقاومت، مقابله با تغییر ایجاد شده.

    پس چرا فقط یه عده سنگر میگیرن؟ اصلا در مقابل چی سنگر میگیرن؟

    لابد در مقبال تغییراتی که سنگ جلو پاشون پرت میکنه، یه اپیدمی مهار نشدنی((=

    میدونین میخوام چی بگم...

    الان شونزده سال و هفت ماهمه. نمیدونم تو طالع این هفته چی نوشته حوصله نداشتم بخونمش، ولی تو تمام این شونزده سال و هفت ماهی که زندگی کردم، شاید بیشتر از تک تک آدمای دور و برم در مقابل تغییر مقاومت کردم((=...

    ولی فک میکنم دیگه وقتشه به این نتیجه برسم که بعضی روزا و بعضی حسا دیگه هیچوقت بر نمیگردن، و این خودش یه تغییر بزرگه، و البته غم انگیز!

    ولی مشکل اینه، اگه این یه قانون طبیعت به حساب میاد، پس چرا همیشه اینطور نیست؟ 

    یه سریا هستن علاوه بر این که جلوی تغییر مقاومت نمیکنن، بلکه به سمتش میرن و بیشتر دنبال "خودی میگردن که عاشقش بشن" یه آدم جدید بشن که بتونن بهش افتخار کنن و با سربلندی بگن:"من عاشق خود جدیدمم!"

    ولی من عاشق خودمم نه خود جدیدم((=

    شاید چون برای من خود جدیدی وجود نداشته، این ترکیب وصفی تو دایره المعارف من هیچ معنی و مفهومی نداره[=

     

    پ.ن: مهم نیست چی میگم، آلزایمر ندارم[=

    http://s13.picofile.com/file/8398098234/fc9e9041000c152aedd7ab7efe75a3c7.jpg

  • ۱۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹

    #1

    http://uupload.ir/files/4jgv_5e3dabbc5f8e310788748ee1002ab3a9.jpg

    سلام و درود![:

    و پس از مدتی من اینجام {:

    حقیقتا دلم نمیخواست میهنو ول کنم، ولی این اواخر بچه زیادی با خودش درگیری داشت |:

    هر روز یه جاییش خراب میشد علاوه بر این که دیگه اون صمیمیت قدیمو نداشت ]:

    دیدم خیلیاتون اومدین اینجا، بعدش گفتم چرا که نه؟!

    سپس کمر همت را بسته و وارد گشتم XD

    خب خب نمیخواین تبریک بگین؟[:

    حقیقتش با این که از موضوع و پستای اون یکی وبم خودم خیلی بیشتر از هر کس دیگه ای لذت میبردم (وااوو |:) ولی خب اینجا دیگه قرار نیست پستای اون مدلی بذارم...

    میدونین؛ اینجا میخوام بیشتر از اون وب قبلیم خودم باشم ((=

    و شروع کنم اراجیفمو مثل همیشه به هم ببافم، منتها با آب و تاب و جزئیات بیشتر، نمیدونم شاید اینجوری بیشتر بفهمین چی تو مغزم میگذره یا این که واقعا در مورد یه سری چیزا چی فک میکنم و چجور آدمی ام ((=

    الان که دارم اینو مینویسم ساعت یک و نیم شب (یا نمیدونم صبح؟!|:) بید و مامانم داره سعی میکنه وادارم کنه که بخوابم ((=

    اولشم همون اسم وب قبلیمو گذاشته بودم، ولی بعدش که با واکنش چندش آور داداشم مواجه شدم تصمیمو عوض کردمXD

    نظر مظر؟!

    پ.ن: این فقط یه عرض سلام و درود بود! بعدا قراره بیشتر چرت و پرت بگم براتون XD

    عیدتون مبارک، و شب بخیر [:

    پ.ن2: اصلا به فونت و سیستم بیان عادت ندارم|:

    پ.ن3: شت... چه گرمه هوا |:

  • ۱۱
  • نظرات [ ۹ ]
    • Maglonya ~♡
    • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹
    زندگی مثل یه نمایشه که از قبل هیچوقت براش تمرین نکردی، پس آواز بخون، اشک بریز، برقص و بخند و با تمام وجودت زندگی کن قبل از این که نمایش بدون هیچ تشویقی تموم بشه [= ...

    -چارلی چاپلین

    *:・゚

    ~ما هیچوقت فراموش نمی شیم^^*

    *:・゚✧

    𝖂𝖊 𝖜𝖎𝖑𝖑 𝖗𝖎𝖘𝖊 𝖆𝖓𝖉 𝖘𝖍𝖎𝖓𝖊,
    𝕽𝕰𝕯 𝖆𝖘 𝖙𝖍𝖊 𝖉𝖆𝖜𝖓.

    :☆*・'

    *'I LOVE YOU 3000'*

    :*:・゚

    ~名前のない怪物~
    *Namae no nai kaibutsu*

    *:・゚✧

    ☾ STAN LOOΠΔ ☽

    ♫•*¨

    ,Dear me
    I know you're tired. but you can handle this. The future me is waiting, Don't make her disappointed.
    .With love, me
    3>
    نویسنده:
    پیوندها: