- Maglonya ~♡
- جمعه ۳ شهریور ۰۲
کوراگهی عزیزم.
من آدم فراموشکاری نیستم. اتفاقاً همه چیز خیلی خوب یادم میمونه. اونقدر خوب که گاهی اوقات فکر میکنم نکنه آدم کینهایای باشم. با این وجود، یادم نمیاد کی و کجا قلبم شکسته.
راستش همونطور که انتظار میره، من هم تا اینجا با آدمهایی رفت و آمد کردم که در نهایت باهام بد کرده باشن، بهم ضربه زده باشن یا ناراحتم کرده باشن. دقیقاً یادم هست که تو چه بازههای زمانیای، چرا و چطور غمگین شده بودم، گریه میکردم یا پریشون و بیقرار بودم. ولی دلشکستگی؟ حتی یادم نیست چه احساسی داره.
فکر نمیکنم علتش این باشه که هیچوقت چنین چیزی رو تجربه نکردم؛ ولی احتمال میدم به خاطر این باشه که خیلی خوب تونستم ازشون گذر کنم و ممنون باشم بابت درسی که بهم دادن. راستش یه بازهی نسبتاً طولانی، عمیقاً باور داشتم که اگه نمیتونم کاری رو انجام بدم، پس بهتره اونقدر تو ذهنم به خودم تلقینش کنم تا بالاخره تو واقعیت هم اتفاق بیفته. خب. گاهی اوقات جواب میداد. و خیلی خوب هم جواب میداد. چون علاوهبر اون، احساس میکنم ذهنم تا حدی اغراق کننده و دراماپرداز هم باشه. شاید به همین خاطره که یادم نمیاد چه حسی داره که قلبت شکسته باشه.
واقعیتش... امروز خیلی روز بدی بود. اتفاقاتی که افتاد رو نمیدونم باید چقدر تحلیل کنم تا بتونم برداشت درستی داشته باشم و زیاده روی نکنم. ولی با این وجود فکر میکنم حق داشته باشم که ناراحت و عصبانی باشم. بله؛ خیلی ناراحت و عصبانی شدم. گریه کردم و خونم به جوش اومد. حتی برای یه لحظه آرزو کردم کیوراکا ( اوه، شما به این اسم نمیشناسیدش.) کنارم باشه تا بغلش کنم. ولی یادم افتاد دیگه نمیخوام و نباید بهش فکر کنم. و بعدش احساس تنهایی و بیکسی مزخرفی کردم.
اسم این رو میشه شکستن قلب گذاشت؟ بعید میدونم. هرچی فکر میکنم بیشتر عصبانی و کفری بودم تا دلشکسته. و راستش معمولاً عصبانیت رو پررنگتر و غلیظ از چیزهای دیگه احساس میکنم. انگار هر بار که اتفاقی میافته، تنها چیزی که میتونم بهش فکر کنم اینه که چقدر احمقم. چقدر سادهام. چطور تونستم اجازه بدم اینطوری بشه؟ شاید هم اصلاً زمان خوبی رو برای صحبت کردن در مورد این موضوع انتخاب نکردم. به هرحال گفتم که، روز خوبی نبود.
در هر صورت، کوراگهی عزیزم؛ دلیل این که این نامه رو برات نوشتم، اینه که نتونستم مخاطب دیگهای پیدا کنم. نتونستم بفهمم کِی قلبم شکسته بوده تا بتونم بفهمم کی این کارو کرده.
در هر صورت فکر کنم بهتره بخوابم. امیدوارم فردا روز بهتری باشه.
مامان و بابای عزیزم.
نوشتن نامه برای شما خیلی خیلی عجیبه. لابد دلیلش اینه که هیچوقت نتونستم اونقدری باهاتون صادق باشم که همیشه توی نامههام هستم. نمیدونم باید به آدمهایی که 18 سال منو توی خونهشون بزرگ کردن چی بگم. گاهی اوقات فکر میکنم چقدر عجیبه که این همه مدت پیش هم باشیم ولی هنوز همدیگه رو کامل نشناسیم.
به هرحال شکایتی ندارم. واقعاً هم انتظار بیشتری از "والدین آسیایی"ـم نداشتم. سختگیریهای عجیبتون، حساسیتهای غیرعادیتون، عقایدتون و از همه مهمتر، تصویرتون از "فرزند صالح"ای که همیشه میخواستید داشته باشید، یه کم زیادی شبیه استندآپهای اغراق شدهی کمدینهای چینی -یا به طور دقیقتر، "آسیایی"- بوده همیشه. و نمیتونم بابت این قضیه دلخور باشم. میتونم درک کنم که تو چه جامعهای زندگی میکنیم. میتونم درک کنم چه طرز تفکری دارید. و برای همین، با وجود این که خیلی وقتها عصبانی میشم، ولی ته دلم درک میکنم. به خودم میگم «هی همینه که هست. اونها اینجوری بزرگ شدن. میتونستن خیلی خیلی بدتر از این حرفها باشن.» و بعدش که به دنیای اطرافم نگاه میکنم، بلااستثنا هر دفعه، درد و افسوس وجودم رو میگیره چون... بذارید بیشتر از این حاشیه نرم.
