احساس خوشبختی درونش فوران میکنه.

و اهمیتی نمیده که این خوشبختی از نظر بقیه فقط یه زندگی معمولیه. 

همیشه دوست داره کار های شخصیشو قبل از بیدار شدن دنیا انجام بده. پس قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار میشه و روزشو با یه لیوان چای سیب و دارچین و آهنگ مورد علاقش شروع میکنه. 

با دیدن جوانه های یخی روی شیشه به وجد میاد. و فکر میکنه که چقدر در کنار گرگ و میش صبح که آسمون رو به رنگ بنفش درآورده قشنگ و جادویی به نظر میان. 

ژاکت کاموایی سرمه ای رنگی رو -که احتمالا از هیونگ کش رفته!!- دور خودش میپیچه و به این فکر میکنه که بهتره چی بپوشه که سردش نشه؟

به بونسای پیرش آب میده. بالم لب و عطر هلو میزنه. 

و بعد از خوردن سومین لیوان چایی، یه تیکه موز خشک شده میندازه تو دهنش. پالتوی قهوه ای مورد علاقشو پوشیده. همیشه ازش حس خوبی میگیره چون کیدو گفته بهش میاد. 

مثل همیشه اولین کسیه که چراغ محل کارشو روشن میکنه. 

کتاب فروشی محقریه. کوچیکه. خیلی کوچیک! و بوی چوب سمباده کاری شده میده.

کلید چراغ های رشته ای تزئینی رو میزنه و عود روشن میکنه و میره سمت طبقه ی بالا، -که حتی کوچیک تر هم هست!- 

چند تا کارتن خیلی بزرگ اونجاست. آه میکشه و به خودش میگه: ینی کی قراره مرتب کردن اینا تموم شه؟

چای ساز کوچیکشو روشن میکنه و دوباره چای درست میکنه. 

قبل از این که با کاتر چسب نواری دور اولین کارتن رو ببره، براش یه پیام میاد. 

نوبادی بهش میگه: بیداری؟ برای کتابای جدید خیلی ذوق دارم!

جوابشو میده. قرار میشه باهم دیگه کتابارو مرتب کنن و تا وقت ناهار سرش شلوغه. هم با کتابا، هم با آدما. 

آیامه و نیکو اولین مشتریای امروزشن. آیامه جلد جدید پنتراگون رو داخل کیف پارچه ایش میچپونه. بعدشم یه ظرف غذا میذاره جلوش و میگه: از طرف آکی سانه!

در ظرف رو باز میکنه. داخلش پر از موچیه. و یه یادداشت کاغذی روی استیک نوتی که روش طرح شکلات داره.

به وجد میاد و از ترکیب طعم چای ماچا و ساکورا موچی لذت میبره. 

اون روز کلاس داره. و تا چند ماه پیش، بعد از ظهر های روز های زوج همیشه در کتاب فروشی بسته بود. تا روزی که هلن تصمیم گرفت یه شغل پاره وقت پیدا کنه. که هم با طبع ادبیش همخوانی داشته باشه، و هم  دوسش داشته باشه. 

این دومین هفته ایه که هلن با ذوق درو باز میکنه و اون با خیال راحت میتونه بره سر کلاسش.

اتوبوس یه مقدار تاخیر داره. پس حدودا ده دیقه دیر میکنه. البته نه برای کلاس. برای ناهاری که قراره تو دانشگاه بخوره. 

سنتاکو دم در وایستاده و یه کیسه دستشه. به خودش میگه این دختر عجب احمقیه! چرا تو این هوا بیرون وایستاده؟ سرما میخوره که!

ولی بعدش یادش میوفته اگه خودشم بود همین کارو میکرد. پس میخندن و وارد کافه تریا میشن.

امروز سنتاکو ناهار آورده. اونیگیری کنجدی و میگو ی سرخ شده. همرا با ساندویچ تخم مرغ. بعد غذا از فلاکسش چایی رو سر میکشه و سنتاکو بهش میخنده.

البته که فقط یه کلاس مشترک دارن، ولی همونم برای نامه نگاری های بچگونه و پچ پچ کردن براشون کافیه. کلاس بعدیش بیشتر صرف پروژه های گروهی میشه. و همیشه به این فکر میکنه که چقدر خوبه که با نرسیا و وایولت هم گروهیه. این باعث میشه حس غربت بهش دست نده.

آخرین کلاسش کاملا عملیه. توی آزمایشگاه. چیزی که تمام روز براش لحظه شماری کرده بود. و چیزی که میتونه روزشو به بهترین شکل ممکن در بیاره. بهترین قسمتش اونجاییه که روپوش سفید رو از روی بلوز کاموایی خاکستریش میپوشه و دکمه ی "On" میکروسکوپ رو میزنه. بعد از تموم شدن کلاساش، تصمیم میگیره چند ساعت رو توی کتابخونه صرف کنه. و سعی کنه کمی بیشتر روی درسش تمرکز کنه. همونجاست که هیونگ و کیدو رو میبینه. که به طور موقت مسئول کتابخونه شدن. 

وقتی که کارش تموم میشه و داره از در میاد بیرون، سنپای رو میبینه. ولی سنپای عجله داره و باید هرچه سریعتر به کار های شرکتی که توش کار میکنه رسیدگی کنه. پس وقتشو نمیگیره و سوار اتوبوس میشه. بر حسب اتفاق یا هرچیز دیگه ای، موچی اونجاست. و داره با هیجان باورنکردنی ای با استلا در مورد زندگی رویاییش حرف میزنه.

