میخوام یه قصه تعریف کنم.

یه قصه که یا خیلی خیلی دردناکه، یا خیلی خیلی خوشحال کننده!

این یه قصه ی قدیمیه. اونقدر قدیمی که خود نویسنده هم دیگه حال حوصله ی تعریف کردنشو نداره. 

من نویسنده ی این قصه رو میشناختم، از اون قصه گو های دوره گرد بود. این ور میرفت، اون ور میرفت، وقتی کسی رو پیدا میکرد که بخواد قصه بشنوه، براش تعریف میکرد. کاری به این نداشت که کی چقدر پول میده، اصن پول میده یا نه، اون فقط برای کسی قصه میگفت که قصشو به چشم یه سرگرمی نبینه. به چشم یه لالایی نبینه و وسط قصه خوابش نبره. 

چند سال پیش وقتی اومد اینجا دیدمش. 

لباس هاش کهنه و پاره بودن. بوی کنده ی درخت میداد. کفش هاش آهنی بودن و موهاش قیچی شده. چشماش هم افتاده بودن. بهش گفتم تو کی هستی؟ 

و یه عروسک چینی رو از زیر عبا ی گرد و خاکیش بیرون آورد. گفت داری چی میبینی؟

بهش گفتم یه عروسک!

و اون گفت تو مو میبینی و من پیچش مو! 

بهش گفتم چرا بوی درخت میدی!

و اون گفت میخوای قصه بشنوی؟

بهش گفتم من پولی ندارم که بهت بدم! اون بالا بالا ها، تو آخرین طبقه ی آسمان خراش، یه بچه پولدار هست که دلش لک زده برای قصه های جدید! برو اونجا، شمش طلا میریزه تو جیبات!

و اون گفت: سینه خواهم شرحه شرحه از فراق/تا بگویم شرح درد اشتیاق. یه بیت از مولویه.

بهش گفتم ادبیات خیلی دوست داری؟

و اون گفت عروسکم دوست داشت.

بهش گفتم کی عروسکتو شرحه شرحه کرده؟

و اون گفت بشین تا برات تعریف کنم!

کریستال های لاجوردی و سنگ های کوارتز و آمتیست رو پخش کرد رو زمین. پروانه های خشکیده رو از آستینش بیرون آورد و گفت: عروسک چینی دختر آفتاب بود.

اون از جایی متولد شده بود که هلیوس، الهه ی آفتاب ازش میومد. اون نمیدونست که از چینی ساخته شده. عروسک من نمیدونست ماهیتش از چیه.

وقتی اومد قاتی آدما شد، فکر کرد یکی از اوناست. فکر کرد قلبی داره که خون آهنی رو توی رگ هاش به جریان در میاره.

چشم های تیله ایش میدرخشیدن. مو هاش مثل نخ های ابریشمی بودن. لباس های مجلل میپوشید. کفش های گرون پاش میکرد. هر روز عطر میزد و موهاشو درست میکرد. 

عروسک من توی قصر زندگی میکرد. یه شب یه خواب وحشتناک دید. ولی روز بعد یادش رفت که اون خواب چی بود. شب های بعدی کابوسش تکرار شدن. این کابوس هر بار طولانی تر و طولانی تر میشد. عروسک من میترسید نه از کابوس، از این که هیچوقت یادش نمیموند اون کابوس چیه. 

یه بار یکی اومد به قصرش. بهش گفت ای ملکه درخشان! یه روز یه بلایی سرت میاد، از اونجایی که نمیدونی!

عروسک من خندید. فکر کرد ساحره داره سر کارش میذاره. گفت اونا فقط خوابن! چیز مهمی نیستن! زود تموم میشن و وقتی بیدار شدم، دیگه چیزی از اون خواب یادم نمیاد!

شب های بعدی هم همینطور گذشت.

درباریان زیادی هر روز میومدن و میرفتن. یکی مشاور میشد، یکی وزیر میشد، یکی معاون میشد، یکی فرمانده میشد، یکی خدمتکار میشد و همینجوری روز ها پشت سر هم میگذشتن و سپری میشدن و عروسک من... به آسمون نگاه میکرد. 

آسمونی که ابر های پشمکی داشت که برق میزدن. عروسک من به گل ها نگاه میکرد. گل های سفیدی که با رنگ قرمز شده بودن.

عروسک من قدرتمند بود. حکومت میکرد. و گاهی اوقات هم میترسید. میترسید که ساحره راست بگه. و کابوس هاش دیگه فقط کابوس نباشن. عروسک من بعضی وقت ها اونقدر میترسید که دست های چینیش به لرزه در میومد. 

روز ها میگذشتن. و دنیای عروسک من تغییر میکرد. رفته رفته شب ها طولانی تر شدن. کابوس ها ادامه پیدا کردن. آسمون تاریک شد. ابر های پشمکی رفتن. گل های سرخ پژمرده شدن و گچ کاری های سلطنتی سقف هم تیکه تیکه پایین افتادن.

بارون شروع شد. همه جا تیره و تار شد. وقتی عروسک بیدار شد، چیزی ندید. چیزی که وجود داشت فقط تاریکی بود. و بوی نم. و گچ های خیس. و درخت هایی که قطع شدن. عروسک گریه میکرد. ولی فایده نداشت. فیتیله ها خیس شده بودن، نفت ها توی دریا ریخته بودن. چراغ ها اتصالی کرده بودن و دنیا توی تاریکی فرو رفته بود.

عروسک من بلند شد. گفت ادامه میده. گفت این یه کابوسه. گفت وقتی بیدار بشم نون زنجبیلی میخورم و پیانو میزنم!