گاهی اوقات به این فکر میکنم که هیچوقت حاضر بودم بچهای مثل خودم داشته باشم؟ یکی که دقیقاً و عیناً مثل من باشه؟
فکر نمیکنم بچهی بدی بوده باشم هیچوقت. راستش اتفاقاً همیشه فکر میکردم تا وقتی که نتونستم درست و غلط رو تشخیص بدم، یا حداقل از نظر بقیه اونقدر بزرگ نشدم که بتونم برای خودم تصمیم بگیرم، احتمالاً به نفعم باشه همیشه به حرفهاتون گوش بدم. و همین کار رو کردم. تک تک اون سالها رو. همونطور که از نظرتون "صلاح" بود لباس پوشیدم، غذا خوردم، درس خوندم، قاتی آدمها نشدم، تقریباً هیچوقت بیرون نرفتم، حتی توی اینترنت هم محدود کردم خودم رو. احتمالاً به خاطر همین چیزها بود که هیچوقت بهم شک نکردید. از موجودی که قرار بود تحویل جامعه بدید راضی بودید. چون دقیقاً طبق استانداردها و سلایقتون بود. راستش رو بگم همیشه به این فکر میکردم که پیچوندن و گول زدنتون نباید کار سختی باشه. ولی خب، گفتم که. هیچوقت این کار رو نکردم. بله بچهی خیلی خوبی بودم.
ولی واقعیت اینه که، اون "من" نبودم.
فرقی نمیکرد چه ظاهری از خودم بهتون نشون بدم. به هرحال به عنوان یک انسان عادی، همیشه قوهی تفکر و تعقل و تصور داشتم. و تمام اون مدت رو، احتمالاً به صورت ناخودآگاه، انگار یه "منِ" دیگه داشت توی ذهنم همراهم بزرگ میشد، منی که به واقعیتِ چیزی که هستم خیلی خیلی نزدیکتر بود. این حقیقت رو که اون هم زیر سایهی شما داشت رشد میکرد رو انکار نمیکنم. ولی در هر صورت، متفاوت بود. از چیزی که از من میدیدید واقعاً فاصله داشت. و بعد آروم آروم انگار دیگه نمیتونست داخل ذهنم زندگی کنه. اونقدری بزرگ شده بود که توی جمجمهم جای کافی براش نباشه. برای همون آروم آروم "تخم خود را شکست، اینگونه بیرون جست"...
اعتراف میکنم تا قبل از این که این اتفاق بیفته خودم هم نمیدونستم چنین چیزی هست. ولی به هرحال اینطوری بود. اواخر دبیرستان همهی این اتفاقات افتاد. مثل یه انقلاب درونی بود. اون زمان که خیلی جدی هر روز که از خواب بیدار میشدم با خودم فکر میکردم من کی هستم؟ چی هستم؟ چرا هستم؟ چطور هستم؟ و شبیه اینها. بعد از اون بود که فهمیدم دیگه نمیتونم جمعش کنم. متاسفم ولی بیشتر از اون نمیتونستم "دختر خوب مامان" باشم. احتمالاً فکر میکنید دانشگاه منو عوض کرد. به خاطر اعتراضات جوگیر شدم. درگیر دوستان ناباب شدم. بله، اگه بگم اینها هیچکدوم تاثیر نذاشتن دروغ گفتم، البته که تاثیر داشتن. ولی حرفم رو باور کنید، اصل ماجرا چیز دیگهایه.
دو سال پیش همین روزها بود که درگیر انتخاب رشته بودم. 150 تا حق انتخاب داشتم تا از بین تمام شهرها و رشتهها و دانشگاههای ایران انتخاب کنم و یه لنگه پا منتظر بمونم تا ببینم کدومشون تو سرنوشتم نوشته شده. یادتونه؟ قسم میخوردم اگه از شهر خودم قبول شم امکان نداره درس بخونم؟ یادتون میاد چقدر از اعماق قلبم میخواستم برم یه جای دیگه؟ به هرکی میگفتم فکر میکرد احمق شدم. همه از غم دوری و غربت و سختیهای بودن تو شهر غریب برام میگفتن. یادتونه؟ فامیلهایی رو که بهتون میگفتن «چه دل و جرئتی داشتید که دختر 17 سالهتون رو تنهایی فرستادید بره شهرِ دیگه هر غلطی دلش میخواد کنه!» رو یادتونه؟ هیچوقت اینطوری نبوده که از شهر خودم بدم بیاد. هیچوقت اینطوری نبوده که بگم «اوه وای! اینجا خیلی دانشگاههاش مزخرفن!» نه اصلاً. هدفهایی که داشتم و دارم بزرگتر از چیزی بودن و هستن که تحت تاثیر چنین چیزی قرار بگیرن. ولی خب. چرا نمیخواستم خونه بمونم؟
اوه آره دقیقاً. چون اگه نمیرفتم یه شهر دیگه، هیچوقت فرصت این رو پیدا نمیکردم که واقعاً خودم باشم. مامان من سعی کردم این موضوع رو شفاف برات توضیح بدم ولی تو خوشت نیومد. گفتی «من درست تربیتت نکردم. برای خودم متاسفم.» احساس کردم مایه ننگتونم. ببخشید که این منم. متاسفم که تصمیم گرفتم به جای تظاهر و دروغ گفتن بهتون، واقعیتِ خودم رو نشونتون بدم. ای کاش درک میکردید که میتونستم تظاهر کنم و دروغ بگم. کاری که خیلی از همسن و سالهام میکنن. ولی نخواستم. باهاتون روراست بودم، مثل همیشه. نه این که منت بذارم، ولی دوست ندارم تاسف خوردنتون رو ببینم. دوست ندارم وقتی کنارتون راه میرم تظاهر کنم که هنوز اون "فرزند صالح" هستم فقط به این خاطر که مثل قدیم باب میلتون نیستم.
تمام اینها رو، برای سرزنش نگفتم. بالاتر هم گفتم، درکتون میکنم. انتظار ندارم جور دیگهای باشید. حتی فکر میکنم تا حد زیادی روشن فکر هم باشید. میفهمم که سعی میکنید با همهی اینها کنار بیاید چون به هرحال، -متاسفم، ولی- اینطوری نیست که بتونید چیزی رو عوض کنید. راستش فقط... میبینم و میفهمم که حرص میخورید. دلتون برای "فرزند صالح"ـتون تنگ شده. و من نمیخوام اینطوری باشه.