اولش تصمیم میگیره وسط حرفشون نپره، ولی بعدش بهشون ملحق میشه.

موچی میگه گرسنشه و استلا پیشنهاد میده یه سری به کافه ی مورد علاقش بزنن. موافقت میکنه. چون دوام ساندویچ تخم مرغ سنتاکو کمتر از چیزی بود که تصورش رو میکرد. 

داخل کافه فقط بابل تی سفارش میده. و وقتی میان بیرون، بارون شروع شده. خوشبختانه چتر دارن. راهش از استلا و موچی جدا میشه. و طولی نمیکشه که صدای آشنایی میشنوه. وقتی میره نزدیک تر میبینه حدسش درست بوده. ناستاکا یه گربه ی مریض دیگه پیدا کرده و داره پشت تلفن با نوبادی در موردش حرف میزنه.

چترشو بالای سر ناستاکا میگیره و میگه: چرا نباید توی فصل بارون چتر همراهت باشه؟

به هرحال... وقتی میرسه به خونه که هوا کاملا تاریکه. و بارون هنوز ادامه داره. مرغ و نودل مورد علاقش شام امشبه. به همراه قسمت جدید سریالی که دنبال میکنه. 

بعد از شام هنوز یه مقدار وقت داره. پس علی رغم تمام خستگیش بارونی زرد رنگش -که با پوشیدنش توهم کورالین بودن بهش دست میده!- رو میپوشه و وسایل مورد نیازشو بر میداره و میره به سمت هتل پنج ستاره ای که نزدیک خونشه. 

چون به یه حموم درست حسابی نیاز داره و بخشی از طبقه پایین هتل به آبگرم و حموم عمومی اختصاص داده شده. از نظرش این بهترین روش برای ریلکس کردنه! و خستگی پا و عضلاتشو به طور کامل از بین میبره. 

بعد از این که کارش تموم شد، لباسشو میپوشه و روی موهای خیسش حوله میندازه. وقتی گوشیشو چک میکنه میبینه نوتلا براش پیام گذاشته: فردا برای کارائوکه وقت داری؟

البته که داره. جواب نوتلا رو خیلی سریع میده و فکر میکنه که شاید از چند نفر دیگه هم بخواد که بیان.

سشوار میکشه، بارونیشو تنش میکنه که برگرده. ولی بارون دیگه قطع شده. وقتی میرسه به خونه، تصمیم میگیره قبل از خواب رنگ لاکشو عوض کنه. ولی همون لحظه ای که لاک هاشو میذاره جلوش، یکی سعی میکنه باهاش ویدیوکال بگیره. یوریه. و توی ویدیوکال دوتا بلیط کنسرت بهش نشون میده که برای دو هفته بعده. از هیجان تو پوست خودش نمیگنجه چون یکی از اون بلیط های کنسرت لونا رو یوری برای اون خریده. 

تا وقتی که کارش با ناخوناش تموم شه با هم حرف میزنن. و بعدش قطع میکنن که برن و بخوابن.

حالا پیژامه تنشه، دندوناشو شسته و تو رخت خوابه. و قبل از اینکه چشماش کاملا بسته بشن، مطمئن میشه که چپتر جدید مانگاشو خونده و با PSP گیم زده.

و امیدواره که روز های بعدی هم همینطور ساده و قشنگ تموم بشن.

 

 

خب... این چالش رو استلا شروع کرده، کمال تشکر رو از آیلین و استلا دارم که منو دعوت نمودن^^

اینجوریه که باید خودمو توی یه کهکشان دیگه، شاید یه دنیای موازی به توصیف میکردم در حالی که بیشتر ایده آل هامو دارم["=... و خب خیلی به نظرم چالش کیوتیه T-T...

راستش هزار دفه پاک کردم و از اول نوشتم، هنوزم اون چیزی نیست که دلم میخواد"-"...

اولش میخواستم فقط در مورد خودم بنویسم بدون این که شخص آشنایی توش باشه، و اولین متنمم دقیقا همینجوری بود. ولی بعدش فکر کردم که اینجوری میتونه بهتر باشه "-"...

پارت آخرش کاملا از متنی که آیلین نوشته الهام گرفته شده XD

اینم اضافه کنم که... با چند نفر از کسایی که اسمشون اینجا بود خیلی صمیمی ترم و مسلما اگه قرار باشه واقعا یه روزی زندگیم این شکلی بشه نقش اونا پررنگ تر خواهد بود، ولی خب دیگه بیشتر از این نمیخواستم وارد جزئیات بشم برا همون دیگه اشاره ای ننموندم "-"...

انی وی... متنی که تمام شخصیتاش به خودم محدود میشه رو انداختم توی منو ی وب که اگه دوست داشتید بخونیدش*-*...

 

فک میکنم خیلیاتون قبلا دعوت شدین، ولی بازم. دعوت میکنم از کیدو - هلن - نوبادی - آکی سان - ایزومی مومو - آیامه 

 

پی نوشت: به روم نیارید، حوصله نداشتم همه رو لینک کنم "-" و تبعیض هم قائل نشدم "-"