عروسک من یاد روز های خوبش می افتاد. مهمونی های مجلل، قهوه و بیسکوییت، لباس های آبی و قرمز، کیک های میوه ای کیوی و توت فرنگی. 

عروسک من گفت این یه کابوسه. گفت من نمیذارم دنیا تغییر کنه. اون گفت شب های ترسناک رو، به شب های خنک تابستونی تبدیل میکنم. و بیدار میمونم تا وقتی که خورشید طلوع کنه. 

هیچکس به عروسک نگفت کارش اشتباهه. دوران حکومت عروسک به سر رسیده. چون دنیا دیگه خورشید نمیخواد روشنایی و درخشندگی نمیخواد. الهه ی آفتاب هم توی نبرد پایانی شکست خورده. دیگه کسی دنبال نور نیست.

دنیا دنیای تاریکیه. اشک و خون دیوانگی. زبون این دنیا عوض شده، خوندن و نوشتن جملات پیچیده تر از قبل شدن. آدمای دنیای جدید، چیزی از وفاداری نمیدونن. اونا میخوان تو دنیای کثیف بزرگسالی زندگی کنن. هیچ علاقه ای هم به بوی وانیلی بچه ها و کودک درونشون ندارن. آدامس هاشونو قبل از این که کاملا بی مزه بشن پرت میکنن رو زمین. لباس های سیاه میپوشن. اما عزادار نیستن. زمین هاشون از قیره. دیگه جایی چمن رشد نمیکنه. آواز های گوش نواز و نت های پیانو هم، خیلی زود از یاد ها پاک میشن. چون اهمیتی ندارن. 

توی دنیای جدید، فراموش کردن کار راحتیه. اصن درستشم همینه. چون تا وقتی عروسک های جدید هست، چرا دنیا باید توی سیاهچال دنبال عروسک من بگرده؟

آره عروسک من تو سیاهچال بود. دیگه فراموش شده بود. در ها هم بسته بودن. و اون نمیتونست بیرون بره. رسم عروسک ها این بود. که به عروسک های جدید توضیح ندن دنیای بیرون چه شکلی شده. شاید بگی چرا؟ و من بهت میگم چون عروسکا شکستن. عروسک ها دیگه نمیتونن حرف بزنن. 

افتادن کف سیاهچال. و منتظرن که عروسک جدید هم بهشون بپیونده. شاعر میگه: حسن بیان مجوی از ما دل شکستگان/از کاسه ی شکسته نخیزد صدا درست. 

ولی توی این دنیا همیشه استثنا وجود داره. عروسک قبلی هنوز کامل نشکسته. عروسک قبلی یه قوطی کبریت داره که هنوز خیس نشده. دست عروسک منو میگیره. بهش میگه شمعتو بیار جلو. مهم نیست اگه خیس و نمور شده. وقتی نور، سیاهچال رو پر میکنه، عروسک قبلی و عروسک جدید چینی های تیکه پاره شده ای رو روی زمین میبینن. تیله های خرد شده و پارچه های پوسیده. قطعا از عروسک های قبلی به جا موندن. ولی عروسکا دیگه گریه نمیکنن. چون عروسک های چینی تنها نیستن، حتی میون شیشه شکسته ها.

وقتی عروسکا از سیاهچال بیرون میان، میبینن که حکومت جدیدی روی کار اومده. با یه عروسک جدید. که خون از دماغش میچکه. عروسک جدید میگه از این قصر و آدماش متنفره! پس براش آروزی مرگ میکنه. ولی نمیبینه که اون قصر، خودش مریضه. تاریخ مرگش قطعیه. و خون یخی بین آجر هاش جریان داره. تیکه تیکه میشه... و ذره ذره داره جونشو از دست میده. 

عروسک من و عروسک قدیمی تردید دارن. میدونن که نمیتونن قصر رو از این اپیدمی نجات بدن. و برای مقابله با حکومت جدید هم کاری ازشون بر نمیاد. چون تخت حکومت بالای صخره های سیاه و نوک تیزه. و انگشتای چینی عروسکا شکسته. پس میرن بیرون. لباس های غرور و تردید رو میندازن دور. به سمت آسمونی میرن که مه آلود شده. به دنبال نوری کم رنگ ولی بی نظیر. اونا میخوان که تکه های شکسته ی گذشته و آینده رو جمع کنن. و تا وقتی که آخرین نفسشون رو در سینشون حبس کردن، به مبارزه با این دنیای شوریده ادامه بدن...

عروسک من و عروسک قدیمی، اهمیت نمیدن که بال هاشون سوخته و شکسته یا پا هاشون یخ زده. اونا مثل گل همیشه بهار آواز میخونن. و به آرومی شکوفه میزنن. در دنیای جدیدی که منتظرشونه.

 

به قصه گو گفتم عروسک ها از کجا مطمئنن که دنیای جدید، شکوفه های گل همیشه بهار رو نمیسوزونه؟ از کجا میدونن که دنیای جدید سیاهچاله نداره؟

قصه گو خندید و گفت چون عروسک ها بار دیگه ای متولد شدن. شاید هنوز از جنس چینی باشن. شاید هنوز شکستنی باشن. اما قصر قدیمیشون خراب شده و دیگه جایی برای فکر کردن به گذشته نیست. تَرَک هایی از زندگی قبلیشون مثل ماه گرفتگی روی پوست دست و پاشون ظاهر شده. و اونا دیگه به دنبال قصری برای حکومت نمیگردن. پس سیاهچال ها معنی ندارن...

پروانه ها دوباره زنده شدن. 

چشم های عروسک برق زد. 

و قصه گو دیگه بوی درخت نمیداد.