ممنونم که منو بزرگ کردید و دوستم داشتید.
فکر نکنم حرف دیگهای داشته باشم.
منم دوستتون دارم.
نابی عزیزم.
«آیا من واقعاً میترسم؟»
این سوالیه که وقتی شروع به نوشتن کردم از خودم پرسیدم. راستش رو بگم، از همون لحظهی اول نتونتستم به هیچ موضوع دیگهای فکر کنم و برای همینه که الان اینجام؛ نشستم و احتمالاً در بدترین زمانبندی ممکن، میخوام به موضوعی اعتراف کنم که احتمالاً هیچ نیازی به بیانش نیست.
یه بار یه نفر بهم گفت برای پایدار موندن یه ارتباط انسانی، لازمه که هر دو طرف برای نگه داشتنش تلاش کنن. خودم رو نمیدونم، ولی مطمئنم که حداقل تو برای خراب نشدن همه چیز خیلی مایه گذاشتی. و گاهی اوقات این زیاد از حد خوب و ملاحظهگر بودنت اعصابم رو به هم میریخت، چون میدونستم با احساس واقعیت در تضاده.
من گاهی اوقات خیلی تند مزاج و حق به جانب میشم، مخصوصاً در مقابل آدمهایی که برام مهمن. ولی با این وجود تو همیشه سعی کردی کنار بیای، دعوا راه نندازی و سعی کنی بهم بگی اشکالی نداره، من کنارتم، من درکت میکنم.
«درکت میکنم.»
نه درکم نمیکردی. هنوز هم نمیکنی. ولی این حرف رو بهم میزنی چون میدونی به شنیدنش نیاز دارم. بعدش دلداریم میدی، سعی میکنی ناراحتی و عصبانیتم رو کمتر کنی. بذار روراست باشم، بیشتر وقتها موفق هم میشی. چون تو زیادی خوب و ملاحظهگری.
با این که هیچوقت به این موضوع کوچکترین اشارهای نکردی -چون نمیخواستی غصه بخورم. چون دوستم داشتی. هنوز هم داری.- گاهی اوقات توی اعماق نگاهت، اون ته تههای لحن مهربونت، میتونستم حس کنم متوجه موضوع نیستی. انگار هنوز من رو یه بچه میبینی که برای عروسکش گریه میکنه. چون من و تو باهم فرق داریم. دغدغههامون زمین تا آسمون متفاوتن. نمیتونم بفهمم جای تو بودن چه حسی داره. و شاید برای همین باشه که تو هم نمیتونی بفهمی بعضی مسائل چقدر و چطور برای من بزرگن.
شاید مثل همیشه دارم اغرق میکنم، شاید دارم زیادی تحلیل میکنم. میفهمم که به جای غر زدن باید ازت ممنون باشم. برای تمام دفعاتی که احتمالاً توی دلت گفتی «ای بابا. اینم ما رو گیر آوردهها.» ولی تمام تلاشت رو کردی که بهم نشون بدی برات مهمم. برای تمام محبتی که بهم داری، برای تمام تلاشهات، برای همه چیز. تو آدم فوقالعادهای هستی. جوری که هیچوقت نمیتونم مثلت بشم.
عزیزم، امیدوارم هیچوقت این نامه رو به خودت نگیری. اصلاً امیدوارم هیچوقت نخونیش. چون چیزهایی در موردت هست که نمیخوام هیچوقت بدونی. چون همینطوری همه چیز خیلی خوبه؛ و من نمیخوام چیزی خراب شه. برای همین بهم قول بده، حتی اگه فهمیدی، تظاهر کن نمیدونی. فراموشش کن. فکر کن هیچوقت چنین چیزهایی گفته نشده.
بیشتر از این حرف نمیزنم. ولی حداقل، حالا میفهمم چرا از گفتنشون میترسیدم.
«چرا باید واست مهم باشه اصلاً؟»
اینو میپرسی و من خیلی بهش فکر میکنم. واقعاً چرا برام مهمه؟ چرا اینقدر اهمیت میدم؟ اینم یکی دیگه از سوالاتیه که نمیدونم باید چطوری بهش جواب بدم. از خودم میپرسم تو اصلاً از کجا پیدات شد؟ و یه سوالِ دیگه به مجموعه سوالاتِ بیپاسخم اضافه میکنم.
هرچقدر بیشتر فکر میکنم، بیشتر نمیفهمم. هر چیزی که به تو مربوط میشه انگار زیادی سخت و پیچیده و گزندهست.
«گزنده»
راستش خیلی فکر کردم. هیچ توصیف بهتری پیدا نکردم. اما به هرحال اینطوری که نمیتونم جوابت رو بدم نه؟ نمیشه که بگم برام مهمه چون تو گزندهای. چون مثل زخمی میمونی که پوست اطرافشو با رضایت میخارونم، قلقلکم میاد ولی خونریزی میکنم.
چی باید بهت بگم؟
سعی میکنم باهات عادی حرف بزنم ولی در نهایت از خودم یه دلقک میسازم؟ و بعد تو جوابی میدی که به مذاقم خوش نمیاد، و بعد تا طلوع خورشید بیدار میمونم، بیشتر از همیشه بهت فکر میکنم، به خودم میگم چقدر ازت متنفرم؛ دیگه نمیخوام ببینمت؛ برو به جهنم.
ولی درست فردای اون روز میبینمت. پیراهن سبز لجنیتو پوشیدی. سالن خالیه. فقط من و توییم و صندلیهای زهوار در رفته. نگاهم میکنی، گوشهی لبت بالا میره ولی سعی میکنی لبخند نزنی. بهم سلام میدی. و من در جواب سرم رو تکون میدم. نمیدونم صدای ضعیفی که از گلوم بیرون میاد رو میشنوی یا نه؛ ولی به هرحال برام مهم نیست. چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمیخوام ببینمت؛ برو به جهنم.
پامو مثل بچهها روی زمین میکوبم. به زبونی که نمیفهمی میگم «دیگه نمیخوام ببینمت.» نمیدونم میشنوی یا نه. نمیدونم اهمیت میدی یا نه. ولی به خودم میگم برام مهم نیست، چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمیخوام ببینمت؛ برو به جهنم.
اما وقتی سینی غذا رو میذارم جلوم، میفهمم شکمم پرتر از چیزیه که بخوام غذا بخورم. چون میدونی چرا؟ معدهم پر از پروانهست. این کاریه که تو باهام میکنی. با غذام بازی میکنم، به خودم میگم ای کاش بهت گفته بودم با لباسِ رنگ روشن قشنگتری. و بعد به این فکر میکنم که تو واقعاً نگاهم کردی؟ واقعاً چشمهای گرد و سیاه و قشنگت رو سمتم چرخوندی؟
چند بارِ دیگه پامو روی زمین میکوبم. به خودم سیلی میزنم. به خودم میگم اهمیتی نداره که چه موهای قشنگی داری. چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمیخوام ببینمت؛ برو به جهنم.
یه کم دیگه با غذام بازی میکنم. یادم میافته چقدر لاغر شدم. یادم میافته دو روزه غذا نخوردم و از شدت گرسنگی نمیتونم کمرم رو صاف کنم. برای همین تند تند قاشقِ پر از غذا رو توی حلقم فرو میکنم. به خودم میگم چرا باید اجازه بدم باعث بشی به خودم آسیب بزنم؟ غذا رو تا ته میخورم. اما انگار معدهم بهم میگه این دیگه چه کاری بود؟ حالت تهوع دارم. انگار میخوام بالا بیارم.
وقتی دوباره وارد سالن میشم، دیگه نیستی. رفتی. یادم میافته کولهپشتی داشتی. اوه پسر امروز چهاشنبهست. برمیگردی شهر خودتون. و من تا چند روز نمیبینمت. بهتر. چون من ازت متنفرم؛ دیگه نمیخوام ببینمت؛ برو به جهنم.
هماتاقیم ازم میپرسه «دوستش داری؟»
با اطمینان جواب میدم «البته که نه! ازش متنفرم. میخوام تیکه تیکهش کنم. اصلاً دیگه نمیخوام ببینمش. ازش متنفرم. بره به جهنم.»
هماتاقیم میخنده. «آره. باور کردم.»
میبینی؟ از جواب دادن بهت طفره میرم.
میپرسی چرا باید برام مهم باشه؟ عزیزم چطور میتونه مهم نباشه؟
وقتی با اون چشمهای کوفتی بهم نگاه میکنی و ازم میپرسی «الان میتونم سیگار بکشم؟»
میگم «نه. گفتم که. بوی سیگار خیلی خیلی اذیتم میکنه.»
میخندی. پاکت سیگار رو از جیب شلوارت بیرون میاری. احساس میکنم توی دلت میگی عجب گرفتاری شدیم. و ده قدم دورتر میری. میپرسی «هنوز هم اذیتت میکنه؟»
میخندم. میخندی. و چند قدم دیگه دورتر میری. حالا به قدری دوری که از یه وجبم هم کوچیکتر دیده میشی. سیگارت رو روشن میکنی و بعد از این که سوخت و تموم شد بر میگردی. عجیبه. بوی آدامس نعنایی میدی. ازم می پرسی تنهام؟
نگاهت میکنم. چشمهات زیادی برق میزنن. موهات رو دادی پشت گوشهات. بلندترین پیشونیای رو داری که تا حالا دیدم.
«نه. تنها نیستم. الان میرسن.»
«مطمئنی؟ میخوای برات اسنپ بگیرم؟»
«نه ممنون. راحتم. گفتم که. تنها نیستم.»
میگی «باشه» و سوار ماشین میشی و میری؛ و من تنها میمونم. سردمه و میلرزم؛ فکر میکنم. به تک تک ثانیههای چند ساعتی که گذشت فکر میکنم. سعی میکنم حرفهاتو با صدای خودت یادم نگه دارم.
اما خب. تو هیچکدوم اینها رو نمیدونی مگه نه؟ شاید برای همینه که میپرسی چرا برام مهمه.
«ای کاش خودم هم میدونستم.»
از این جمله خسته شدم. حالم ازش به هم میخوره. سعی میکنم دوباره طفره برم و امیدوار باشم بفهمی چه احساسی دارم.
«چرا نباید مهم باشه؟»
میپرسی «مگه چه فرقی به حال تو میکنه؟»
دوباره نمیدونم چه جوابی بدم. دوباره از خودم یه دلقک میسازم. نمیدونم چه فکری در موردم میکنی. ولی به هرحال بحث رو عوض میکنی.
بابتش ازت ممنونم.
آخرین پستم برای بیشتر از یه ماه قبله.
خیلی با پست گذاشتن غریبه شدم، خیلی از فضای اینجا فاصله گرفتم، راستش اصلاً دوست نداشتم اینجوری بشه. توی تمام سالهایی که وبلاگ مینوشتم، این اولین باریه که اینقدر نسبت به نوشتن و پست گذاشتن بیمیل شدم. در واقع شاید «بیمیل» کلمه درستی نباشه، چون دوست دارم که مثل قدیما بتونم ذهنمو اینجا خالی کنم، ولی راستش، نمیدونم. انگار فرصتش پیش نمیاد.
توی این هفت هشت ماه گذشته، به قدری اتفاقات مختلف افتاده که نمیدونم دقیقاً از کجا شروع به گفتن کنم، چقدرش رو بگم و چقدرش رو پیش خودم نگه دارم؟
به هرحال هرچی بیشتر میگذره، ابراز کردن خودم بیشتر به نظرم ترسناک میرسه. نمیدونم شاید از بین تمام فضاهای عمومیای که توشون حضور دارم نهایتش فقط زورم به وبلاگ رسید و اینجا آروم آروم سکوت کردم. ولی راستش فکر کنم شاید، به این خاطر بود که همیشه، اینجا بیشتر از هر پلتفرم دیگهای "خودم" بودم.
و حالا این "خودم بودن" یه مقدار ترسناک شده، طرز نگاه آدمها بهم گاهی اوقات واقعاً منو میترسونه. هرچقدر هم که بگم "چه اهمیتی داره چه فکری میکنن؟" در نهایت میدونم که اهمیت داره. چون این که در موردت چه فکری میکنن، با این که چه رفتاری باهات دارن، ارتباط مستقیم داره.
چند شب پیش اتفاقاً با سنتاکو در مورد همین قضیه حرف میزدم. یه جورایی دلم برای فازِ دو، سه سال پیشم تنگ شده. اون زمان که تقریباً هر روز از جزئیاتِ کماهمیتِ روزهام مینوشتم. این که چه ساعتی از خواب بیدار شدم، صبحونه چی خوردم، سر کلاس چه اتفاقی افتاد، یا چه کتابی خوندم و چه انیمهای دیدم. راستش نسبت به اون روزها خیلی خیلی تغییر کردم. عقایدم، برخوردم با آدمها و داستانهاشون، صد البته ظاهرم، سلیقهم و خیلی چیزهای دیگه. میتونم به جرئت بگم قویتر و مستقلتر شدم. درسته کافی نیست؛ -هنوز حتی گواهینامه ندارم. *تمشاخ*- ولی به هرحال تغییر مثبتیه.
یه نکتهای که خیلی در مورد نوشتن تو این مدت اذیتم کرد، در مورد آدمهای واقعیای بود که اینجا رو میخونن.
به این نتیجه رسیدم بهتره نذارم پاشون به جایی باز بشه که بیشیله پیله در مورد خودم نوشتم. بیشتر چیزهایی که در موردم وجود داره رو... دلم نمیخواد بدونن. به جز یه عده که تعدادشون زیاد نیست. و خب شاید نه فقط آدمهای دنیای واقعی، اون زمانی که زندگیم زیادی ساکن بود و هیچ اتفاق خاصی توش نمیافتاد مهم نبود چی مینویسم. اما الان حداقل برای خودم، مهمه، چون راستش... نمیدونم. عمومی کردن "همه چیز" الان دیگه زیاد جالب نیست.
به علاوهی این که خب؛ تا مدتها یه جورایی، احساس گناه میکردم شاید؟
روزایی که آدمها رو زندگیشون قمار میکردن واقعاً مسخره بود در مورد ساعت خوابم یا علاقهی بیحد و حصرم به چایی چرت و پرت بگم. و خب آروم آروم انگار خشک شدم. تلگرام تمایلم به گزافه گویی رو ارضا میکرد. هر چرتی به ذهنم میرسید رو راحت در حد یکی دو جمله مینوشتم. "هر چرتی" به معنی واقعی کلمه.
و خب خیلی راحتتر بود، لازم نبود حتماً هوش و حواسم رو سر طومار نوشتن جمع کنم یا لپتاپ صد کیلوییمو روشن کنم و به فکر عکس و چیزهای دیگه باشم. و وقتی فرصت پست نوشتن رو پیدا میکردم، دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود. مینوشتم، پاک میکردم، دوباره و صدباره مینوشتم و پاک میکردم و تهش هیچی. به درد نمیخورد. همون چند جملهای که باقی میموند هم توی پیش نویسها میموند و خاک میخورد.
رسماً... تبدیل به یک انسان راحت طلب و به درد نخور شدم.
به هرحال! ...
من تقریباً از 12 سالگیم دارم مینویسم و الان اواسط 19 سالگیمم. بعد این همه مدت نمیخوام بیدلیل ول کنمD": ...
نمیدونم این مدت اینجا چه خبر بوده، 48تا ستاره اون بالا میبینم. سعی میکنم یکی یکی بخونمشون، اگه چالشی چیزی بود شرکت کنمD": ...
ایهیهی.
پینوشت: قبلاً محتوای پینوشتهام بیشتر از خود پست بودن. *تمشاخ* هعی جوونیTT
پینوشت: الان که نطقم باز شده دیگه هی میخوام حرف بزنم. از کارایی که شروع کردم و چیزایی که یاد گرفتم و همچنان بیمصرف بودنم. *تمشاخ* ولی خب بمونه برای بعد؟
پینوشت: یه جورایی دلم میخواد تشکر کنم و ممنون باشم که تا اینجای پست رو خوندیدTT بوس بهتونTT
سلام^-^...
اهم اهم... فکر کنم یه مدته کلاً یادم رفته محتوای این وب از همون اول "روزمرگی" و چیزایی شبیه به این بوده. به قول آرتی، (اگه اشتباه نکنم) انگار یه جایی به خودم گفتم تا چیزی رو حس نکردی در موردش ننویس. و حالا نه میتونم حس کنم و نه میتونم بنویسم. حالا شاید نه همیشه حس کردن. بیشتر به این فکر میکردم که باید یه چیزی بنویسم که حداقل ارزش خوندن داشته باشه. و بعد دیگه هیچی از نظرم ارزش خوندن نداشت. *تمشاخ*
به هرحال دوست دارم مثل قدیما جفنگیات بنویسم. چون اینجا همیشه بهم توی مرتب کردن ذهنم کمک کرده، آدمهاش هم تا اینجا معمولاً... دوست داشتنی بودن.
وقتی اومدم پست رو بنویسم ببشتر قصد داشتم غر بزنمD": ... ولی خب به نظرم بهتره کمتر حرص بقیه رو بخوریم^-^\
تقریباً از پاییز به این ور بود که آروم آروم حس نوشتنم رفت، که البته دلایل زیادی داشت *گریه* از اون موقع تا الان اتفاقات خیلی خیلی زیادی افتاده و رفت و آمدم با آدمها نسبت به قبل هم بیشتر شده و هم پیچیدهتر. راستش برای سال چهارصد و یک، یکی از مهمترین هدفهام این بود که اجتماعیتر باشم؛ سر همین انرژی خیلی زیادی روی زندگی واقعیم و روابطم با "آدمها" گذاشتم. و راستش تا قبل از اون، فکر میکردم به حد کافی میتونم در این زمینه خودم رو کنترل کنم، به حد کافی در مورد این که چقدر و تا چه حد باید به بقیه اعتماد کنم میدونم. ولی در نهایت، اصلاً اینطوری نبود. هرچقدر با آدمهای بیشتری آشنا شدم و بیشتر خودمو قاتیشون کردم، بیشتر فهمیدم که چقدر همه چیز میتونه پیچیده و در هم برهم باشه. خصوصاً این که به بهونهی "اجتماعیتر بودن" زیادی گاردم رو باز گذاشته بودم.
تقریباً هر بار به خودم میگفتم هه. تو چقدر سادهای دختر. آره. ولی به هرحال جریان جالبی بود. آدم واقعاً یه چیزایی رو تو گذر زمان یاد میگیره. یه وقتهایی هم واقعاً لازمه سرت بخوره به سنگ. به قول سنتاکو تا وقتی توی آب دست و پا نزنی هیچوقت شنا کردن یاد نمیگیری.
امسال از همون شروعش انگار همه چیز زیادی با عجله و سریع سریع داشت اتفاق میافتاد. اینقدر که حتی وقت نکردم خودم رو برای نوروز و چمیدونم هدف گذاری و اینجور چیزها آماده کنم. همینجوری فیالبداهه وارد چهارصد و دو شدم. نمیدونم واقعاً قراره چطور بگذرهTT اصلاً همینجوریشم باورم نمیشه تقریباً سه ماهش گذشته!
امسال فارغالتحصیل شدن یه سری از دوستامونم دیدیم. حس عجیبی داشت، با فارغالتحصیل شدن از مدرسه فرق میکرد. منظورم اینه که وقتی باهاشون خداحافظی کردیم، اون یه خداحافظی واقعی بود. چون اکثراً از شهرهای مختلف بودن، بعضیهاشون از راه خیلی دوری اومده بودن. و راستش چیزی که باعث میشد با دیدن بچهها توی لباس فارغالتحصیلی بیشتر touched بشم، تصور این بود که دو سال دیگه، من قراره مثل اونا بشم و باید با همه خداحافظی کنم و بچههایی که الان رسماً باهم یه جا زندگی میکنیم رو شاید دیگه نتونم ببینم. هع. غمانگیزهTT...
(راستی باورتون میشه؟ سال دوم دانشگاهم تموم شده دیگه! رسماً نصف راه رو اومدمT-T)
دیگه این که... نمیدونم چی بگم*تمشاخ*
فقط رسماً بزرگتر شدن و تغییر کردن خودم رو دارم حس میکنم. حس جالب و تازهای داره. مثل وقتی که تازه کار خونهتکونی و تغییر دکور تموم شده، حموم رفتی و با لباس نو نشستی رو تخت و سعی میکنی به منظرهی جدید عادت کنی.
پینوشت: اگه بشه اسمش رو "کار" گذاشت، چند ماه قبل تونستم کار پیدا کنم. ولی در مدت زمان بسیار کوتاهی با صاحب کارم دعوام شد و پرت شدم بیرونXD... عکاسی میکردم اگه براتون سوال شد/._. الانم دوباره برگشتم به روزهای طلاییِ بیکاری و بیپولی^^
پینوشت: توی فضاهای عمومی زیاد در مورد ت*** حرف نزدم نه؟ خداروشکر البته. تا با چشم خودم نمیدیدم باورم نمیشد، ولی گاهی اوقات آدمهای کریپیای پیدا میشن. حتی اینجا.
پینوشت: امتحاناتم هنوز شروع نشدن^-^... الان تو فرجهام و مثلاً باید درس بخونم و تکالیفمو انجام بدم و واحدهای مجازی کوفتیمو پاس کنم. ولی سورپرایز سورپرایزززز^-^... هیچکدومو انجام نمیدم تقریباً کل روز مشغول نخ و سوزنمXD...
یه بار توی یکی از درسهامون در مورد این میخوندیم که وقتی یه بچه توی سن کم (کمتر از 11) چاق میشه، در واقع تعداد سلولهای چربیش زیادش میشن. برای همین اگه در آینده بخواد وزن کم کنه، خیلی براش سخت میشه. ولی آدمها اگه توی سن بالاتر چاق بشن، فقط اندازهی سلولهای چربیشون بزرگتر میشه. برای همین اگه بخوان لاغر بشن، به نسبت راحتتره کارشون.
حالا میخوام در مورد یه بچه کوچولوی بینوای فرضی حرف بزنم.
که خانوادهش طرز تفکر مادربزرگی دارن. یعنی معتقدن بچه هرچی تپلیتر باشه، خوشحالتر و سالمتره. خب این بچه وزن اضافه میکنه... اولش به نظر چیز خیلی مهمی نیست، ولی بعدش همین مسئله باعث میشه وقتی بزرگتر شد، جامعه زیاد تحویلش نگیره، مدام این تفکر بهش القا بشه که "تو چاقی، پس زیبا نیستی" و روابط اجتماعیش، آدمهایی که درگیرشون میشه، دوستهایی که پیدا میکنه، اعتماد به نفسش و خیلی چیزهای دیگه تحت تاثیر این قضیه قرار میگیرن. شاید حتی تصمیم بگیره جراحی لاغری انجام بده یا چیزهای دیگه. و تمام اینا خارج از کنترل این آدم بودن. اینطوری نبوده که خودش تصمیم بگیره که اینجوری بشه.
حالا شاید اگه خانوادهش تفکرِ به اصطلاح مادربزرگی نداشتن، خیلی از اون اتفاقها نمیافتاد. در جریان خیلی از اون اتفاقات قرار نمیگرفت و شاید خیلی از اون آدمها رو حتی ملاقات نمیکرد. مشخصاً... یه آدم کاملاً متفاوت میشد. احتمالاً خانوادهش هیچوقت فکر نمیکردن اینجوری بتونن کل مسیر زندگی بچهشونو عوض کنن. و این فقط یه مثال ساده و پیش پا افتادهست. زندگی به طور مسخرهای تحت تاثیر تفکرات و تصمیم گیریهای آدمهای دیگه قرار میگیره؛ بیشتر وقتها بدون این که ما حتی بدونیم چه تاثیر بزرگ و مهمی دارن رومون میذارن. اون آدمها هم خانوادهمونن، هم دوستها و فامیل، هم غریبهها، و حتی اونهایی که خیلی سال قبل زندگی میکردن و حتی از وجودشون خبر نداشتیم. (به هرحال... فرهنگمون رو شکل دادن...)
چیزی که میخوام بگم اینه...
این زندگی مال ماست... این منم که دارم زندگی میکنم. ولی واقعاً چقدر میتونم در موردش تصمیم بگیرم؟ چقدرش دست خودمه؟...
و فکر میکنم جوابش اینه، خیلی کم.
و این راستش یه کوچولو... غمگینم میکنه.
چون شاید حتی اگه واقعاً خودم آزاد بودم که در مورد همهشون تصمیم بگیرم، ممکن بود زندگیم بهتر شه؟ اگه از همون اولش آزاد بودم که انتخاب کنم که کجا به دنیا بیام و پدر مادرم کی باشن و تمام اینها؛ اون موقع من کی بودم؟ کجا وایستاده بودم؟ اصلاً چقدر میفهمیدم که بخوام انتخاب کنم؟
میخوام در مورد یک نظریهی کمطرفدار حرف بزنم.
یکی از چیزهای ارزشمندی که در طول سال 1401 یاد گرفتم، در مورد "قضاوت کردن آدمها" بود. این بار نه همون کلیشههای تکراری در مورد قضاوت "نکردن"، اتفاقاً در مورد قضاوت "کردن".
راستش نمیدونم این موجِ «دیگران رو قضاوت نکنیم» دقیقاً از کجا شروع شد یا دقیقاً کی شروعش کرد. ولی اون زمان، خیلی منطقی به نظر میرسید. بله زندگی بقیه به ما ربطی نداره. این که چی میپوشن و چی میخورن و با کی میگردن و چیکار میکنن کوچکترین ارتباطی به ما نداره. پس اصلاً کی باشیم که «قضاوت» کنیمشون؟ و تصمیم بگیریم چجور آدمهایی هستن؟
خب... حداقل من یکی نتونستم اینطوری زندگی کنم. و فکر میکنم واقعاً نمیشه آدمها رو قضاوت نکرد. چون به هرحال، هرکسی باید بتونه تصمیم بگیره آدمی که جلو روشه برای معاشرت باهاش مناسبه یا نه؟ لزوماً به این معنی نیست که روی هر کس و ناکسی برچسب خوب یا بد بزنیم.
چون آدمی که توی داستان من یه ابر شروره، توی داستان یکی دیگه یه قهرمانه.
چیزی که ازش حرف میزنم قضاوت در مورد خوب یا بد بودن کسی نیست. در مورد مناسب یا نامناسب بودنشه. بله سبک زندگی و طرز تفکر یه آدم دیگه تا وقتی به کسی آسیب نزنه قابل احترامه، حتی اگر از نظر ما اشتباه باشه. ولی واقعاً معنیش اینه که حق نداریم توی ذهنمون در موردش تصمیم بگیریم؟ من فکر میکنم که... چرا حق داریم.
این حق داشتن به این معنی نیست که برای کسی تعیین تکلیف کنیم، به این معنیه که به خودمون اجازه بدیم از یه سری افراد بدمون بیاد. و این افراد رو بذاریم توی دستهی افرادی که تا حد امکان باید ازشون دوری کنیم.
راستش سال قبل این موقع خیلی به اون اصلِ «هرگز کسی رو مورد قضاوت قرار نده چون تو نمیدونی تو زندگیش چی گذشته.» معتقد بودم. و این باعث شده بود بتونم تقریباً با هرچیزی که از هرکسی میدیدم کنار بیام. سازش پذیریای که اون زمان داشتم مثال زدنی بود. باعث شده بود بتونم به راحتی هر رفتار سمی و تاکسیکی رو نادیده بگیرم. و حتی بیشتر اوقات روی خودم عیب بذارم. و فکر کنم که چقدر «زود رنج» و «بیجنبه» هستم. اما این قضیه باعث نشد بتونم زندگی اجتماعیمو بهتر کنم یا با آدمها خوب باشم. صرفاً فرصت «سوءاستفاده کردن» رو به راحتی در اختیارشون قرار داده بودم. و خب مشخصه که بعدش چه اتفاقی میافتاد.
چیزی که سعی دارم بگم اینه که آدم باید بتونه در مورد رفتارهایی که از بقیه میبینه تصمیم بگیره. و بتونه توی ذهن خودش تصمیم بگیره که از نظرش رفتارهای این آدم درست هست یا نه؟ و از روی همین درست و غلطهایی که طبق استانداردهای خودش تعیین کرده به این نتیجه برسه که چقدر باید به این آدم نزدیک شه؟ چقدر باید باهاش هم صحبت شه؟ شاید اصلاً لازم باشه دورش رو خط بکشه و حذفش کنه؟
این اون قضاوتیه که در موردش حرف میزنم. این که بتونی در مورد حضور کسی توی زندگیت قاطعانه تصمیم بگیری.
فکر میکنم حتی اشکالی نداره که پیش خودت بگی «فلانی آدم مزخرفیه.» چون به هرحال اینجوری نیست که همهی آدمها از نظرت نازنین باشن. مشخصاً عدهای هستن که استانداردهای برعکس متفاوتی دارن و نمیتونی باهاشون کنار بیای. پس اشکالی نداره ازشون بدت بیاد یا حتی متنفر باشی.
پینوشت: بله سال جدید داره شروع میشه و من نشستم یه گوشه و دلم میخواد تا صبح غر بزنم.
پینوشت: رنگ کنونی موهامو زیاد دوست ندارم، تقریباً سبز زیتونی شده. دلم میخواد باز رنگ کنم ولی خب تاحالا اونقدرررر موهامو رنگ کردم که الان شبیه دسته جارو شدن و خیلی آسیب دیدنTT...
پینوشت: قالب جدید چطوره؟<": ...
شاید اگه اسم اون بیست و چهار ساعت تنهایی (یا کمتر) رو «رویایی» بذارم، یه مقدار زیاده روی به نظر برسه. ولی واقعاً هیچ کلمهی بهتری برای توصیفش پیدا نمیکنم. حتی شاید اگه به مامان قول نداده بودم، یه روز بیشتر تو خوابگاه میموندم. به هرحال توی این مدت، اونقدر روی «ارتباط گرفتن با آدمها» تمرکز کرده بودم که فکر نمیکردم بتونم تنهایی دووم بیارم. و حقیقتش، تا لحظهای که ناظم خوابگاه برای حضور غیاب بیاد زیادی غر زده بودم.
احتمالاً اگر برای جمع کردن وسایلم مجبور نبودم از جام بلند شم، دوباره میخزیدم زیر پتو، بدون این که لباسم رو عوض کنم یا حتی مسواک بزنم، منتظر میشدم خورشید طلوع کنه تا با اولین ماشین برگردم خونه.
ولی از تختم پایین اومدم (تخت بالا میخوابم بله)، چای درست کردم و راستش، جمع کردن همهی لباسهام، مرتب کردن کمدم، تمیز کردن شیشهها، شستن ظرفها، جاروبرقی کشیدن و مرتب کردن کفشها زیاد سخت نبود. اتفاقاً، خیلی کمتر از چیزی که فکر میکردم زمان برد. حقیقتش فکر میکردم راهروهای خالی و تاریک خوابگاه باید خیلی برام دلگیر باشه. ولی نبود. بیشتر احساس یه شخصیت فانتزی رو داشتم که تصمیم گرفته یه جایی دور از هیاهو و آشفتگی زندگی کنه.
و بعدش، بارون شدیدتر شد. هوا سرد بود و لباس خوابم خیلی نازک بود. ولی فکر کردم «این اصلاً بهونهی خوبی نیست. چون این فرصت دیگه پیش نمیاد. اگه بچهها اینجا بودن، امکان نداشت بتونم پنجره رو باز کنم.» پس بازش کردم، پرده رو کشیدم چون بیدار شدن با نور خورشید جالب به نظر میرسید. و بعد تشکم رو پایین آوردم. دلم میخواست رو زمین بخوابم. و خب نمیدونم حرف زدن در موردش درسته یا نه. ولی اون شب دقیقاً ساعت دوازده و نیم پیام دادی. و تا دو ساعت بعد هنوز داشتیم حرف میزدیم. چیزهای جالبی گفتی، هرچند نتونستم بفهمم چرا اینها رو داری برای من تعریف میکنی. به قول هیونگ «من که نفهمیدم، ولی انشالله که میفهمم.» و بعد از اون یه بار دیگه، اون احساسِ «به درد نخور و حال به هم زن بودن» سراغم اومد، چون انگار دوباره داشتم چرت و پرت میگفتم. «شکل یه احمق به نظر میرسم؟ یه لطیفهی کسل کنندهام؟»
بعدش هم خوابم نبرد. البته شاید هم به خاطر سرما بود ولی به هرحال صدای بارون ارزشش رو داشت.
پینوشت: روز بعدش با صدای زنگ مامانم بیدار شدم. ساعت نزدیک دوازده بود و من هنوز زیر پتو بودم. بعدش اونقدر هول هولکی پا شدم و جهیدم که نه فرصت شد ناهار بخورم، و نه برگهی خروجمو تحویل نگهبان بدم.
پینوشت: الان که بهش فکر میکنم یه سیب چلوسیده و یه پرتقال رو یادم رفت بخورم و موندن توی یخچال. وای خدا.
پینوشت: کم کم میخوام از تو غار بیرون بیام. اونقدر کند که نور تند آفتاب چشممو کور نکنه.
پینوشت: عید داره میاد... و برای سال جدید... به برنامههای جدید نیاز دارم. و صد البته یه ماتحت تنگتر.